کلمه جو
صفحه اصلی

وقع


مترادف وقع : اعتنا، التفات، توجه، رعایت، مهابت

فارسی به انگلیسی

dignity, regard, esteem, account, dignlty

dignlty, regard, esteem


account


مترادف و متضاد

مهابت


اعتنا، التفات، توجه، رعایت


۱. اعتنا، التفات، توجه، رعایت
۲. مهابت


فرهنگ فارسی

جای بلندوکوه، مکان بلند، قدرومنزلت
۱- (مصدر ) فرود آمدن . ۲- (اسم ) فرود آیی نزول . ۳- (اسم ) شرف اعتبار. ۴- مهابت : (( گفت ... امروز وقع وشکوه تو در دلهائ خاص و عام بیش از آنست که از آن این ملکان ... ) )
آبگیرناک امکنه وقع جاهای آبگیرناک

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) قدر، منزلت . ۲ - (مص ل . ) فرود آمدن . ۳ - (اِمص . ) فرود، نزول .

لغت نامه دهخدا

وقع. [ وَ ] ( ع مص ) دردناک گردیدن گوشت پا از درشتی و سنگناکی زمین. ( از اقرب الموارد ). || پابرهنه رفتن. ( اقرب الموارد ). شتاب رفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || وقوع. سقوط کردن. ( از اقرب الموارد ). افتادن. || سخن درانداختن از هر جنس. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || تیز کردن مردم را به سخن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || مبالغه کردن در قتال دشمن. ( اقرب الموارد ). || پاره پاره کردن سنگ کرانه سم را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || نازل شدن باران. ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) آسیب زدگی چیزی به چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || جای بلند از کوه. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). || ابر که در آن امید باران باشد، یا ابر تنک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || ریگ ریزه. ( از اقرب الموارد ). || مجازاً اعتبار و عزت. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). قدر و منزلت. ( اقرب الموارد ) :
متاع من که خرد در دیار فضل و ادب
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان ؟
سعدی.
- وقع داشتن ؛ اعتبار داشتن. قدر و منزلت داشتن :
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان.
سعدی.
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم.
سعدی.
- وقع گذاشتن ؛ اعتنا کردن. اهمیت دادن. قدر و منزلت گذاشتن.
- وقع نهادن ( ننهادن ) ؛ اعتنا کردن ( نکردن ). اعتباری برای آن قائل بودن ( نبودن ). اهمیت به چیزی دادن ( ندادن ). چیزی را با قدر و منزلت دانستن ( ندانستن ).
- بی وقع ؛ بی اعتبار. بی اهمیت. بی قدر و منزلت :
پیش اشعار تو شعر دگران را چه محل
سحر بی وقع نماید برِ اعجاز کلیم.
سعدی.

وقع. [ وَ ق َ ] ( ع مص ) دردناک گردیدن پای کسی از زمین درشت و سنگ. ( منتهی الارب ). دردمند شدن پای از درشتی زمین. ( تاج المصادر بیهقی ). || سوده و تنگ شدن پای و سم از سنگ و از زمین درشت. ( منتهی الارب ). سوده شدن پای از رفتن در راه درشت و سنگلاخ. || ( اِ ) سنگ. وقعه یکی آن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

وقع. [ وُق ْ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) وقوع. ج ِ واقع. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). به معنی مرغ فرودآینده از هوا. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). رجوع به واقع شود.

وقع. [ وَ ] (ع مص ) دردناک گردیدن گوشت پا از درشتی و سنگناکی زمین . (از اقرب الموارد). || پابرهنه رفتن . (اقرب الموارد). شتاب رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || وقوع . سقوط کردن . (از اقرب الموارد). افتادن . || سخن درانداختن از هر جنس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || تیز کردن مردم را به سخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || مبالغه کردن در قتال دشمن . (اقرب الموارد). || پاره پاره کردن سنگ کرانه ٔ سم را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || نازل شدن باران . (اقرب الموارد). || (اِ) آسیب زدگی چیزی به چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || جای بلند از کوه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || ابر که در آن امید باران باشد، یا ابر تنک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). || ریگ ریزه . (از اقرب الموارد). || مجازاً اعتبار و عزت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قدر و منزلت . (اقرب الموارد) :
متاع من که خرد در دیار فضل و ادب
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان ؟

سعدی .


- وقع داشتن ؛ اعتبار داشتن . قدر و منزلت داشتن :
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان .

سعدی .


هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم .

سعدی .


- وقع گذاشتن ؛ اعتنا کردن . اهمیت دادن . قدر و منزلت گذاشتن .
- وقع نهادن (ننهادن ) ؛ اعتنا کردن (نکردن ). اعتباری برای آن قائل بودن (نبودن ). اهمیت به چیزی دادن (ندادن ). چیزی را با قدر و منزلت دانستن (ندانستن ).
- بی وقع ؛ بی اعتبار. بی اهمیت . بی قدر و منزلت :
پیش اشعار تو شعر دگران را چه محل
سحر بی وقع نماید برِ اعجاز کلیم .

سعدی .



وقع. [ وَ ق َ ] (ع مص ) دردناک گردیدن پای کسی از زمین درشت و سنگ . (منتهی الارب ). دردمند شدن پای از درشتی زمین . (تاج المصادر بیهقی ). || سوده و تنگ شدن پای و سم از سنگ و از زمین درشت . (منتهی الارب ). سوده شدن پای از رفتن در راه درشت و سنگلاخ . || (اِ) سنگ . وقعه یکی آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


وقع. [ وَ ق ِ ] (ع ص ) ابر که در آن امید باران باشد، یا ابر تنک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).رجوع به وَقْع شود. || پای و سم سوده از سنگ و از زمین درشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


وقع. [ وُ ] (ع ص ) آبگیرناک . (منتهی الارب ): امکنة وقع؛ جاهای آبگیرناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


وقع. [ وُق ْ ق َ ] (ع ص ، اِ) وقوع . ج ِ واقع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). به معنی مرغ فرودآینده از هوا. (آنندراج ) (منتهی الارب ). رجوع به واقع شود.


فرهنگ عمید

۱. اهمیت، قدر، منزلت: هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد / که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم (سعدی۲: ۵۰۳ ).
۲. [قدیمی] آسیب، گزند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی وَقَعَ: واقع شد - به وقوع پیوست - فرا رسید (ترکیب "وقع علی" معنی "لازم شد" می دهد .عبارت "فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلی ﭐللَّهِ "یعنی پاداش دادن به او بر خدا لازم شد(البته لزومش از این جهت است که خداوند برای خودش سنت و روشی قرار داده است نه این که کس دیگری به ...
ریشه کلمه:
وقع (۲۴ بار)

وقوع به معنی ثبوت و سقوط است، واقعه در شدائد و ناگواریها بکار رود(مفردات) این دو معنی در قاموس و اقرب نیز گفته شده است آن را وجوب نیز معنی کرده‏اند و هر سه مورد تصدیق قرآن مجید است. . هر که از خانه خود در حال هجرت به سوی خدا و رسول خارج شود، سپس مرگ او را دریابد پاداش او بر خدا حتمی و ثابت است . در مجمع نقل شده: چون آیات هجرت نازل شد مردی از مسلمانان بنام جندب بن ضمره که در مکه بود آیات را شنیده، گفت: بخدا من از آنان نیستم که قدرت مهاجرت نداشته باشم، راه را بلدم و در بدن نیرو دارم، با آنکه به شدت مریض بود به فرزندانش گفت:بخدا یکشب هم در مکه نخواهم ماند می‏ترسم در آن بمیرم پسرانش او را بسریری گذاشته و به دوش کشیدند، چون به «تنعیم» رسید وفات کرد آیه، فوق در ماجرای او نازل گردید. * . وعده عذاب به آنها در اثر ظلمشان ثابت و حتمی گردید. * . آسمان را باز می‏دارد از اینکه به زمین بیفتد. * . «قَعُوا» فعل امر جمع است یعنی: چون او را پرداختم واز روحم در آن دمیدم سجده کنان برای او بیفتید. * . واقعه چنانکه از راغب نقل شده و در مجمع نقل فرموده به معنی حادثه شدید است. شاید اطلاق این لفظ به علت ثبوت و حتمی بودن قیامت باشد. وقعة به معنی وقوع و ظهور و آمدن است. یعنی: آنگاه که حادثه مهیب واقع و حادث شود. در وقوع آن دروغی نیست. * . مواقع به معنی مواضع است که محل ایستادن نجوم باشد. قسم به مواضع ستارگان و اگر بدانید آن سوگند بزرگی است. * . مراد از «مُواقِعُونَ» ساقط شوندگانند یعنی گناه کاران آتش را می‏بینند و یقین می‏کنند که در آن خواهند افتاد.

پیشنهاد کاربران

اتفاق افتاد - افتاد



کلمات دیگر: