مترادف وسخ : چرک، ریم، شوخ، قذرات
وسخ
مترادف وسخ : چرک، ریم، شوخ، قذرات
فارسی به انگلیسی
dirty, dense, thick
عربی به فارسی
کثيف , سياه
چرک , کثافت , لکه , خاک
مترادف و متضاد
چرک، ریم، شوخ، قذرات
فرهنگ فارسی
چرک، ریم، چرک بدن، چرک جامه، اوساخ جمع
(اسم )چرک ریم جمع : اوساخ .
ریم چرک
(اسم )چرک ریم جمع : اوساخ .
ریم چرک
فرهنگ معین
(وَ سَ ) [ ع . ] (اِ. ) چرک ، ریم . ج . اوساخ .
لغت نامه دهخدا
وسخ. [ وَ س َ ] ( ع اِ ) ریم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چرک. ( اقرب الموارد ). شوخ. ( ناظم الاطباء ) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
- وسخ البحر ؛ آسیوس. ( تذکره ضریر انطاکی ).
- وسخ التماثیل ؛ گرفته میشود از مجسمه ها و بتهایی که در ریاضت گاهها و عبادت گاهها نصب شده است و بواسطه بتان روغن زیت در آنجاها میسوزند. ( از ابن البیطار ).
- وسخ الکوائر ؛ موم سیاه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- وسخ الکور ؛ ماده ای سیاه باشدکه بر دیواره کندوی عسل بندد. این اولین عمل نحل باشد در کندو، سپس خانه های مومین خویش سازد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
وسخ. [ وَ س ِ ] ( ع ص ) چرک و ریمناک. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
|| ( مص ) ریمناک شدن دست و اندام و جامه و جز آن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). شوخگن شدن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر ). گویند: وسخ الثوب یوسخ و یأسخ و ییسخ ،و فعل آن از باب سمع است. ( منتهی الارب ). || ( ص ) ریمناک. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ). شوخگن.چرکین : فاذا علیه قمیص وسخ فقلت لفاطمة بنت عبدالملک الا تغسلون قمیصه. ( تاریخ الخلفاء ص 155 ).- وسخ البحر ؛ آسیوس. ( تذکره ضریر انطاکی ).
- وسخ التماثیل ؛ گرفته میشود از مجسمه ها و بتهایی که در ریاضت گاهها و عبادت گاهها نصب شده است و بواسطه بتان روغن زیت در آنجاها میسوزند. ( از ابن البیطار ).
- وسخ الکوائر ؛ موم سیاه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- وسخ الکور ؛ ماده ای سیاه باشدکه بر دیواره کندوی عسل بندد. این اولین عمل نحل باشد در کندو، سپس خانه های مومین خویش سازد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
وسخ. [ وَ س ِ ] ( ع ص ) چرک و ریمناک. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).
وسخ . [ وَ س َ ] (ع اِ) ریم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چرک . (اقرب الموارد). شوخ . (ناظم الاطباء) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
|| (مص ) ریمناک شدن دست و اندام و جامه و جز آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). شوخگن شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر). گویند: وسخ الثوب یوسخ و یأسخ و ییسخ ،و فعل آن از باب سمع است . (منتهی الارب ). || (ص ) ریمناک . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). شوخگن .چرکین : فاذا علیه قمیص وسخ فقلت لفاطمة بنت عبدالملک الا تغسلون قمیصه . (تاریخ الخلفاء ص 155).
- وسخ البحر ؛ آسیوس . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ).
- وسخ التماثیل ؛ گرفته میشود از مجسمه ها و بتهایی که در ریاضت گاهها و عبادت گاهها نصب شده است و بواسطه ٔ بتان روغن زیت در آنجاها میسوزند. (از ابن البیطار).
- وسخ الکوائر ؛ موم سیاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسخ الکور ؛ ماده ای سیاه باشدکه بر دیواره ٔ کندوی عسل بندد. این اولین عمل نحل باشد در کندو، سپس خانه های مومین خویش سازد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی .
|| (مص ) ریمناک شدن دست و اندام و جامه و جز آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). شوخگن شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر). گویند: وسخ الثوب یوسخ و یأسخ و ییسخ ،و فعل آن از باب سمع است . (منتهی الارب ). || (ص ) ریمناک . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). شوخگن .چرکین : فاذا علیه قمیص وسخ فقلت لفاطمة بنت عبدالملک الا تغسلون قمیصه . (تاریخ الخلفاء ص 155).
- وسخ البحر ؛ آسیوس . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ).
- وسخ التماثیل ؛ گرفته میشود از مجسمه ها و بتهایی که در ریاضت گاهها و عبادت گاهها نصب شده است و بواسطه ٔ بتان روغن زیت در آنجاها میسوزند. (از ابن البیطار).
- وسخ الکوائر ؛ موم سیاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسخ الکور ؛ ماده ای سیاه باشدکه بر دیواره ٔ کندوی عسل بندد. این اولین عمل نحل باشد در کندو، سپس خانه های مومین خویش سازد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وسخ . [ وَ س ِ ] (ع ص ) چرک و ریمناک . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
چرک.
کلمات دیگر: