کلمه جو
صفحه اصلی

هیکل


مترادف هیکل : اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد، بتخانه، بت، معبد

برابر پارسی : پیکر، اندام، تنه، کالبد

فارسی به انگلیسی

images, figures, (frame of) the bodes, (biblical term) temples


body, build, figure, form, frame, physique, image, (fram of) the body, (biblical term) temple

body, build, figure, form, frame, physique


فارسی به عربی

تمثال , شخص

عربی به فارسی

شاسي اتوميل , اسکلت , کالبد , لا شه کشتي , کشتي , بدنه کشتي , تنه کشتي , کشتي سنگين وکندرو , باسنگيني ورخوت حرکت کردن , بزرگ بنظر رسيدن , پوست , قشر , پوست ميوه يا بقولا ت , کلبه , خانه رعيتي , پوست کندن , ولگردي کردن


مترادف و متضاد

اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد


بتخانه، بت


معبد


person (اسم)
آدم، وجود، تن، شخص، ذات، هیکل، کس، نفر

physique (اسم)
ترکیب، ساختمان بدن، هیئت، هیکل، سازمان بدن

gink (اسم)
آدم، گریز، وجود، یارو، مرد، شخص، ذات، هیکل، کس

statue (اسم)
پیکر، مجسمه، تمثال، هیکل، تندیس، پیکره

fan (اسم)
پروانه، پنکه، بادزن، باد بزن، تماشاچی ورزش دوست، هیکل

temple (اسم)
هیکل، معبد، پرستشگاه، شقیقه، گیجگاه

habitus (اسم)
هیکل، وضعیت ساختمان جسمانی

۱. اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد
۲. بتخانه، بت
۳. معبد


فرهنگ فارسی

۱-( اسم ) جثه اندام . ۲- صورت شکل . یا هیکل خاکی . غبار جسد و قالب آدمی . یا هیکل رضوان . بهشت .۳- حمایل تغویذ . ۴- صورتی که باسم کوکبی ازکواکب می ساختند. ۵- جای بودن از صورت .
بتخانه عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد

فرهنگ معین

(هَ کَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بنای مرتفع . ۲ - انسان یا حیوان تنومند. ۳ - جایی در کنیسه که مراسم قربانی را در آن به جا می آورند. ۴ - بُت خانه . ج . هیاکل .

لغت نامه دهخدا

هیکل. [ هََ ک َ ] ( ع اِ ) هیأت. صورت و تنه مردم. ( برهان ). صورت و شکل. ( غیاث اللغات ). ریخت. کالبد. پیکر. ( منتهی الارب ).صورت و شخص. ج ، هیاکل. ( اقرب الموارد ) :
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.
ناصرخسرو.
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی.
ناصرخسرو.
روح القدس براقش وزقدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش.
خاقانی.
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار.
نظامی.
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی.
مولوی.
- بدهیکل ؛ بی اندام. سخت زشت و کریه اندام : بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. ( گلستان ).
- خوش هیکل ؛ زیبا. قشنگ. باندام.
- دیوهیکل ؛ به شکل و ریخت و صورت دیو :
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست.
سعدی.
- هیکل خاکی غبار ؛ کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ).
- هیکل دار ؛باهیکل. جسیم. درشت. تنومند. ضخیم.
|| هر بنای بلند. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. ( برهان ). || هر حیوان ضخیم و طویل. ( اقرب الموارد ). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. ( برهان ). خر بزرگ. ( مهذب الاسماء ). جثه بزرگ و اسب درازجسم. ( غیاث اللغات ). اسب دراز ضخیم. ( منتهی الارب ).
- فرس هیکل ؛ مرتفع. ( اقرب الموارد ).
- هیکل رضوان ؛ بهشت. کنایه از بهشت است. ( برهان ) ( آنندراج ).
|| گیاه دراز تمام بالیده. ( منتهی الارب ). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). واحد آن هیکلة است. ( اقرب الموارد ). || شکوه.

هیکل. [ هََ / هَِ ک َ ] ( اِ ) بتخانه. ( برهان ) ( مهذب الاسماء ). عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی. ( لغت نامه ٔاسدی ). خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. ( منتهی الارب ). کلیسیای ترسایان. بهارخانه. بتکده. دارالاصنام. بیت الصنم. ( منتهی الارب ). پرستشگاه بت. بیت الصور. ( مفاتیح خوارزمی ). بیت النار. آتشکده. معبد. بتخانه. مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند :

هیکل . [ هََ / هَِ ک َ ] (اِ) بتخانه . (برهان ) (مهذب الاسماء). عبادت خانه ٔ ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی . (لغت نامه ٔاسدی ). خانه ٔ ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. (منتهی الارب ). کلیسیای ترسایان . بهارخانه . بتکده . دارالاصنام . بیت الصنم . (منتهی الارب ). پرستشگاه بت . بیت الصور. (مفاتیح خوارزمی ). بیت النار. آتشکده . معبد. بتخانه . مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند :
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی .

عنصری .


تو گفتی هیکل زردشت گشته ست
ز بس لاله همه صحرا سراسر.

لبیبی .


- هیکل الروم ، هیکل روم ؛ نام بتخانه ای که در روم بوده است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.

خاقانی .


- هیکل النار ؛ آتشکده .
|| تعویذ. حرز. دعا که به بازو بندند چشم زخم را :
حور را حِرز و هیکل است آن خط
که سنائی بر آن نهاد نمط.

سنائی .


هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذدِه شعبده گر باز دهید.

خاقانی .


این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شرِ هوام .

خاقانی .


خاص از برای وسوسه ٔ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی .

سعدی .


- هیکل کردن ؛ چون حمائل بندی ، حلقه ای را از یک سوی دوش به زیر بغل جانب مقابل بردن : قرآن را هیکل کردن ؛ حمایل کردن قرآن خرد. (یادداشت مؤلف ).
- هیکل وار ؛ همانند هیکل . حمایل وار :
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز
هشت حرفش هفت هیکل واردر بر ساختند.

خاقانی .


|| نقش و تصویر. نقش و نگار:
بر آن لوح چون خط یونانیان
چهل حرف و شش هیکل اندر میان .

اسدی (گرشاسبنامه ص 188).


- هیکل بستن ؛ کستی بستن . زنار بستن . به کمر بستن بندی که نزد زرتشتیان کشتی یا کستی نام دارد و برهمنان و ترسایان زنار اصطلاح کرده اند :
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست .

فردوسی .


- || کنایه از مردن و وفات یافتن . (برهان ).

هیکل . [ هََ ک َ ] (اِخ ) مقصود از هیکل در بیشتر مواضع کتاب مقدس هیکل اورشلیم است که در کوه سوریا بنا شده بود و شباهت چادر جماعت میداشت و در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است . اول هیکل سلیمان میباشد. داود اراده داشت که هیکلی از برای خداوند بسازد اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد کرد. دوم هیکل زروبابل . کوروش پادشاه ایران در سال 536 ق . م . امر فرمودکه بعضی از یهود اسرای بابل مراجعت کنند علیهذا عده ٔ کثیری با زروبابل که حکمران ایشان بود مراجعت نمودند در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت . سوم هیکل هیردیس . پس از آنکه هیکل زروبابل تخمیناً 500 سال برپا بود آثار خرابی در او پیدا شد و باعث گردید که هیردیس اعظم آن را تعمیر فرماید. (قاموس کتاب مقدس ).


هیکل . [ هََ ک َ ] (ع اِ) هیأت . صورت و تنه ٔ مردم . (برهان ). صورت و شکل . (غیاث اللغات ). ریخت . کالبد. پیکر. (منتهی الارب ).صورت و شخص . ج ، هیاکل . (اقرب الموارد) :
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم .

ناصرخسرو.


بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی .

ناصرخسرو.


روح القدس براقش وزقدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش .

خاقانی .


تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار.

نظامی .


پس چو آهن گرچه تیره هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی .

مولوی .


- بدهیکل ؛ بی اندام . سخت زشت و کریه اندام : بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی . (گلستان ).
- خوش هیکل ؛ زیبا. قشنگ . باندام .
- دیوهیکل ؛ به شکل و ریخت و صورت دیو :
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست .

سعدی .


- هیکل خاکی غبار ؛ کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان ) (آنندراج ).
- هیکل دار ؛باهیکل . جسیم . درشت . تنومند. ضخیم .
|| هر بنای بلند. (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان ). || هر حیوان ضخیم و طویل . (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان ). خر بزرگ . (مهذب الاسماء). جثه ٔ بزرگ و اسب درازجسم . (غیاث اللغات ). اسب دراز ضخیم . (منتهی الارب ).
- فرس هیکل ؛ مرتفع. (اقرب الموارد).
- هیکل رضوان ؛ بهشت . کنایه از بهشت است . (برهان ) (آنندراج ).
|| گیاه دراز تمام بالیده . (منتهی الارب ). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). واحد آن هیکلة است . (اقرب الموارد). || شکوه .

فرهنگ عمید

۱. پیکر انسان، مجسمه، یا حیوان، تنه.
۲. [مجاز] انسان یا حیوان درشت و تنومند.
۳. صورت ظاهری.
۴. [قدیمی] تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند.
۵. [قدیمی] معبد، بتخانه: چنان دان که این هیکل از پهلوی / بُوَد نام بتخانه ار بشنوی (عنصری: ۳۶۲ ).
۶. [قدیمی] تصویر.

واژه نامه بختیاریکا

جُو جلیق؛ لنگ و لاش؛ قالو

جدول کلمات

پیکر, اندام, ریخت , جثه , تنه

پیشنهاد کاربران

تن

اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد، بتخانه، بت، معبد

واژه ی ( هیکل ) یهودی است یا همان عیوریت ( عبری ) .
که این سامی شده ی واژه ی ( پیکر ) است .


کلمات دیگر: