مبرز. [ م َرَ ] ( ع اِ ) پایخانه. حاجت جای. ( آنندراج ). پایخانه.( غیاث ). متوضا. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). حاجت جای. ( منتهی الارب ). متوضا. طهارتجای. غسل خانه. مطهره. حاجتگاه. ادب خانه. قدمگاه. خلا. کنیف. مستراح. کنار آب. طهارت خانه. مبال. بیت الخلاء. آبشتنگاه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). آب خانه. خلا. ( زمخشری ). آبخانه. ( مهذب الاسماء ). فرناک و جای لازم. پای خانه و آشتنگاه و آشیگاه و بادگاه. ( ناظم الاطباء ) :
دید قبرستان و مبرز روبرو
بانگ برزد گفت کای نظارگان.
ناصرخسرو.
و از غایت ازدحام مردم بسیاری بامها را مبرز ساخته بودند... این بامها را که در این حوالی خلق مبرز ساخته اند پاک سازید که من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا پاک کرده بودم. ( انیس الطالبین ص 27 ). || میدان جنگ و رزمگاه. || تماشاگاه. ( ناظم الاطباء ). || حرکت بطرف رزمگاه. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
مبرز. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) فاش کرده شده. کتاب مبرز، نامه بازگشاده .( ناظم الاطباء ). انتشار یافته. ( از فرهنگ جانسون ).
مبرز. [ م ُ رَ ] ( ع ص ) فاش کننده و آشکارکننده. ( ناظم الاطباء ). ناشر. ( از فرهنگ جانسون ).
مبرز. [ م ُ ب َ ر رَ ] ( ع ص ) ظاهر و روشن. ( غیاث ). پیدا. پدیدار. ( یادداشت دهخدا ).
مبرز. [ م ُ ب َرْ رَ / رِ ] ( ع ص ) شخصی که بر اصحاب خود فائق آمده باشد در فضل و شجاعت ( آنندراج ). بزرگ و نامور. ( غیاث ). کسی که بر اقران خود در فضل و شجاعت فائق آمده باشد. فائق. برجسته. ادیب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و هرگاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. ( کلیله و دمنه ). مبرزان طریق اسلام در آن معانی ، در اصول و فروع هزاران کتاب تصنیف کرده اند. ( کتاب النقض چ محدث ص 10 ). آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر ومعجز کس ندید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 873 ).
به کمال کفایت مرسوم... و بر اقران روزگار و کفاة عصرمبرز. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 107 ).