کلمه جو
صفحه اصلی

همگنان


مترادف همگنان : رفقا، همقطاران، همکاران

فارسی به انگلیسی

multitude, society


fellowmen, equals, rivals, the company present, multitude, society

fellowmen, rivals, the company present


مترادف و متضاد

رفقا، همقطاران، همکاران


فرهنگ فارسی

جمع همگن وهمگین، همه، همه کسان، گروه وجماعت
( صفت ) جمع همگن ۱- همه همگی : من بخیل نیستم لکن همگنان را بند. درم و دینار می بنیم ... و دوستان و برادران بسیار بدست آرد و در دل همگنان محبوب بود و بچشم حقارت بوی ننگرند . ۲ - همکاران : همگنان تو همه چابک ورندند و قچاق دستیاران تو چون سر و همه بالا چاق . ( گل کشتی ) توضیح این کلمه در پهلوی بصورمذکور در فوق آمده و بنابراین کسانی که کلمه را ( همکنان جمع همکن بمعنی رفیق در رنج و محنت و کوشش و رفیق در سفر یا بمعنی شریک الفعل ( عقید. بعضی معاصران ) خوانند دراشتباهند اما معنی همکاران شاید از قرائت اصل کلمه بصورت مفرد ( همکنان ) ناشی شده باشد .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص . ) = همگینان : جِ همگن ، همه ، همگی .

لغت نامه دهخدا

همگنان. [ هََ گ ِ ] ( ضمیر مبهم مرکب ) جمع همگن ( = همگینان ، ج ِ همگین ). در پهلوی هموگن یا همغن به معنی همه است و بنابراین کسانی که این کلمه را به ضم کاف تازی تلفظ کنند در اشتباه اند. ( از حواشی معین بر برهان ). ج ِ همگن. همگینان. ( یادداشت مؤلف ). گروه و جماعت حاضر. || همه و مجموع. ( برهان ). رجوع به همگن و همگین شود. || همجنسان و هم چشمان و همکاران. ( برهان ). کسانی که با هم رتبه و درجه برابر دارند :
همه همگنان خاک دادند بوس
چو رهام و گرگین و گودرز و طوس.
فردوسی.
شما سربه سر همگنان همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه.
فردوسی.
همه همگنان رزمساز آمدیم
به یاری ز راه دراز آمدیم.
فردوسی.
چونین تو بتا ز همگنان برمگذر
نتوان به تکی به طوس شد جان پدر.
فرخی.
همگنان را منفعت حاصل می آید و او از آن بی خبر. ( کلیله و دمنه ).
بر پای نشستم آخرالامر.
چونان که مراد همگنان بود.
انوری.
چو خنجر تو همه ابر رحمت است چرا
هزار صاعقه در جان همگنان افکند؟
ظهیر فاریابی.
بزرگوارا من در میان اهل عراق
به نعمت تو چه محسود همگنان بودم.
ظهیر فاریابی.
همگنان دانند که از صفای نیت و صرف همت به کار تو هرگز خالی نبوده ام. ( مرزبان نامه ). نفوس همگنان را در کربت آمیخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). همگنان را به مدد میعادکرد که آن جایگاه مجتمع شوند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). همگنان مجتمعالهمّه و متفق الکلمه گشتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
بفرمود ترتیب کردند خوان
نشستندبر هر طرف همگنان.
سعدی.
در دولت خداوندی همگنان را راضی کردم مگر حسود را. ( گلستان ). اگر به یک بیت از من قناعت کنید بگویم ، همگنان به رغبت گفتند: بگوی. ( گلستان ). رجوع به همگنان شود.

فرهنگ عمید

همه، همه کسان، گروه و جماعت حاضر.

پیشنهاد کاربران

همگی . هم نوعان

هم نوعان

هم نوعان - همانندان

همگنان =همتایان

همجنسان

براستی مرد میماند که چرا این همه معین و عمید از وازه شناسی دورند
در هیچ جای زبان پارسی نمیتوانید پیدا کنید که همگنان برابر با همگان باشد همگنان روشنست چون افتاب همگون همگونان همتایان - همسران هماوردان هم آران که همال و هوال شده همگَن =از اوگن چون شیر اوگن


کلمات دیگر: