کلمه جو
صفحه اصلی

وهم


مترادف وهم : ظن، گمان، پندار، پنداشت، تصور، خیال، فرض، فکر، اوهام، تخیل، توهم، بیم، ترس، خوف، رعب، وحشت، هراس

متضاد وهم : یقین

برابر پارسی : ترس، بیم، هراس، پندار

فارسی به انگلیسی

conjecture, daydream, delusion, fiction, hallucination, nonentity, notion, phantasm, phantom, reverie, whimsy


daydream, groundless fear, delusion, fiction, nonentity, phantasm, imagination, apprehension, conjecture, phantom, reverie, notion, hallucination, whimsy

imagination, groundless fear


فارسی به عربی

خیال , شراب , قصة , نزوة , هلوسة , هوی , وهم

عربی به فارسی

جانوري که سرشير وبدن ببر ودم مار داشته است , خيال واهي , فريب , گول , حيله , خيال باطل , وهم , تصور غلط


مترادف و متضاد

۱. ظن، گمان
۲. پندار، پنداشت، تصور، خیال، فرض
۳. فکر
۴. اوهام، تخیل، توهم
۵. بیم، ترس، خوف، رعب، وحشت، هراس ≠ یقین


illusion (اسم)
غلط، خیال، گول، خیال باطل، خیال واهی، خیال خام، حیله، وهم

fiction (اسم)
داستان، بهانه، خیال، اختراع، دروغ، وهم، افسانه، جعل، قصه

delusion (اسم)
غلط، فریب، اغفال، وهم، پندار بیهوده

fancy (اسم)
خیال، هوس، تصور، وهم، قوه مخیله، پنداره

specter (اسم)
شبح، روح، هم، وهم، تخیل، خیال و فکر

whim (اسم)
خیال، هوس، علاقه دمدمی، وهم، پنداره، وسواس، تلون مزاج، تغییر ناگهانی، هوی و هوس

fantasy (اسم)
تمایل، هوس، وهم، فانتزی، قوه مخیله، وسواس، نقشه خیالی

hallucination (اسم)
خیال، تجسم، اغفال، وهم، خطای حس، تو هم

figment (اسم)
خیال، اختراع، وهم، افسانه، سخن جعلی

whigmaleerie (اسم)
اسباب، هوس، وهم، تلون مزاج، چیز قشنگ و ارزان

mirage (اسم)
وهم، سراب، کوراب، نقش بر اب، امر خیالی

ظن، گمان ≠ یقین


پندار، پنداشت، تصور، خیال، فرض


فکر


اوهام، تخیل، توهم


بیم، ترس، خوف، رعب، وحشت، هراس


فرهنگ فارسی

دردل گذشتن، تصورچیزی بدون قصدواراده، گمان، خیال، پندار، اوهام جمع
۱-(مصدر ) دردل گذشتن . ۲- بغلط تصورکردن پنداشتن . ۳ - ( اسم ) تصورغلط پنداشت . ۴ - (اسم ) آنچه درخاطرگذرد . ۵- پندار. ۶ - الف - اعتقاد به امر مرجوح . ب - حکم بامور جزئی غیر محسوس . جمع : اوهام . ۷- قو. واهمه . ۸ - خیال تخیل : ((در وهم می نگنجد کاندر تصور عقل آید بهیچ معنی زین خوبتر مثالی . ) ) ( حافظ ) ۹ - ادراک مثبته که منشائ آن شیئی حقیقی نباشد . یا از ( به ) وهم بیمار شدن (کردن ). بوسیل. القائ مطالبی نادرست بیمار شدن (کردن ) : (( خود را بوهم بیمار مکن ... ) ) : باشد کرم را آفتی کان کبر آرد درفتی از وهم بیمارش کنن در چاپلوسی هر گدا. ( دیوان کبیر )
جمع وهم .

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) پندار، گمان . ۲ - (مص ل . ) تصوّر چیزی را کردن بدون قصد و اراده ، به دل گذشتن .

لغت نامه دهخدا

وهم . [ وَ ] (ع مص ) رفتن دل به جایی که مراد نبود، و این معنی از حسب نیز آید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رفتن دل به سوی چیزی بی قصد. (غیاث اللغات ). || افتادن چیزی در خاطر کسی . (از اقرب الموارد). در دل گذشتن . || گمان بردن . (غیاث اللغات ). گمان به غلط بردن . (آنندراج ). و صاحب این حالت را وهمناک گویند. (آنندراج ). به غلط تصور کردن . پنداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) آنچه در دل گذرد، یا گمان و اعتقاد مرجوح . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گاه بر اعتقاد مرجوح اطلاق میشود. (کشاف اصطلاحات الفنون ). گمان . (دهار). پندار :
بزرگیش ناید به وهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون .

اسدی .


وصل تو به وهم درنمی آید
وصف تو به گفت برنمی آید.

خاقانی .


در وهم نیاید که چه شیرین سخنی
این است که دور از لب و دندان منی .

سعدی .


به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری .

سعدی .


ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم .

سعدی .


- وهم انگیز ؛ برانگیزنده ٔ وهم .
- وهم پیکر ؛ دارای پیکری شبیه به وهم و شبح مانند :
برآورد از آن وهم پیکر میان
یکی زرد گویای ناجانور.

ابوالحسن لوکری .


- وهم سوز ؛ سوزنده ٔ وهم :
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.

نظامی .


|| گاه بر قوه ٔ وهمیه از حواس باطنی اطلاق میشود و شأن آن ادراک معانی جزئیه متعلق به محسوسات است ، مانند شجاعت زید و سخاوت عمرو، و همین قوه است که فرمان میدهد تا گوسفند از گرگ بگریزد و فرزند مورد عطوفت و مهربانی پدر قرار گیرد. حکماء بر وجود آن چنین استدلال کنند که حاجت به نیروئی است که مُدرک معانی جزئی باشد و این نیرو غیر از حواس ظاهری است زیرا معانی به وسیله ٔ هیچیک از حواس ظاهری قابل درک نیستند وهمچنین این نیرو غیر از حس مشترک و خیال و غیر از حافظه و غیر از قوه ٔ متصرفه و غیر از نفس است به دلیلهایی که در جای خود به تفصیل ذکر شده است . برای تفصیل این مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح مواقف و شرح تجرید و تعریفات سید جرجانی شود. || تصور غلط. پنداشت :
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زآنکه در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم ایمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلکه می افتی ز لرز دل به وهم
ترس و وهمی را نکو بنگر بفهم .

مولوی .


|| ترس . بیم .
- وهم برداشتن کسی را ؛ بیمناک و ترسان شدن . خائف گشتن .
|| اندیشه . (مهذب الاسماء). ج ،اوهام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || راه فراخ . (منتهی الارب ). راه راست . (مهذب الاسماء). || مرد بزرگ جثه . || شتر فربه توانای رام . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). اشتر بزرگ . (مهذب الاسماء). وهمة مؤنث آن است . (منتهی الارب ). ج ، اوهام ، وهوم ، وُهُم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || لا وهم من کذا؛ ای لا بُدّ. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).

وهم . [ وَ هََ ] (ع مص ) غلط کردن در حساب . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). غلط کردن . (تاج المصادر بیهقی ).


وهم . [ وُ هَُ ] (ع اِ) ج ِ وهم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به وهم شود.


وهم. [ وَ ] ( ع مص ) رفتن دل به جایی که مراد نبود، و این معنی از حسب نیز آید. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رفتن دل به سوی چیزی بی قصد. ( غیاث اللغات ). || افتادن چیزی در خاطر کسی. ( از اقرب الموارد ). در دل گذشتن. || گمان بردن. ( غیاث اللغات ). گمان به غلط بردن. ( آنندراج ). و صاحب این حالت را وهمناک گویند. ( آنندراج ). به غلط تصور کردن. پنداشتن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِ ) آنچه در دل گذرد، یا گمان و اعتقاد مرجوح. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). گاه بر اعتقاد مرجوح اطلاق میشود. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). گمان. ( دهار ). پندار :
بزرگیش ناید به وهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
وصل تو به وهم درنمی آید
وصف تو به گفت برنمی آید.
خاقانی.
در وهم نیاید که چه شیرین سخنی
این است که دور از لب و دندان منی.
سعدی.
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری.
سعدی.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم.
سعدی.
- وهم انگیز ؛ برانگیزنده وهم.
- وهم پیکر ؛ دارای پیکری شبیه به وهم و شبح مانند :
برآورد از آن وهم پیکر میان
یکی زرد گویای ناجانور.
ابوالحسن لوکری.
- وهم سوز ؛ سوزنده وهم :
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.
نظامی.
|| گاه بر قوه وهمیه از حواس باطنی اطلاق میشود و شأن آن ادراک معانی جزئیه متعلق به محسوسات است ، مانند شجاعت زید و سخاوت عمرو، و همین قوه است که فرمان میدهد تا گوسفند از گرگ بگریزد و فرزند مورد عطوفت و مهربانی پدر قرار گیرد. حکماء بر وجود آن چنین استدلال کنند که حاجت به نیروئی است که مُدرک معانی جزئی باشد و این نیرو غیر از حواس ظاهری است زیرا معانی به وسیله هیچیک از حواس ظاهری قابل درک نیستند وهمچنین این نیرو غیر از حس مشترک و خیال و غیر از حافظه و غیر از قوه متصرفه و غیر از نفس است به دلیلهایی که در جای خود به تفصیل ذکر شده است. برای تفصیل این مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح مواقف و شرح تجرید و تعریفات سید جرجانی شود. || تصور غلط. پنداشت :
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن

فرهنگ عمید

۱. گمان، خیال، پندار.
۲. آنچه دیده می شود ولی وجود ندارد، شبح.
۳. آن قسمت از مغز که تخیل می کند، ذهن.
۴. [عامیانه] ترس، هراس.

دانشنامه عمومی

وهم (به انگلیسی: Illusion) یا توهم انگیزی نتیجۀ تحریف حواس است.

فرهنگ فارسی ساره

پندار


جدول کلمات

گمان

پیشنهاد کاربران

رویا

ذهن نا آگاهی

درک جزیی معانی را وهم گویند که تصور نمی شود بلکه درک می شود و دارای شکل نیست فی المثل شخصی از شخصی نفرت دارد ، این نفرت او چون به صورت کلی نیست و به یک شخص خاص اختصاص دارد وهم است و این نفرت شکل ندارد چون خود نفرت دارای شکل برونی نیست . وهم با خیال متفاوت است .

این واژه آریایی است:

واژه آریایی وهم ( =خیال ) که عرب از روی آن لغتهای توهم و متوهم و اوهام را جعل کرده از ریشه سنسکریت abhima ساخته شده که این ریشه در واژهabhiman अभिमन् به معنای تصورکردن imagine و در واژه abhimata अभिमत به معنای تصور شده imagined به کار رفته است. بدل شدن بهم به وهم مانند بدل شدن بس - وس و بند - وند و بلگ - ولگ=برگ و بد - وت و بر - ور و ورف - برف است.



توهم، پنداره، خیال، تخیل


کلمات دیگر: