مترادف وای : آخ، آوخ، آه، افسوس، دردا، فریادا
وای
مترادف وای : آخ، آوخ، آه، افسوس، دردا، فریادا
فارسی به انگلیسی
ah, nuts, oh
woe!, alas!, ah!
مترادف و متضاد
آخ، آوخ، آه، افسوس، دردا، فریادا
فرهنگ فارسی
سخت شتاب و تیزرو از گور خر و اسب و جز آن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
گر به رعنائی برون آئی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من .
سعدی (بدایع).
|| شبه جمله ای است دال ّ بر تهدید و وعید و عذاب به معنی بدا به حال ِ. و در این معنی در فارسی اغلب با حروف اضافه ٔ «بر» یا «به » یا «از» و یا به صورت اضافه آید :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای ِ تنم .
صفار.
ای فلک زودگرد وای بر آن
کو به تو ای فتنه جوی مفتون شد.
ناصرخسرو.
خلیفه چون از جعفر این سخن بشنید خشم گرفت چنانکه روی او سرخ شد و گفت وای بر آن حرامزاده . (تاریخ بیهقی ).
وای بر آن کو درم ندارد و دینار
چون ورق زر شود به رنگ و دنانیر.
لامعی .
وای ِ بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد زآن ویران قنات .
ناصرخسرو.
وای از آن علمی که از بی عقل گردد منتشر
وای از آن زهدی که از بی علم یابد انتشار.
سنائی .
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه .
نظامی .
وای بر جان تو که بدگهری
جان بری کرده ای و جان نبری .
نظامی .
توئی یاری ده و غمخوار شیرین
وگرنه وای بر شیرین مسکین .
نظامی .
نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خود کنم .
نظامی .
آزردمت ای پدر نه برجای
وای ار بحلم نمی کنی وای .
نظامی .
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آنکس که او بر کس کند قهر.
نظامی .
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من .
مولوی .
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست .
مولوی .
وای آن کو عاقبت اندیش نیست .
مولوی .
نوشته اند بر ایوان جنةالمأوی ̍
که هر که عشوه ٔ دنیا خرید وای به وی .
حافظ.
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردائی .
حافظ.
بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند.
صائب .
بخت بد و همت عالی بلاست
وای بر آن کس که بدین مبتلاست .
؟ (از شعوری ج 2 ص 422).
- ای وای ؛ شبه جمله ای دال ّ بر تأسف و تحسّر و دریغ :
و آگه نئی که نفرین بر جان خویش کردی
ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین .
ناصرخسرو.
کلک چه گوید گوید که شیخ الاسلامم
اگر چنین است ای وای بر مسلمانی .
سوزنی .
- ای وای کردن ؛ اظهار حسرت و درد و دریغ کردن :
ترا اگر نبود ناصبی امام امروز
بسی که فردا ای وای امام باید کرد.
ناصرخسرو.
- وای مام ؛ ای وای نه نه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
جام می از دست بیفکن که نیست
حاصل آن جام مگر وای مام .
ناصرخسرو.
|| (اِ) کلمه ای دال بر تألم و افسوس و اندوه و جز آن :
نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید
نصیب دشمن او ویل و وای و ناله ٔ زار.
فرخی .
موافقان توبا ناز و نوش و ناله ٔ چنگ
مخالفان تو با ویل و وای و ناله و آه .
فرخی .
همیشه مجلس او با نشاط و شادی باد
سرای دشمن او با خروش و ناله ٔ وای .
فرخی .
ای دگرگون شده به تو رایم
برگذشت از نهم فلک وایم .
مسعودسعد.
در سحرگه دعای مظلومان
ناله ٔ زار و وای مظلومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن .
سنائی .
- وای برآمدن ؛ سخنی دال ّ بر حسرت و اندوه بر زبان آمدن :
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یا از کجا برآید وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای .
سوزنی .
به طعنه ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای .
سعدی (کلیات چ فروغی ص 471).
- وای کردن ؛ کلمه ٔ درد و حسرت بر زبان آوردن :
مولشان بر به لب چو آرد زود
نیز نه بان کند نه ویل و نه وای .
خسروی (از شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان ).
- امثال :
وای آن مرد کو کم است از زن .
سنائی .
کار فروشنده راست وای ِ خریدار.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
وای بر جان گرفتاری که بندش بر دل است .
(جامعالتمثیل ).
هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به وقتی که بگندد نمک .
وای بباغی که کلیدش میوانه باشد .
وای به کاری که نسازد خدای .
وای به خونی که یک شب از میانش بگذرد .
وای به جان آنکه مرد .
وای به حال آنکه مرد .
(از یادداشت های دهخدا).
وای بر قدر سخن کو به سخندان نرسد .
(از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
ای وای که بد نشد بتر شد .
(یادداشت مرحوم دهخدا).
گر به رعنائی برون آئی دریغا صبر و هوش
ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای ِ تنم.
کو به تو ای فتنه جوی مفتون شد.
وای بر آن کو درم ندارد و دینار
چون ورق زر شود به رنگ و دنانیر.
او برون آورد زآن ویران قنات.
وای از آن زهدی که از بی علم یابد انتشار.
نگویم وای بر خر وای بر کاه.
جان بری کرده ای و جان نبری.
وگرنه وای بر شیرین مسکین.
ظلم کنم وای که بر خود کنم.
وای ار بحلم نمی کنی وای.
که وای آنکس که او بر کس کند قهر.
ور گذاری وای بر کردار من.
مرده گشت و زندگی از وی بجست.
که هر که عشوه دنیا خرید وای به وی.
وای . (اِ) بر وزن لای ، چاهی را گویند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند. || کلب بری است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ص ) گمراه . (از آنندراج ) (از برهان ). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه نظیر استوروای کفشگر. استوروای گیل . (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
وای . (اِ) در پهلوی vay به معنی هوا. رجوع شود به ایران در زمان ساسانیان ، کریستن سن ص 177 و حواشی آن . رجوع به اندروا شود.
فرهنگ عمید
۲. برای بیان علاقه یا نفرت از چیزی به کار می رود: وای چه بچهٴ قشنگی دارید.
۳. افسوس، بدا به حال: گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / وای اگر از پس امروز بُوَد فردایی (حافظ: ۹۷۸ ).
۴. (اسم ) [قدیمی] فریاد، فغان.
۵. [قدیمی] افسوس و دریغ، حسرت.
* وایاوای: شور و غوغای مصیبت زدگان.
۱. برای بیان درد و رنج به کار میرود: وای، سرم درد میکند.
۲. برای بیان علاقه یا نفرت از چیزی به کار میرود: وای چه بچهٴ قشنگی دارید.
۳. افسوس؛ بدا به حال: ◻︎ گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / وای اگر از پس امروز بُوَد فردایی (حافظ: ۹۷۸).
۴. (اسم) [قدیمی] فریاد؛ فغان.
۵. [قدیمی] افسوس و دریغ؛ حسرت.
〈 وایاوای: شور و غوغای مصیبتزدگان.
دانشنامه عمومی
وایوی دوگانه
Y
واژه نامه بختیاریکا
حرف خوشحالی ( اگر الف آن کشیده شود ) ؛
حرف ندا؛ آهای
وُی
پیشنهاد کاربران
ابزاری برای دل بردن از شخص زیادی دیوونه
در پهلوی به هوا، وای گفته می شده و باد را وات می گفتند که واژگانی همریشه اند.
در زبانهای لری و مازنی نیز همچنان وا گفته می شود.
با کنار هم گذاشتن این داده ها، می توان ریشه هوا را در وای پهلوی یافت.