کلمه جو
صفحه اصلی

ناطقه


مترادف ناطقه : تکلم، قوه نطق، گویایی

فارسی به انگلیسی

faculty of speech

مترادف و متضاد

تکلم، قوه‌نطق، گویایی


فرهنگ فارسی

( اسم ) مونث ناطق .۱ - سخنگوی . ۲ - قوه تکلم و بیان . یاقوت ( قوه ) ناطقه .یانفس ناطقه . [یکی ازقوای ثلاثه نفس آدمی است که بعقیده قدمائ اطبائ معدن آن دماغ (مغز ) استو قصد او همه اندرطلب علم وحکمت وصواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشدواین قوت خاصه مردم راست ]

فرهنگ معین

(طِ ق ) [ ع . ناطقة ] (ص . ) مؤنث ناطق ، نیروی نطق و بیان .

لغت نامه دهخدا

( ناطقة ) ناطقة. [ طِ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) تأنیث ناطق است. رجوع به ناطق شود. || سخنگوی. ( منتهی الارب ). گوینده.نطق کننده. فرگویا. سخن راننده. متکلم. ( ناظم الاطباء ). || قوه ای که بدان شخص تکلم می کند و سخن می گوید. ( ناظم الاطباء ). || ناطقه ( نفس یا قوه ٔ... )؛ قوت انسانی. یکی از قوای ثلاثه نفس آدمی است که به عقیده قدماء اطباء معدن آن دماغ ( مغز ) است و قصد او همه اندر طلب علم و حکمت و صواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشد و این قوت خاصه مردم راست و معدن او دماغ است و شریفترین همه است. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). قوه عاقله. قوه ادراک کلیات. جان گویا. نفس گویا. رجوع به نفس ناطقه شود :
گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او
گفتا مراد و ذهن و ذکا فطنت و نظر.
ناصرخسرو.
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
ناصرخسرو.
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوت ناطقه مدد ازیشان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.
سعدی.
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست.
حافظ.
|| تهیگاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). خاصره. ( معجم متن اللغة ) ( اقرب الموارد ).

ناطقة. [ طِ ق َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ناطق است . رجوع به ناطق شود. || سخنگوی . (منتهی الارب ). گوینده .نطق کننده . فرگویا. سخن راننده . متکلم . (ناظم الاطباء). || قوه ای که بدان شخص تکلم می کند و سخن می گوید. (ناظم الاطباء). || ناطقه (نفس یا قوه ٔ...)؛ قوت انسانی . یکی از قوای ثلاثه ٔ نفس آدمی است که به عقیده ٔ قدماء اطباء معدن آن دماغ (مغز) است و قصد او همه اندر طلب علم و حکمت و صواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشد و این قوت خاصه مردم راست و معدن او دماغ است و شریفترین همه است . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قوه ٔ عاقله . قوه ٔ ادراک کلیات . جان گویا. نفس گویا. رجوع به نفس ناطقه شود :
گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او
گفتا مراد و ذهن و ذکا فطنت و نظر.

ناصرخسرو.


در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.

ناصرخسرو.


هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوت ناطقه مدد ازیشان برد.

جمال الدین عبدالرزاق .


فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.

سعدی .


زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست .

حافظ.


|| تهیگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). خاصره . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

قوۀ نطق و بیان.


کلمات دیگر: