کلمه جو
صفحه اصلی

نازیدن


مترادف نازیدن : بالیدن، تفاخر، فخرفروختن، نازش

فارسی به انگلیسی

boast, brag, flaunt, glory, swagger, vaunt, to mince, to feign disdain, to boast, to exult

to boast, to exult


boast, brag, flaunt, glory, swagger, vaunt


مترادف و متضاد

بالیدن، تفاخر، فخرفروختن، نازش


فرهنگ فارسی

نازکردن، بخودبالیدن، فخر، افتخار، نازکننده
(مصدر )(نازیدن نازدخواهد نازیدبنواز نازنده نازان نازیده نازش ) ۱ - ناز کردن استغنا نمودن ( معشوق ) : مرمرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ? ( فرخی لغ. ) ۲ - خرامان رفتن بناز و نخوت خرامیدن : دوش چون طاوس مینازیدم اندر باغ وصل دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار. ( سعدی لغ. ) ۳ - فخر کردن مباهات نمودن : بخوش خویی و نیکویی نازباری بتندی و بسیار نازی چه نازی ? ( عثمان مختاری .چا.همائی .۴ ) ۵٠۵ - مغرور شدن تکبر ورزیدن : نگر تا ننازی بتخت بلند چو ایمن شوی سخت ترس از گزند. ( شا.لغ. ) التماس کردن خواهش کردن :[ وبودیک مسکین عازرنام بر در آن توانگرافتاده بود ریشناک و دردناک ومی نازید که ازپاره های نان که ازخوانچه آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند.] یانازم ( بنازم ) .زهی . زه . آفرین .: نازم بخرابات که اهلش اهل است چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است. ( منسوب بخیام لغ. )

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) ۱ - ناز کردن . ۲ - فخر کردن ، تکبر نمودن .

لغت نامه دهخدا

نازیدن. [ دَ ] ( مص ) ناز کردن و استغنائی نمودن. ( آنندراج ). تدلل. دلربائی :
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
فرخی.
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
اسدی.
|| خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن :
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
|| فخر. ( ترجمان القرآن ) ( تاج المصادر بیهقی ). فخر کردن. ( زمخشری ). فخارة. فخر. ( منتهی الارب ). مباهات کردن. افتخار کردن. تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. نازش :
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
فردوسی.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
فرخی.
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی.
فرخی.
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
فرخی.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.
منوچهری.
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
منوچهری.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
( ویس و رامین ).
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی.
( ویس و رامین ).
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
( ویس و رامین ).
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک.
؟ ( از فرهنگ اسدی ).
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای.
اسدی.
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
اسدی.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه

نازیدن . [ دَ ] (مص ) ناز کردن و استغنائی نمودن . (آنندراج ). تدلل . دلربائی :
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟

فرخی .


بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.

اسدی .


|| خرامیدن . به ناز و نخوت خرامیدن :
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.

سعدی .


|| فخر. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ). فخر کردن . (زمخشری ). فخارة. فخر. (منتهی الارب ). مباهات کردن . افتخار کردن . تفاخر. مفاخرت . مفاخره . بالیدن . بالش . نازش :
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه .

فردوسی .


ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین .

فردوسی .


کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.

فردوسی .


از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !

فرخی .


بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی .

فرخی .


گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.

فرخی .


همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل .

منوچهری .


تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.

منوچهری .


ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.

(ویس و رامین ).


هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی .

(ویس و رامین ).


به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.

(ویس و رامین ).


ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک .

؟ (از فرهنگ اسدی ).


پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای .

اسدی .


به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.

اسدی .


ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.

ناصرخسرو.


به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.

ناصرخسرو.


به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم .

ناصرخسرو.


اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست .

مسعودسعد.


زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی .

مسعودسعد.


پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی .

سوزنی .


صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب .

سوزنی .


از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین ، امیرالمومنین حیدر، سزد.

سوزنی .


سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.

انوری .


بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.

خاقانی .


جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.

خاقانی .


تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی .

نظامی .


غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق ).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان .

سعدی .


مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.

سعدی .


به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی .

حافظ.


چنان به نسخه ٔ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.

قدسی مشهدی .


|| نخوة. انتخاء. (از منتهی الارب ). غره شدن . مغرور شدن :
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.

فردوسی .


به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .

فردوسی .


نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج .

فردوسی .


کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.

ولیدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.

سعدی .


می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست .

حافظ.


|| التماس کردن . تمنی کردن . خواهش کردن . خواستن . (یادداشت مؤلف ) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچه ٔ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه ٔ او رود و گفت دخترم سخت در رنج است . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 180). || مباهات . سرافرازی . بالش . بالیدن :
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست .

فرخی .


همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست .

فرخی .


من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.

مشفقی تاجیکستانی .


|| جنبیدن به لطف . (یادداشت مؤلف ) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مرده ٔ بی نطق و بیان را.

سنائی .


این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای «ناریدن » با راء مهمله آورده اند و به جای «نازو» هم «نارو» ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول «ناویدن » باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود. || در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی ؛ زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد :
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است .

خیام .


بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش .

خاقانی (دیوان ص 796).


بنازم آن مژه ٔ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش .

حافظ.


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.

حافظ.


بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.

حافظ.


به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.

غارت .


نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.

ذوقی اصفهانی .


کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.

صفائی نراقی .


صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.

اوجی نظیری .


چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.

ایجاد همدانی .



فرهنگ عمید

۱. ناز کردن.
۲. به خود یا چیز و کسی بالیدن.

واژه نامه بختیاریکا

بالستِن؛ وُر خو وَندِن؛ ور بالیدِن

پیشنهاد کاربران

نازیدن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "نازیدن " می نویسد : ( ( نازیدن می بایست در پهلوی ناختن naxtan می بوده است . می توان انگاشت که " ناختن " ریختی از "نواختن" باشد که "و"در آن سترده آمده است . نمونه ای دیگر از این گونه ستردگی را در "راندن "می یابیم که از رواندن ، ریخت گذرای "رفتن" بر آمده است. برهانی معنی شناختی نیز در استوارْ داشت این نگاره می توانیم داشت: در پارسی گفتاری، " ناز "در معنی نواز و نوازش به کار می رود، بدانسان که در مصدر "ناز کردن" می بینیم که در معنی برابر با نواختن و" نوازش کردن" است :هر آنچه ما را خوش می افتد و "می نوازد "مایه ناز و ناز ش ماست . از آن است که ستاک ناز که ریخت کوتاه شده ی نواز می تواند بود، در واژه ی "نازک " نیز یافته می تواند شد. ) )
( ( بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشایی بدوی. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 286. )


بالیدن

فخر کردن. [ ف َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نازیدن. بالیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
عملت کو، به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو ازبهر عمل کرده در این وعده ثواب.
ناصرخسرو.
غایت کام و دولت است آنکه به خدمتت رسید
بنده میان بندگان فخر کند به چاکری.
سعدی.

ناز کردن


کلمات دیگر: