کلمه جو
صفحه اصلی

وحل


مترادف وحل : گل، گل ولای، لجن

فارسی به انگلیسی

mud

عربی به فارسی

کود , کودتازه , سرگين , کثافت , پول , الوده کردن , خراب کردن , زحمت کشيدن , لجن وگل , لعاب , چيز چسبناک , لجن مال کردن , خزيدن


مترادف و متضاد

گل، گل‌ولای، لجن


فرهنگ فارسی

گل ولای، منجلاب، اوحال ووحول جمع
( اسم ) گل ولای درپیش من مشکل رهی باسهم وهیبت ممهمی ماه اندر و مانده مهی مانند اشتردر وحل . ( لامعی ) جمع : اوحال وحول .
چیره شدن بر کسی در مواحلت . و مواحلت نبرد کردن برفتن در گل تنک است .

فرهنگ معین

(وَ حَ ) [ ع . ] (اِ. ) گل و لای .

لغت نامه دهخدا

وحل. [ وَ ] ( ع مص ) چیره شدن بر کسی در مواحلت. و مواحلت نبرد کردن به رفتن در گل تنک است. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || ( اِ ) وَحَل. گل تنک که ستور در وی درماند. ج ، وحول ، اوحال. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). وَحل ، لغت پستی است در وحل با فتح حاء. ( منتهی الارب ).

وحل. [ وَ ح َ ] ( ع اِ ) خلاب. گل تنک که ستور در آن درماند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). گل و لای زمینی که به آب نرم شده باشد. ( غیاث اللغات از منتخب از قاموس ). ج ، اوحال ، وحول. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). وَحل ، لغت پستی است در آن. ( از منتهی الارب ) :
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید.
خاقانی.
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست.
خاقانی.
عقل مسیحاست ازو سرمکش
ورنه خری خر به وحل درمکش.
نظامی.
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند.
عطار.
حس تو از حس خر کمتر بده ست
که دل تو زین وحلها برنجست.
مولوی. ( مثنوی چ نیکلسون ج 2، ص 435 )
من ز آتش زاده ام او از وحل
پیش آتش مر وحل را چه محل.
مولوی.
این مثل سایر است و نیست شگفت
گر نویسد به زر خردمندش
پیل چون در وحل فروماند
جز به پیلان برون نیارندش.
تاج الدین آلابی.
|| ( مص ) در وحل افتادن. ( تاج المصادر بیهقی ). در گل تنک درافتادن. ( ناظم الاطباء ) ( زوزنی ). در خلاب افتادن.

وحل . [ وَ ] (ع مص ) چیره شدن بر کسی در مواحلت . و مواحلت نبرد کردن به رفتن در گل تنک است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (اِ) وَحَل . گل تنک که ستور در وی درماند. ج ، وحول ، اوحال . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). وَحل ، لغت پستی است در وحل با فتح حاء. (منتهی الارب ).


وحل . [ وَ ح َ ] (ع اِ) خلاب . گل تنک که ستور در آن درماند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). گل و لای زمینی که به آب نرم شده باشد. (غیاث اللغات از منتخب از قاموس ). ج ، اوحال ، وحول . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). وَحل ، لغت پستی است در آن . (از منتهی الارب ) :
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید.

خاقانی .


اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست .

خاقانی .


عقل مسیحاست ازو سرمکش
ورنه خری خر به وحل درمکش .

نظامی .


افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده ٔ خرم زند.

عطار.


حس تو از حس خر کمتر بده ست
که دل تو زین وحلها برنجست .

مولوی . (مثنوی چ نیکلسون ج 2، ص 435)


من ز آتش زاده ام او از وحل
پیش آتش مر وحل را چه محل .

مولوی .


این مثل سایر است و نیست شگفت
گر نویسد به زر خردمندش
پیل چون در وحل فروماند
جز به پیلان برون نیارندش .

تاج الدین آلابی .


|| (مص ) در وحل افتادن . (تاج المصادر بیهقی ). در گل تنک درافتادن . (ناظم الاطباء) (زوزنی ). در خلاب افتادن .

فرهنگ عمید

گل و لای، منجلاب.


کلمات دیگر: