کلمه جو
صفحه اصلی

وشی


مترادف وشی : سرخ، قرمز، گلگون

مترادف و متضاد

سرخ، قرمز، گلگون


فرهنگ فارسی

نقش ونگارجامه، جامه نقش ونگاردار، پرند
خوبی خوشی .
سرخی و حمرت

فرهنگ معین

( ~. ) ۱ - (اِ. ) دیبا، پارچة ابریشمی لطیف و رنگین . ۲ - (ص . ) سرخ .
(وَ ) (حامص . ) خوبی ، خوشی .
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نگار و نقش جامه از هر رنگ . ۲ - جوهر شمشیر. ج . وشاء.

(وَ) (حامص .) خوبی ، خوشی .


( ~.) 1 - (اِ.) دیبا، پارچة ابریشمی لطیف و رنگین . 2 - (ص .) سرخ .


( ~.) [ ع . ] (اِ.) 1 - نگار و نقش جامه از هر رنگ . 2 - جوهر شمشیر. ج . وشاء.


لغت نامه دهخدا

وشی. [ وَش ْی ْ ] ( ع مص ) شیة. نگارین کردن جامه و آراستن و نیکو نمودن آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). نگار کردن بر جامه. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || سخن چینی کردن و سعایت نمودن نزد پادشاه. وشایه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || دروغ گفتن و آراستن سخن به دروغ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || بسیار شدن اهل قبیله و فرزندان و زادن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). بسیار شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || ( اِ ) نگار جامه از هر رنگ که باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || پرند شمشیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). وَشَوی منسوب است بدان. ( منتهی الارب ). فرند شمشیر. ( اقرب الموارد ). || زر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): حجر به وشی ؛ سنگ کان که در آن زر است. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || نوعی از جامه ها. ( منتهی الارب ). ج ، وشاء بر وزن کساء. ( منتهی الارب ).
- وشی صنعائی :
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعایی فرست.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 827 ).

وشی. [ وَ / وَش ْ شی ] ( ص نسبی ) منسوب به وش ، و آن شهری است از ترکستان. ( برهان ) ( آنندراج ).

وشی. [وَ / وَش ْ شی ] ( ص نسبی ، اِ ) از مردم وش. اهل وش. || ساخته شهر وش. ( فرهنگ فارسی معین ). || جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش. نوعی از جامه ابریشمی. ( غیاث اللغات ). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به نظر آمده است. ( برهان ) ( آنندراج ). نوعی از جامه. ( مهذب الاسماء ). جامه رنگین. ( غیاث اللغات ). پارچه ابریشمی لطیف که به رنگهای مختلف در شهر وش می بافتند و گاه آن را زردوزی میکردند. ( فرهنگ فارسی معین ) :
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.
فرخی.
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.
فرخی.
زهره [ دلالت داردبر ] بافتن دیبا و وشی. ( فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص 473 ).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن.
مسعودسعد.
کمین جامه را داد سازی دگر

وشی . [ وَ ] (حامص ) خوبی . خوشی . (فرهنگ فارسی معین ).


وشی . [ وَ / وَش ْ شی ] (ص نسبی ) منسوب به وش ، و آن شهری است از ترکستان . (برهان ) (آنندراج ).


وشی . [ وَ / وَش ْ شی ](ص ) سرخی و حمرت . (ناظم الاطباء). مؤلف در یادداشتی آرند: لغت نامه ٔ اسدی کلمه ٔ وشی را فارسی گمان برده و گوید وشی سرخ بود. (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). لیکن با مراجعه به اغلب فرهنگهای معتبر، روشن شد که این کلمه فارسی نیست و چنین معنائی ندارد بلکه کلمه ای عربی است و معنی آن نگارین و به نگار است :
روی وشی وار کن به وشّی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشّی وار است .

خسروی (از فرهنگ اسدی ).


- وشی پوش ؛ : و عرصه ٔ میدان کین ... چون روی لاله ستان وشی پوش گشت . (تاج المآثر).
تن نیلگونش وشی پوش گشت
چو کوهی بیفتاد و بیهوش گشت .

اسدی .


- وشی رز ؛ رنگرزی که به رنگ وشی و نگارین جامه را رنگ کند :
شد از بیم رخها به رنگ رزان
سر تیغ چون دست وشی رزان .

اسدی .



وشی . [ وَش ْی ْ ] (ع مص ) شیة. نگارین کردن جامه و آراستن و نیکو نمودن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). نگار کردن بر جامه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || سخن چینی کردن و سعایت نمودن نزد پادشاه . وشایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || دروغ گفتن و آراستن سخن به دروغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بسیار شدن اهل قبیله و فرزندان و زادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). بسیار شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) نگار جامه از هر رنگ که باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || پرند شمشیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). وَشَوی ّ منسوب است بدان . (منتهی الارب ). فرند شمشیر. (اقرب الموارد). || زر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): حجر به وشی ؛ سنگ کان که در آن زر است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || نوعی از جامه ها. (منتهی الارب ). ج ، وشاء بر وزن کساء. (منتهی الارب ).
- وشی صنعائی :
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعایی فرست .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 827).



وشی . [وَ / وَش ْ شی ] (ص نسبی ، اِ) از مردم وش . اهل وش . || ساخته ٔ شهر وش . (فرهنگ فارسی معین ). || جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش . نوعی از جامه ٔ ابریشمی . (غیاث اللغات ). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به نظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ). نوعی از جامه . (مهذب الاسماء). جامه ٔ رنگین . (غیاث اللغات ). پارچه ٔ ابریشمی لطیف که به رنگهای مختلف در شهر وش می بافتند و گاه آن را زردوزی میکردند. (فرهنگ فارسی معین ) :
تا کوه چو مصمت بود اندر مه آذر
تا دشت چو وشی بود اندر مه آزار.

فرخی .


چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
ز دوش پیل بگذاری به آماج اندرون بیله .

فرخی .


زهره [ دلالت داردبر ] بافتن دیبا و وشی . (فرهنگ فارسی معین از التفهیم ص 473).
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه ٔ سوزن .

مسعودسعد.


کمین جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر بر زبر.

نظامی .


درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش .

ناصرخسرو.


چونان کجا ز سندان تیر تو بگذرد
سوزن به جهد نگذرد از وشی و حریر.

قطران .


- وشی باف ؛ بافنده ٔ جامه ٔ وشی :
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند برِ رودنواز.

ابوالعباس .


- وشی جامه ؛ جامه ٔ ساخت وش :
وشی جامه ای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ .

نظامی .


- وشی رنگ ؛ به رنگ وشی . سرخ رنگ :
زرستون نامور دخت کیارنگ
کز او روی بهاران بُد وشی رنگ .

(ویس و رامین ).


- وشی کلاه ؛ کلاه منسوب به وش :
زین پیشتر کلاه دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه ، بهائی قبا شده ست .

ناصرخسرو.


- فرش وشی :
زیر یکی فرش وشی گسترد
باز بدزدد ز یکی بوریاش .

ناصرخسرو.


- وشی معمد ؛ نوعی است از نگار. (منتهی الارب ) :
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد و وشی معمدا.

معروفی بلخی .


|| نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل . (فهرست ابن ندیم ). قلمی (شعبه ای ) از خط عربی مستخرج از قلم ریاسی یا مدور کبیر. (فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

۱. نقش ونگار جامه.
۲. جامۀ نقش ونگاردار، پرند.
۳. جوهر شمشیر.
۳. دیبا و اطلس، پارچۀ ابریشمی لطیف رنگین: درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی / جهان گویی همه پُر وشی و پر پرنیانستی (فرخی: ۴۰۳ ).

دانشنامه عمومی

وشی (به انگلیسی: Vashi) یک ایستگاه قطار در هند است که در بمبئی واقع شده است.
فهرست شهرهای هند
وشی ۶۰۰٬۰۰۰ نفر جمعیت دارد.

پیشنهاد کاربران

انچه گفته اند وشی منسوب به ترکستانست یاوه است ان منسوب به یمن است و وشی واکه ای عربیست و و وشی و وشاء گویند

همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعایی فرست.

وشیّ
دکتر کزازی در مورد واژه ی "وشی " می نویسد : ( ( وشّی گونه ای دیبای زربفت و گرانبها بوده است که در شهر " وش"بافته می شده است و ریختی است پساوندی از نام این شهر؛ "وش" شهری بوده است در ختّلان برکناره ی آمو دریا. ریخت کهن تر "وش" وَخْشْ بوده است. ریخت پهلوی وشی را در واژه ی وخشیگwaxšīg باز می توانیم ساخت. ) )
( ( ز پروازش آورد گَردان فرود؛
چکانْ خون و وَشّی شده آب ِ رود ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص۴٠۹ . )


کلمات دیگر: