کلمه جو
صفحه اصلی

هوی


مترادف هوی : آرزو، خواهش، شهوت، میل، هوس، عشق

فارسی به انگلیسی

passion, desire

عربی به فارسی

خيال , وهم , تصور , قوه مخيله , هوس , تجملي , تفنني , علا قه داشتن به , تصور کردن


مترادف و متضاد

passion (اسم)
عشق، شور، هوای نفس، اشتیاق و علاقه شدید، هوی، احساسات تند و شدید، تعصب شدید، احساسات شدید، اغراض نفسانی

آرزو، خواهش، شهوت، میل، هوس


عشق


۱. آرزو، خواهش، شهوت، میل، هوس
۲. عشق


فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱- شوروغوغا هیاهو. ۲- فریادمستان ازشدت نشاط وسرمستی : (( آنگه سحرگاهان در آن وقت صبوح عاشقان وهای وهوی عربد. بیدلان چشم بازکرد ( ابراهیم خلیل ) ... ) ) ۳- ناله وافغان درمصیبت وماتم : (( بکندندموی وشخودند روی ازایران بر آمد یکی های وهوی . ) ) (شا. لغ. )
ترس و بیم کلمه افسوس است

فرهنگ معین

(هَ وا ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - میل ، خواهش . ۲ - عشق . ج . اهواء.

لغت نامه دهخدا

هوی. ( اِ صوت ) حکایت صوت گفتن. آواز برآوردن با تفوه به کلمه هو. مجازاً بانگ و آواز و فریاد :
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش.
( ویس و رامین ).
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند.
خاقانی.
- های و هوی ؛ فریاد و بانگ :
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد ناله مستان و های و هوی را.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
|| افسوس. ( حاشیه برهان چ معین ) :
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی.
فردوسی.
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی.
( ویس و رامین ).
|| ( صوت ) کلمه تنبیه است. ( حاشیه برهان چ معین ) :
هان مردا هوی و هان جوانمرداهوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی.
( منسوب به ابوسعید ابوالخیر ) ( از حاشیه برهان از فرهنگ نظام ).

هوی. ( اِ ) ترس و بیم. ( آنندراج ) ( برهان ). || کلمه افسوس است. ( حاشیه برهان چ معین ). باد سرد. آه :
همه چشم پر آب و دل پر ز هوی
به طوس سپهبد نمودند روی.
فردوسی.

هوی. [ هََ ] ( ع ص ) هَو. دوست دارنده. ( منتهی الارب ). صاحب هوی. ( اقرب الموارد ). مؤنث آن هویة است. ( اقرب الموارد ).

هوی. [ هََ وا ] ( ع مص ) دوست داشتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ترجمان القرآن جرجانی ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) خواست و عشق در خیر باشد یا در شر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). عشق. ( اقرب الموارد ) :
چنونه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
منجیک.
هوای تو را زان گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوائی.
زینبی.
|| خواهش دل. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آرزو. ( دهار ). خواست دل به آنچه نشاید. ( ترجمان جرجانی ). خواسته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مراد. ( حاشیه فرهنگ اسدی ). کام. ( حاشیه فرهنگ اسدی ) ( ملخص اللغات خطیب ). || معشوق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، اهواء. ( منتهی الارب ). || ( اصطلاح صوفیه ) الغیب الذی یصح شهوده. ( تعریفات سید جرجانی ). || هوی گاه به معنی محبت حق است به خصوص و اطاعت و انقیاد به او و این معنی مصطلح صوفیه است. ودر صحائف گوید: هوی از مراتب محبت است و آن چنان است که قلب دائم بسوی محبوب توجه دارد و این مقام را پنج درجه است : اول خضوع ، دوم بذل مهجه در طاعت دوست فوق الطاقة، نبینی که پیغمبر ما ( ص ) در نماز چندان بایستادی که قدم مبارکش ورم کردی گاه به انگشتان پای ایستادی و گاه خود را بیاویختی و به ذکر مشغول شدی ، سوم صبر در شدائد و محن ، چهارم تضرع ، پنجم رضا و تسلیم. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).

هوی . (اِ صوت ) حکایت صوت گفتن . آواز برآوردن با تفوه به کلمه ٔ هو. مجازاً بانگ و آواز و فریاد :
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش .

(ویس و رامین ).


همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند.

خاقانی .


- های و هوی ؛ فریاد و بانگ :
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد ناله ٔ مستان و های و هوی را.

سعدی .


مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .

سعدی .


|| افسوس . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی .

فردوسی .


گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی .

(ویس و رامین ).


|| (صوت ) کلمه ٔ تنبیه است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
هان مردا هوی و هان جوانمرداهوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی .

(منسوب به ابوسعید ابوالخیر) (از حاشیه ٔ برهان از فرهنگ نظام ).



هوی . (اِ) ترس و بیم . (آنندراج ) (برهان ). || کلمه ٔ افسوس است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). باد سرد. آه :
همه چشم پر آب و دل پر ز هوی
به طوس سپهبد نمودند روی .

فردوسی .



هوی . [ هََ ] (ع ص ) هَو. دوست دارنده . (منتهی الارب ). صاحب هوی . (اقرب الموارد). مؤنث آن هویة است . (اقرب الموارد).


هوی . [ هََ وا ] (ع مص ) دوست داشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان القرآن جرجانی ) (اقرب الموارد). || (اِ) خواست و عشق در خیر باشد یا در شر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). عشق . (اقرب الموارد) :
چنونه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.

منجیک .


هوای تو را زان گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوائی .

زینبی .


|| خواهش دل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آرزو. (دهار). خواست دل به آنچه نشاید. (ترجمان جرجانی ). خواسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مراد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). کام . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) (ملخص اللغات خطیب ). || معشوق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اهواء. (منتهی الارب ). || (اصطلاح صوفیه ) الغیب الذی یصح شهوده . (تعریفات سید جرجانی ). || هوی گاه به معنی محبت حق است به خصوص و اطاعت و انقیاد به او و این معنی مصطلح صوفیه است . ودر صحائف گوید: هوی از مراتب محبت است و آن چنان است که قلب دائم بسوی محبوب توجه دارد و این مقام را پنج درجه است : اول خضوع ، دوم بذل مهجه در طاعت دوست فوق الطاقة، نبینی که پیغمبر ما (ص ) در نماز چندان بایستادی که قدم مبارکش ورم کردی گاه به انگشتان پای ایستادی و گاه خود را بیاویختی و به ذکر مشغول شدی ، سوم صبر در شدائد و محن ، چهارم تضرع ، پنجم رضا و تسلیم . (کشاف اصطلاحات الفنون ).

هوی . [ هََ ی وی ی ] (ع اِ) پاره ای از شب . || بانگ و فریاد. || (مص ) از بالابه زیر افتادن یا هوی به فتح بالا برآمدن و به ضم فرودافتادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).


هوی . [ هَِ وا ] (ع مص ) پیش آوردن و نرم گردانیدن . (منتهی الارب ). هِواء. (اقرب الموارد). گویند: الهواء و اللواء؛ أی ان تقبل بالشی ٔ و تدبر أی تلاینه مرة و تشاذه اخری . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


هوی . [ هَُ وی ی ] (ع اِ) پاره ای از شب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بانگ و فریاد. || (مص ) فرودآمدن عقاب بر شکار و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || افتادن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). از بالا به زیر افتادن . (اقرب الموارد) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ). || دراز و بلند شدن دست . || مردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || آواز نرم شنیدن گوش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شتابی کردن . || دهن گشادن زخم نیزه . || وزیدن باد. || درگذشتن و مضی در سیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || رفتن بر روی زمین . (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. کلمۀ تنبیه.
۲. ترس، بیم: همه چشم پرآب و دل پر ز هوی / به طوس سپهبد نهادند روی (فردوسی: ۳/۵۹ حاشیه ).

دانشنامه عمومی

هوی (آلمان). هوی (به آلمانی: Huy) یک شهر در آلمان است که در هارتس واقع شده است. هوی ۸٬۵۹۲ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

گویش مازنی

/hooy/ صوتی برای دور کردن و راندن گاو وحوش

صوتی برای دور کردن و راندن گاو وحوش


پیشنهاد کاربران

سر صدا، هیاهو

هوی ، میل و گرایش به چیزی است که نفس دوست دارد و در رسیدن به آن علاقه نشان میدهد. گرایش نفس به خواسته هایش ، هوی معنی شده است.

در بسیاری از کاربردهای زبان عربی نظیر شعر عرب و همچنین در قرآن مسلمانان ، واژه "هوی"
مترادف است با "نزول"و"سقوط" . به همین جهت است که جهنم در قرآن ، هاویه نامیده شده است.


کلمات دیگر: