کلمه جو
صفحه اصلی

وصل


مترادف وصل : اتصال، الحاق، پیوند، ربط، متصل، وصال، وصلت

متضاد وصل : فصل، هجر

برابر پارسی : پیوند، بهم رسیدن

فارسی به انگلیسی

on-line, joining, union, connection, attachment, conjoint, connected

joining, union, connection


conjoint, connected


فارسی به عربی

علی

مترادف و متضاد

on (حرف اضافه)
روی، درباره، راجع به، بالای، سر، بر، به، بطرف، بنا بر، در روی، بعلت، برای، بر روی، در بر، بخرج، وصل

اتصال، الحاق، پیوند، ربط، متصل ≠ فصل، هجر


وصال، وصلت


۱. اتصال، الحاق، پیوند، ربط، متصل
۲. وصال، وصلت ≠ فصل، هجر


فرهنگ فارسی

پیوندکردن، پیوستن، بهم رسیدن، خلاف هجر
(اسم ) ۱-استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد . ۲ - فراهم آمدنگاه دو استخوان محل اتصال دو استخوان جمع : اوصال .
جمع وصله بمعنی پیوستگی

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) پیوستن ، به هم رسیدن . ۲ - (مص م . ) پیوند کردن ، پیوند دادن .
(وُ یا وِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد. ۲ - فراهم آمدنگاه دو استخوان ، محل اتصال دو استخوان ، ج . اوصال .

(وَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پیوستن ، به هم رسیدن . 2 - (مص م .) پیوند کردن ، پیوند دادن .


(وُ یا وِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد. 2 - فراهم آمدنگاه دو استخوان ، محل اتصال دو استخوان ؛ ج . اوصال .


لغت نامه دهخدا

وصل. [ وَ ] ( ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق. رسیدن به محبوب و معشوق :
دلی کاو پر از زوغ هجران بود
در او وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور ( از گنج بازیافته ص 60 ).
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نَگْزاید؟
دقیقی.
که عاشق طعم وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل.
منوچهری.
هوسبازی مکن گر وصل خواهی
به ترک فرع گو گر اصل خواهی.
ناصرخسرو.
از گُلْسِتان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام.
خاقانی.
خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران.
خاقانی.
وصل و هجرت مرا یکی است از آنک
درد تو هم مزاج داروی توست.
خاقانی.
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز علم صبح سبک سایه تر.
نظامی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کُشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی.
سعدی.
نیست در هجر جز امّید وصال
هست در وصل همه بیم زوال.
جامی.
چو نَبْوَد وصل دلبر رأی دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر.
جامی.
- وصل جوی ؛ جوینده وصل. که وصل طلبد. خواهان رسیدن به معشوق :
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه کبوتر از دل سیمرغ جوی من.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 838 ).
- وصل خواه ؛ وصل جوی :
پس بر او هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه.
مولوی.
|| اتحاد و اتفاق. || دیدار. ملاقات. ( ناظم الاطباء ).
- شب وصل ؛شب دیدار و ملاقات دوست. ( ناظم الاطباء ).
|| صلة. پیوستن دو چیز را و پیوند کردن. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). پیوستن. ( ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || پیوسته شدن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( اقرب الموارد ). هم لازم و هم متعدی به کار رود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || دوستی خالص کردن با کسی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || دیدار کردن. ( ناظم الاطباء ). || درپی کردن جامه را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || عطا دادن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). صله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( تاج المصادر ). احسان کردن. ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) پیوند و بند اندام یا پیوند استخوان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ج ، اوصال. ( منتهی الارب ). || مثل و همتا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مانند. ( مهذب الاسماء ): هذا وصل هذا. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). لیلة الوصل ؛ پسین شب ماه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || حرفی که بعدِ رَوی آید، سمی لأنه وصل حرکة حرف الروی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). حرفی را گویند که به روی الصاق کنند و رَوی به سبب آن متحرک شود. و در رساله منتخب تکمیل الصناعة آورده : وصل حرفی است که به روی پیوندد خواه مشهورالترکیب باشد چون میم ِ کارم و دارم و خواه غیر مشهورالترکیب چون های لاله و پرکاله و مراد از پیوستن حرفی به رَوی آن است که آن حرف با مابعد خود کلمه علیحده و یا به منزله کلمه علیحده نباشد والاّ ردیف خواهد بود نه وصل. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود :

وصل . [ وَ ] (ع مص ، اِمص ) ضد هجر. مقابل فراق . رسیدن به محبوب و معشوق :
دلی کاو پر از زوغ هجران بود
در او وصل معشوقه درمان بود.

بوشکور (از گنج بازیافته ص 60).


کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نَگْزاید؟

دقیقی .


که عاشق طعم وصل آنگاه داند
که عاجز گردد از هجران عاجل .

منوچهری .


هوسبازی مکن گر وصل خواهی
به ترک فرع گو گر اصل خواهی .

ناصرخسرو.


از گُلْسِتان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام .

خاقانی .


خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران .

خاقانی .


وصل و هجرت مرا یکی است از آنک
درد تو هم مزاج داروی توست .

خاقانی .


ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز علم صبح سبک سایه تر.

نظامی .


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کُشی به تیغ هجرش نه به وصل میرسانی .

سعدی .


نیست در هجر جز امّید وصال
هست در وصل همه بیم زوال .

جامی .


چو نَبْوَد وصل دلبر رأی دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر.

جامی .


- وصل جوی ؛ جوینده ٔ وصل . که وصل طلبد. خواهان رسیدن به معشوق :
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه کبوتر از دل سیمرغ جوی من .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 838).


- وصل خواه ؛ وصل جوی :
پس بر او هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه .

مولوی .


|| اتحاد و اتفاق . || دیدار. ملاقات . (ناظم الاطباء).
- شب وصل ؛شب دیدار و ملاقات دوست . (ناظم الاطباء).
|| صلة. پیوستن دو چیز را و پیوند کردن . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پیوستن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). || پیوسته شدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد). هم لازم و هم متعدی به کار رود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دوستی خالص کردن با کسی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دیدار کردن . (ناظم الاطباء). || درپی کردن جامه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || عطا دادن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). صله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر). احسان کردن . (اقرب الموارد). || (اِ) پیوند و بند اندام یا پیوند استخوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، اوصال . (منتهی الارب ). || مثل و همتا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مانند. (مهذب الاسماء): هذا وصل هذا. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). لیلة الوصل ؛ پسین شب ماه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || حرفی که بعدِ رَوی ّ آید، سمی لأنه وصل حرکة حرف الروی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج ). حرفی را گویند که به روی الصاق کنند و رَوی به سبب آن متحرک شود. و در رساله ٔ منتخب تکمیل الصناعة آورده : وصل حرفی است که به روی پیوندد خواه مشهورالترکیب باشد چون میم ِ کارم و دارم و خواه غیر مشهورالترکیب چون های لاله و پرکاله و مراد از پیوستن حرفی به رَوی آن است که آن حرف با مابعد خود کلمه ٔ علیحده و یا به منزله ٔ کلمه ٔ علیحده نباشد والاّ ردیف خواهد بود نه وصل . رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود :
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چارپیش و چار پس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نائره .
|| (مص ، اِمص ) (اصطلاح معانی ) عطف کردن بعض جُمَل بر بعض دیگر. (تعریفات ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح تجوید) نزد قراء، عدم فصل باشد، چنانکه وقتی در علم تجوید تعریف وقف جایز میکنند این معنی مفهوم میشود. برای تفصیل مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- همزه ٔ وصل ؛ همزه ای را نامند که چون به حرف ماقبل پیوندد از درج کلام ساقط باشد چنانچه در بسم اﷲ. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح سالکان وحدت حقیقی را گویند که آن واسطه است میان ظهور و بطون ، و نیز عبارت است از فنای سالک و وصالش در اوصاف حق تعالی و آن تحقق است باسمأاﷲ تعالی ، و قیل وصل آن را گویند که لمحه ای از او جدا نشود و از یاد او غافل نباشد زبان در ذکر و دل در فکر و جان در مشاهده ٔ او مشغول دارد و در بیداری با او یا در خواب با او و در رفتار با او و در گفتار با او و اگر صد سال در این حال باشد یک لحظه داند و سیر نشود. و نعره ٔ هل من مزید هر دم زند که گفته اند سنة الوصل ساعة و ساعة الهجر سنة. (از آنندراج ). و در تعریفات وصل را به ادراک غایب معنی کند. (تعریفات ، اصطلاحات صوفیه ).

وصل . [ وِ / وُ ] (ع اِ) استخوانی که نشکند و با استخوان دیگر نیامیزد، یا فراهم آمدنگاه دو استخوان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بندگاه . (مهذب الاسماء). ج ، اوصال . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بندگاه اندام . (بحرالجواهر).


وصل . [ وُ ص َ ] (ع اِ) ج ِ وُصْلة، به معنی پیوستگی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به وصلة شود.


فرهنگ عمید

۱. [مقابل هجر] = وصال
۲. پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر.
۳. پیوستن، مرتبط شدن.
۴. (ادبی ) در قافیه، حرفی که بی فاصله به رَوی می پیوندد و رَوی به واسطۀ آن متحرک می شود، چنان که در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف رَوی باشد متحرک شده است: خوش بُوَد یاری و یاری در کنار سبزه زاری / مهربانان روی برهم وز حسودان بر کناری (سعدی۲: ۵۷۴ ).
۱. پیوند.
۲. بند اندام.
۳. عضو بدن.

۱. [مقابل هجر] = وصال
۲. پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر.
۳. پیوستن؛ مرتبط شدن.
۴. (ادبی) در قافیه، حرفی که بی‌فاصله به رَوی می‌پیوندد و رَوی به‌واسطۀ آن متحرک می‌شود، چنان‌که در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف رَوی باشد متحرک شده است: خوش بُوَد یاری و یاری در کنار سبزه‌زاری / مهربانان روی برهم وز حسودان بر کناری (سعدی۲: ۵۷۴).


۱. پیوند.
۲. بند اندام.
۳. عضو بدن.


فرهنگ فارسی ساره

پیوند


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی لَا تَصِلُ: نمی رسد-وصل نمی شود
معنی یُوصَلَ: که وصل شود - که با آن پیوند برقرار شود
معنی عَلَی: بر (در واقع همان "عَلَیٰ "است که چون به همزه وصل رسیده صدای کشیده آن کوتاه گردیده است)
معنی لَـٰکِنَّ: ولی - ولیکن (همان "لَـٰکِنْ " است منتهی اگر بعدش همزه وصل بیاید به دلیل تقارن با حرف ساکن یا تشدید دار کلمه بعد به این شکل در آمده است)
معنی رَابِطُواْ: با یکدیگر پیوند و ارتباط برقرار کنید(رابطوا مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است ، چون مصابره عبارت بود از وصل کردن نیروی مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد و مرابطه عبارت است از همین وصل کردن نیروها ، اما نه تنها نیروی مقاومت در برابر شدائد ، بلکه ه...
معنی إِمَامٍ: پیشوا-راه اصلی(در جمله"إِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبِینٍ "یعنی منزلگاه قوم لوط و قوم ایکه ، هر دو بر سر بزرگ راهی قرار داشت . مقصود از این راه ، آن راهی است که مدینه را به شام وصل میکند)
معنی ﭐثَّاقَلْتُمْ إِلَی ﭐلْأَرْضِ: خود را به سنگینی می زنید به قسمی که به زمین می نشینید - به زمین می چسبید - زمینگیر می شوید (در اصل باب تفاعل و تثاقلتم بوده است که ت به ث تبدیل و برای اجتناب از ابتدا به ساکن یک همزه وصل اضافه شده است ، از معانی باب تفاعل ، تظاهر است که در این کلمه ا...
معنی أَیْکَةِ: کلمه ایکه به معنای درخت به هم پیچیده است ، و جمع آن ایک است ، و به طوری که گفته شده قوم ایکه در سرزمینی پر درخت چون جنگل زندگی میکردهاند که درختهایش سر به هم داده بود . این مردم طایفه ای از قوم حضرت شعیب (علیهالسلام) بودند چون در جمله" انهما لبامام...
معنی لَّکِنَّاْ: ولی من (اصل آن لکن انا بوده که همزه انا بعد از نقل فتحهاش به نون حذف شده ، و دو نون در یکدیگر ادغام گردیده که در حالت وصل با نون مشدد و با صدای بالا و بدون الف قرائت میشود ، و در حالت وقف با الف ، مانند کلمه انا که ضمیر تکلم است و در حالت وصلی به صور...
معنی کُرْسِیُّهُ: تختش (کلمه کرسی از ماده کاف - راء - سین گرفته شده که به معنای به هم وصل کردن اجزای ساختمان است و اگر تخت را کرسی خواندهاند به این جهت بوده که اجزای آن به دست نجارو یا صنعتگر دیگر ، در هم فشرده و چسبیده شده است ، و بسیاری از مواقع این کلمه را کنایه ا...
تکرار در قرآن: ۱۳(بار)
وصول به معنی رسیدن است گویند «وَصَلَ اَلَّی الْخَبَرُ وُصُولاً» خبر به من رسید وآن در واقع متصل شدن چیزی به چیزی است . آنچه برای بتهایشان است به خدا نمی‏رسد و در راه خدا صرف نمی‏شود ولی آنچه برای خداست به بتها می‏رسد. آیه راجع به بدعتهای مشرکان است. وصل متصل کردن جمع کردن «وَصَلَ الشَّیْ‏ءَ» بِالشَّیْ‏ءِ وَصْلاً وصِلَةً: جَمَعَهُ» . و کسانیکه خدا آنچه را به پیوستن آن فرمان داده پیوسته می‏دارند و از خدایشان می‏ترسند. . و قطع می‏کنند رشته‏ای را که خدا فرمان به پیوستن آن داده و در زمین فساد می‏کنند. معنی هر دو آیه علی الظاهر عام است و صله ارحام از مصادیق آن می‏باشد. * . مراد از «یَصِلُونَ» وجود نسب است گویند: فلانی به فلانی متصل است یعنی میان آنها نسبی یا مصاهرتی است. یعنی: مگر آنانکه در نسب به قومی می‏رسند که میان شما و آنان پیمانی هست. * . توصیل برای کثرت است یعنی: سخنان را پشت سرهم (و بعضی پیوسته به بعضی) به آنها رساندیم تا پند گیرند.

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و خوشبختانه امروز چندان کاربرد ندارد :
Phones are working again
میتوان از زبان های همخانواده فارسی که آسیب ندیدن بهر برد
تلفنم از کار افتاد ( قطع شد )
تلفنم بکار افتاد ( وصل شد )
اینترنت بکار افتاد ( وصل شد )

رسانش، بست، چسباندن، همبند

شاید هیچکداممان نشنیده باشیم ک واژه پهلوی پین کردن ک واژه پینه کردن نیز از ان گرفته شده است بهترین جایگزین برای واژه وصل کردن باشد
پین کن همان وصل کردنه و پینه کردن همان وصله کردنه همچنین واژگان پیوند و پیوست کردن نیز میباشد

وصل شدن=پیوستن

وصل
این واژه پارسی ست که اربیده شده :
وَصل < وَسل< وَس< وَست< وَستَن : وَند ( بُن کنون )
وَستن یا وندیدن دو چیز را به هم رپت دادن
می توان کارواژه پارسی ساخت :
وَسلیدن ، وَسلاندن
واژه های : مواصله، واصل ، . . . بر پایه واژه سازی اربی ساخته شده اند.
وَصلَت < وَسلَت : وَند - اَت ایرانی - اروپایی ست
انگلیسی : quality: qu - al - it - y
آلمانی : Qualitaet: Qu - al - it - aet
it , aet = اَت پارسی


کلمات دیگر: