مترادف نازش : افتخار، تفاخر، تکبر، سرافرازی، فخر، مباهات
نازش
مترادف نازش : افتخار، تفاخر، تکبر، سرافرازی، فخر، مباهات
مترادف و متضاد
افتخار، تفاخر، تکبر، سرافرازی، فخر، مباهات
فرهنگ فارسی
نازیدن
( اسم ) ۱ - استغنای معشوق .۲ - کرشمه کردن عشوه گری .۳ - فخرتفاخر: [ درهمه قریش کسی رافرزندی چون عماره نیست ...ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است .] ۴ - موجب فخر مفخر: همان ناموررستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن . ( شا. ) ۵ - تکبر بزرگ منشی .۶ - نعمت رفاه . ۷ - نوازش ملاطفت تسلی : ستمدیده را اوست فریاد رس منازید با نازش او بکس . ( شا. )
( اسم ) ۱ - استغنای معشوق .۲ - کرشمه کردن عشوه گری .۳ - فخرتفاخر: [ درهمه قریش کسی رافرزندی چون عماره نیست ...ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است .] ۴ - موجب فخر مفخر: همان ناموررستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن . ( شا. ) ۵ - تکبر بزرگ منشی .۶ - نعمت رفاه . ۷ - نوازش ملاطفت تسلی : ستمدیده را اوست فریاد رس منازید با نازش او بکس . ( شا. )
فرهنگ معین
(زِ ) (اِمص . ) ۱ - استغنای معشوق . ۲ - کرشمه کردن ، عشوه گری . ۳ - فخر، تفاخر. ۴ - موجب فخر،مفخر. ۵ - تکبر، بزرگ منشی . ۶ - نعمت ، رفاه . ۷ - نوازش ، ملاطفت ، تسلی .
لغت نامه دهخدا
نازش. [ زِ ] ( اِمص ) نازیدن. رجوع به نازیدن شود. || نازش و ناز. حرکات خوشاینده که معشوقان برعاشقان کنند. ( آنندراج ). || امتناع. تکبر. ( ناظم الاطباء ). بی دماغی. استغناء. ( از آنندراج ).
- نازش آوردن ؛ ناز کردن :
گر او نازش آرد من آرم نیاز
مگر گردد ازبنده خشنود باز.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش بعلم است و فضل و کرم.
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار.
که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی.
رسم تو باید که نوازش بود.
ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او به کس.
بدو نازش جان افراسیاب
دلش ز آتش مهر او پر ز تاب.
ستون کیان نازش انجمن.
که ای نازش تاج و تخت و نگین.
- نازش آوردن ؛ ناز کردن :
گر او نازش آرد من آرم نیاز
مگر گردد ازبنده خشنود باز.
نظامی.
|| فخر. ( آنندراج ). مفخرت. ( مهذب الاسماء ). نازیدن. فخر. افتخار. سرافرازی. ( ناظم الاطباء ). بالش. بالیدن. مباهات. نخوت. مفاخرة. مفاخرت : در همه قریش کسی را فرزندی چون عماره نیست... ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است. ( ترجمه طبری ).به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش بعلم است و فضل و کرم.
ناصرخسرو.
برهمنی که به زنار بود نازش اوز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار.
مسعودسعد.
چه باشد نازش و نالش به اقبالی وادباری که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی.
سنائی.
رسم ضعیفان به تو نازش بودرسم تو باید که نوازش بود.
نظامی.
|| ناز و نوازش. تسلا.دلنوازی. ( ناظم الاطباء ) : ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او به کس.
فردوسی.
|| جاه و جلال. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) مغمز. مایه نازیدن : بدو نازش جان افراسیاب
دلش ز آتش مهر او پر ز تاب.
فردوسی.
همان نامور رستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن.
فردوسی.
فرستاده بر شاه کرد آفرین که ای نازش تاج و تخت و نگین.
فردوسی.
فرهنگ عمید
فخر، افتخار.
پیشنهاد کاربران
فقعگان. [ ف ُ ق َ ] ( اِ مرکب ) تفاخر. فخر و لاف. گزاف و نازش. خودستایی و خودنمایی. ( برهان ) . ( از: فقع، مخفف فقاع گان، پسوند نسبت و اتصاف ) . ( از حاشیه ٔ برهان چ معین ) . رجوع به فقع گشادن شود.
کلمات دیگر: