کلمه جو
صفحه اصلی

مبرز


مترادف مبرز : آبریز، توالت، دست شویی، مبال، مستراح | برازنده، برجسته، سرآمد، سرشناس، شاخص، فایق، فحل، ممتاز

برابر پارسی : سرآمد

فارسی به انگلیسی

lavatory, water - closet


distinguished, outstanding, able

distinguished


able, outstanding


فرهنگ اسم ها

اسم: مبرز (پسر) (عربی) (تلفظ: mobarrez) (فارسی: مبرز) (انگلیسی: mobarrez)
معنی: فائق، برتر، برجسته، ممتاز، برتر و ممتاز از دیگران

(تلفظ: mobarrez) (عربی) برتر و ممتاز از دیگران ؛ برجسته .


مترادف و متضاد

آبریز، توالت، دست‌شویی، مبال، مستراح


برازنده، برجسته، سرآمد، سرشناس، شاخص، فایق، فحل، ممتاز


فرهنگ فارسی

موضع قضائ حاجت، مبال، آبریز، جایی
( اسم ) کسی که براقران خود در فضل و شجاعت و غیره فایق آمده باشد شخص برجسته و ممتاز : مبرزان طریق اسلام در آن معانی در اصول و فروع هزاران کتاب تصنیف کرده اند جمع : مبرزین . توضیح مبرز بمعنی فائق و برجسته بکسر رائ یعنی بصیغ. اسم فاعل است . جوهری گوید : و برزالرجل ایضا فاق علی اصحابه . ولی معمولا آنرا بفتح رائ خوانند . موید این تلفظ استعمال فصیحان است : آسمان داند که گاه نظم و نثر بر زمین چون من مبرز کس ندید . و آتش موسی بر آرم آب خضر ز آدمی این سحر و معجز کس ندید . ( خاقانی )
جامه کوب گازران

فرهنگ معین

(مُ بَ رِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) برجسته ، ممتاز.
(مَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) مستراح .

(مُ بَ رِّ) [ ع . ] (اِفا.) برجسته ، ممتاز.


(مَ رَ) [ ع . ] (اِ.) مستراح .


لغت نامه دهخدا

مبرز. [ م َرَ ] ( ع اِ ) پایخانه. حاجت جای. ( آنندراج ). پایخانه.( غیاث ). متوضا. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). حاجت جای. ( منتهی الارب ). متوضا. طهارتجای. غسل خانه. مطهره. حاجتگاه. ادب خانه. قدمگاه. خلا. کنیف. مستراح. کنار آب. طهارت خانه. مبال. بیت الخلاء. آبشتنگاه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). آب خانه. خلا. ( زمخشری ). آبخانه. ( مهذب الاسماء ). فرناک و جای لازم. پای خانه و آشتنگاه و آشیگاه و بادگاه. ( ناظم الاطباء ) :
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان.
ناصرخسرو.
و از غایت ازدحام مردم بسیاری بامها را مبرز ساخته بودند... این بامها را که در این حوالی خلق مبرز ساخته اند پاک سازید که من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا پاک کرده بودم. ( انیس الطالبین ص 27 ). || میدان جنگ و رزمگاه. || تماشاگاه. ( ناظم الاطباء ). || حرکت بطرف رزمگاه. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

مبرز. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) فاش کرده شده. کتاب مبرز، نامه بازگشاده .( ناظم الاطباء ). انتشار یافته. ( از فرهنگ جانسون ).

مبرز. [ م ُ رَ ] ( ع ص ) فاش کننده و آشکارکننده. ( ناظم الاطباء ). ناشر. ( از فرهنگ جانسون ).

مبرز. [ م ُ ب َ ر رَ ] ( ع ص ) ظاهر و روشن. ( غیاث ). پیدا. پدیدار. ( یادداشت دهخدا ).

مبرز. [ م ُ ب َرْ رَ / رِ ] ( ع ص ) شخصی که بر اصحاب خود فائق آمده باشد در فضل و شجاعت ( آنندراج ). بزرگ و نامور. ( غیاث ). کسی که بر اقران خود در فضل و شجاعت فائق آمده باشد. فائق. برجسته. ادیب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. ( کلیله و دمنه ). مبرزان طریق اسلام در آن معانی ، در اصول و فروع هزاران کتاب تصنیف کرده اند. ( کتاب النقض چ محدث ص 10 ). آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر ومعجز کس ندید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 873 ).
به کمال کفایت مرسوم... و بر اقران روزگار و کفاة عصرمبرز. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 107 ).

مبرز. [ م َرَ ] (ع اِ) پایخانه . حاجت جای . (آنندراج ). پایخانه .(غیاث ). متوضا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حاجت جای . (منتهی الارب ). متوضا. طهارتجای . غسل خانه . مطهره . حاجتگاه . ادب خانه . قدمگاه . خلا. کنیف . مستراح . کنار آب . طهارت خانه . مبال . بیت الخلاء. آبشتنگاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آب خانه . خلا. (زمخشری ). آبخانه . (مهذب الاسماء). فرناک و جای لازم . پای خانه و آشتنگاه و آشیگاه و بادگاه . (ناظم الاطباء) :
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان .

ناصرخسرو.


و از غایت ازدحام مردم بسیاری بامها را مبرز ساخته بودند... این بامها را که در این حوالی خلق مبرز ساخته اند پاک سازید که من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا پاک کرده بودم . (انیس الطالبین ص 27). || میدان جنگ و رزمگاه . || تماشاگاه . (ناظم الاطباء). || حرکت بطرف رزمگاه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).

مبرز. [ م ُ ب َ ر رَ ] (ع ص ) ظاهر و روشن . (غیاث ). پیدا. پدیدار. (یادداشت دهخدا).


مبرز. [ م ُ ب َرْ رَ / رِ ] (ع ص ) شخصی که بر اصحاب خود فائق آمده باشد در فضل و شجاعت (آنندراج ). بزرگ و نامور. (غیاث ). کسی که بر اقران خود در فضل و شجاعت فائق آمده باشد. فائق . برجسته . ادیب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه ). مبرزان طریق اسلام در آن معانی ، در اصول و فروع هزاران کتاب تصنیف کرده اند. (کتاب النقض چ محدث ص 10). آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر ومعجز کس ندید.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 873).


به کمال کفایت مرسوم ... و بر اقران روزگار و کفاة عصرمبرز. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 107).

مبرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) فاش کننده و آشکارکننده . (ناظم الاطباء). ناشر. (از فرهنگ جانسون ).


مبرز. [ م ُ رِ ] (ع ص ) فاش کرده شده . کتاب مبرز، نامه ٔ بازگشاده .(ناظم الاطباء). انتشار یافته . (از فرهنگ جانسون ).


فرهنگ عمید

= مستراح
فائق، برتر.

مستراح#NAME?


فائق؛ برتر.


پیشنهاد کاربران

چیزی که دلالت بر قصد نماید

زبردست، چیره، توانا


کلمات دیگر: