وام دار. ( نف مرکب ) مدیون. ( منتهی الارب ). غریم. ( منتهی الارب ) ( دهار ). غارم. ( دهار ). مدان. مدین. ( منتهی الارب ). کسی که دارای دین و قرض باشد. ( ناظم الاطباء ). قرض مند. بدهکار. مقروض. قرض دار :
هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام من بگزار.
فرخی.
به مهر تو دل من وامدار صحبت توست
لب تو باز به سه بوسه وامدار من است.
فرخی.
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی. ( قصص الانبیاء ).
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگزار.
سوزنی.
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد.
خاقانی.
در ادا کردن زر جایز
وامدار من است روئین دز.
نظامی.
روزی بطلب وامداری رفته بود آن وامدار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وامدار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم. ( تذکرة الاولیاء ).
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را.
سعدی.
|| مجازاً، عاجز و درمانده. ( آنندراج ).