کلمه جو
صفحه اصلی

وقت


مترادف وقت : فرصت، مجال، مهلت، زمان، گاه، موقع، میقات، هنگام، دوره، روزگار، عصر، فصل، موسم، آن، حین، دم، ساعت، لحظه، لمحه، مدت، موعد

برابر پارسی : هنگام، گاه، زمان، هنگامه، وخت

فارسی به انگلیسی

during, hour, moment, occasion, then, time, when

time


فارسی به عربی

ساعة , فترة , وقت ، إبَّانَ (فی إبَّانِ )

عربی به فارسی

وقت , زمان , گاه , فرصت , مجال , زمانه , ايام , روزگار , مد روز , عهد , مدت , وقت معين کردن , متقارن ساختن , مرور زمان را ثبت کردن , زماني , موقعي , ساعتي


مترادف و متضاد

۱. فرصت، مجال، مهلت
۲. زمان، گاه، موقع، میقات، هنگام
۳. دوره، روزگار، عصر، فصل، موسم
۴. آن، حین، دم، ساعت، لحظه، لمحه
۵. مدت، موعد


time (اسم)
عصر، عهد، فرصت، ساعت، روزگار، زمان، مرتبه، مدت، هنگام، وقت، موقع، گاه، زمانه، حین، ایام

period (اسم)
حد، کمال، نقطه، عصر، دوره، گردش، نوبت، ایست، فرجه، پایان، منتها درجه، روزگار، زمان، مرحله، مدت، وقت، طمی، موقع، مدتی، گاه، نتیجه غایی، قاعده زنان، جمله کامل، نقطه پایان جمله، دوران مربوط به دوره بخصوصی

hour (اسم)
ساعت، وقت، مدت کم

tempo (اسم)
گام، وقت، میزان سرعت

فرصت، مجال، مهلت


زمان، گاه، موقع، میقات، هنگام


دوره، روزگار، عصر، فصل، موسم


آن، حین، دم، ساعت، لحظه، لمحه


مدت، موعد


فرهنگ فارسی

هنگام، گاه، مقداری اززمان، اوقات جمع
(اسم ) ۱- مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام : (( بیت شعر بنایی است که ازکلام که ملازمت آن بضبط و اندیشه علی الخصوص در شب که اوان خلوت و وقت فراغ است ... ) ) ۲ - عهد عصر : (( ای که در کوی خرابت مقامی داری جم وقت خودی ار دست بجامی داری . ) ) (حافظ ) ۳ - فشل : (( وقت سخت گرم بود. ) ) ۴ - موقع مقام : (( محمود... به ایلگ خان ... پیغام داد...تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده ... ) ) ۵ - الف - آن دقیقه که صوفی در تفکرات معنوی مستغرق شود. ب - زمان حال (میان. ماضی و مستقبل ) . ج - واردی است از خداوند که بسالک پیوند و او را از گذشته و آینده غافل گرداند. ) ) یا وقت خوش . صفای وقت و مراد از آن وقت و شدت نوع تفکرات و دقایق تفکر است . یا آن وقت . آن هنگام آن زمان : (( ... نخست بدفع قرا یوسف که در آن وقت بر عراق عرب مستولی گشته بود اشغال نماید. ) ) یا این وقت . این هنگام این زمان : ... تا در این وقت که اشار. نافذ خداوند اعظم ... نفاذ یافت . یا بدان وقت . در آن هنگام . یا بدین وقت . در این هنگام : تا بدن وقت زهر نوع شندی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فر از آمد گاه . ( سنائی ) یا به وقت . (صفت ) بجا بموقع : (( ... چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استعمال بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره د. ) ) یا پاره ای وقتها. بعض اوقات گاهی : (( پاره ای وقتها که همه بخوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می مد سر بطرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد... ) ) یا در وقت . فورا فی الحال : (( امیر مسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صوب آن دید که سید عبد العزیز... را برسولی بغزنین فرستاد... ) ) یا در وقت . بهنگام بموقع : (( دیگر خاصیت ترازو آنست که در وقت و زن آن ... قدر و رفعت او می افزاید . ) ) یا در وقت حاجت . هنگام لزوم . یا وقت و بی وقت . گاه و بیگاه : (( سید میران پیش از آن هم وقت و بی وقت چندین بار هیکل آراست. این نظامی کوچک را در همان حوالی دیده بود. ) ) یا وقت معلوم . ۱ - هنگام معین . ۲ - زمان مرگ . ۳ - یا وقت نارک . هنگام باصفا. یا هر وقت . هر زمان هر موقع : (( حق همسای. سرای آنست که ... بمواسات خویش هر وقت او زا از خود شاکر و آسوده داری . ) )

مدت‌زمان برگزاری یک مسابقه متـ . زمان


فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مقداری از زمان که برای امری فرض شده ، هنگام ، زمان . ج . اوقات . ۲ - دوره ، عصر. ۳ - فرصت . ۴ - نوبت . ۵ - فصل . ، ~ گل نی کنایه از: وقتی که هرگز نخواهد آمد، هیچ وقت .

لغت نامه دهخدا

وقت . [ وَ ] (ع اِ) هنگام . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده . (فرهنگ فارسی معین ). ساعت . فرصت . گاه . (یادداشت مرحوم دهخدا). زمان . (ناظم الاطباء). حین . (اقرب الموارد). مدت . (ناظم الاطباء) :
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت ضربت می گریزد کوبه کو.

مولوی .


- امثال :
وقتی که می آید بده که می آید، وقتی که نمی آید بده که نمی پاید .
وقتی په په هست به به نیست ، وقتی به به هست په په نیست .
وقتی که زنده بودم کاه و جوم ندادی ، حالا که کار گذشته (دارم می میرم ) توبره به سرم نهادی .
وقت خوردن قلچماقه وقت کار کردن چلاق .
وقت جنگ به کاهدان ، وقت شادی به میدان .
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو .

مولوی .


وقت گل نی .
وقت گرفتن نادعلی هستند، وقت پس دادن مظهرالعجایب .
وقت مواجب سرهنگ است و وقت جنگ بنه پا .
وقت دریاب به هر کار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.

؟


وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمیشناسد .
وقت نورباران ما کور شدیم .
وقت گریه و زاری بروید خاله را بیارید
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله .
وقت شادی درمیان و وقت جنگ اندر کنار .

؟ (از جامعالتمثیل ).


وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی .

حافظ.


وقتی که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت بود؟
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کرّ و فرّ تیغش چون پیاز .

مولوی .


- آن وقت ؛ آن هنگام . آن زمان : نخست به دفع قرایوسف که در آن وقت بر عراق مستولی گشته بود اشتغال نماید. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 369).
- ابن الوقت . رجوع به وقت (اصطلاح صوفیه ) شود.
- این وقت ؛ این هنگام . این زمان : تا در این وقت که اشاره ٔ نافذ خداوند اعظم ... نفاذ یافت . (اوصاف الاشراف ص 2).
- بدان وقت ؛ در آن هنگام .
- بدین وقت ؛ در این هنگام :
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه .

سنایی .


- به وقت ؛ به هنگام . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس .

سعدی .


- || به جا. به موقع :
در این منزل به همت ساز بردار
در این پرده به وقت آواز بردار.

نظامی .


- بی وقت ؛ نابه هنگام . نابه جا. نابه موقع. رجوع به بی وقت شود.
- پاره ای وقتها ؛ بعض اوقات . گاهی : پاره ای وقتها که همه به خوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می آمد سر به طرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. (شوهر آهوخانم ص 74 از فرهنگ فارسی معین ).
- خوشوقت ؛ خوشحال . (ناظم الاطباء).
- دروقت ؛ فوراً. فی الفور. (ناظم الاطباء). درحال . فی الحال . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم دروقت و زی وی گرایی .

زینبی .


امیرمسعود... بدین خبر سخت دل مشغول شد و دروقت صواب آن دید که سید عبدالعزیز... را به رسولی به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 17).
به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی دروقت یاد آیَدْت صد دستان .

ناصرخسرو.


- در وقت حاجت ؛ هنگام لزوم .
- وقت برخاستن ؛ رسیدن وقت . (آنندراج ).
- وقت به هم برزدن ؛ پریشان کردن . (آنندراج ) :
زلفین سیه خم به خم اندر زده ای باز
وقت من ِ شوریده به هم برزده ای باز.

سلمان (از آنندراج ).


- وقت بینا ؛ نگران وقت و هنگام . منتظر. (ناظم الاطباء).
- وقت بی وقت ؛ پیوسته و دائماً و همیشه . (ناظم الاطباء). پیوسته و همیشه .
- وقت به وقت ؛ گاه بگاه . (ناظم الاطباء).
- وقت تنگ ، وقت نازک ؛ فرصت بسیار کم . (آنندراج ) :
از اینکه بوسه به ما کم دهد نمی رنجم
گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است .

رضی دانش (از آنندراج ).


- وقت خواستن ؛ طلب کردن تعیین وقت را. فرصت ملاقات خواستن .
- وقت خوش باد ؛ جمله ای است که در مقام دعا گفته میشودبه معنی اینکه امید است اوقات به خوبی و خوشی بگذرد :
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است .

حافظ.


- وقت دادن ؛ تعیین کردن وقت برای کسی تا در آن هنگام مطالب خود را بگوید.
- وقت داشتن ؛ فرصت داشتن . مجال داشتن .
- وقت زور ؛ کنایه از وقت کارزار و هنگام جنگ و جدال . (برهان ) (از ناظم الاطباء).
- وقت شناس ؛ شناسنده ٔ هنگام . موقعشناس .
- وقت شناسی .رجوع به این مدخل شود.
- وقت گذراندن ؛ وقت تلف کردن . کشتن وقت . سوختن وقت .
- وقت گذرانی ؛ تلف کردن وقت .
- وقت گرگ ومیش ؛ کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. (آنندراج ) :
موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو
وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو.

واعظ قزوینی (ازآنندراج ).


- وقت مرگ ؛ اجل . (ترجمان القرآن ).
- وقت معلوم ؛ هنگام معین . (ناظم الاطباء).
- || رستاخیز. قیامت .
- یوم وقت معلوم ؛ روز رستاخیز. (ناظم الاطباء).
- وقت موقوت ؛ هنگام معین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- وقت نازک ؛ فرصت بسیار کم . (آنندراج ).
- || هنگام باصفا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- وقت نهادن ؛ تأجیل . توقیت . (تاج المصادر) (دهار). وقت معلوم کردن . وقت معین کردن .
- وقت و بی وقت ؛ گاه و بیگاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وقت و ساعت ؛ چیزی است از عالم گهریال که اوقات و ساعات روز و شب بدان معلوم کنند، و در عرف هند آن را گهریال فرنگی خوانند. (از آنندراج ) :
چو وقت و ساعت آن ساعت دماغم کوک میگردد
که میگیرم حساب دفتر لیل و نهار خود.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- || اوقات معین و محدود: چشمه ٔ وقت و ساعت ، هر چشمه ای که در روزها یا ساعات معینی آب دهد و سپس بازایستد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || وقت و هنگام :
فکرت این وقت و ساعتهای میناکار چند
جهد کن این وقت و ساعت تا به غفلت نگذرد.

واعظ قزوینی .


- وقت وقت ؛ گاه گاه و گاهی و بعضی اوقات . (ناظم الاطباء) :
وقت وقت ازبرای رفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند.

نظامی .


چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امّید بردارم از عمر خویش .

نظامی .


دلم میدهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سفید.

سعدی .


- وقتها ؛ خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. (ناظم الاطباء).
- وقت یاب ؛ آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. (ناظم الاطباء).
- وقت یافتن ؛ فرصت یافتن . موقع به دست آوردن :
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی .

سعدی .


- هر وقت ؛ هر زمان . هر موقع : حق همسایه ٔ سرای آن است که ... به مواسات خویش هر وقت او را از خود شاکر و آسوده داری . (کشف الاسرار ج 2 ص 510 از فرهنگ فارسی معین ).
|| عصر. عهد.(یادداشت مرحوم دهخدا) :
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.

سوزنی .


|| موقع. مقام : محدود... به ایلگ خان ... پیغام داد... تا آنچه مصلحت و مقتضی وقت باشد استماع کرده ... (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 11 از فرهنگ فارسی معین ). || فصل : وقت سخت گرم بود. (هدایةالمتعلمین چ متینی ص 150 ازفرهنگ فارسی معین ). || وقت حاضر. زمان حاضر. وقت عبارت است از حال تو در زمان حال که ارتباطی به گذشته و آینده ندارد. (تعریفات سید جرجانی ). || (اصطلاح صوفیه ) وقت را صوفیان بر سه معنی اطلاق کنند، اول بر وصفی که بر بنده غالب باشد مانند قبض یا بسط و حزن یا سرور و صوفی ابن الوقت هر جا که حالی موافق حال خود بیند بر صحت آن حکم کند و اگر برخلاف آن بیند آن را مختل داند و این وقت هم سالک را و هم غیرسالک را تواند بود. دوم بر حالی که برسبیل هجوم و مفاجات از غیب روی نماید و به غلبه تصرف سالک رااز حال خود بستاند و منقاد حکم خود گرداند و این وقت خاصه ٔ سالکان است و آنچه گفته اند الصوفی ابن وقته اشارت است به این وقت . سوم بر حالی که متوسط است میان ماضی و مستقبل ، چنانکه گویند فلان صاحب وقت است یعنی اشتغال به اداء وظایف زمان حال و اهتمام به چیزی که اهم و اولی بود در آن زمان او را از تذکر ماضی و تفکر مستقبل مشغول میدارد و اوقات را ضایع نمیگذارد، چنانکه گفته اند: من ادرک وقته فوقته وقت و من ضیع وقته فوقته مقت اشارت بدین وقت است . (نفایس الفنون ). وتهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: آنچه بر عبد وارد میشود و در او تصرف میکند و او را به حکم خود میگرداند از ترس و غم و شادی و ازاینرو گفته اند: الوقت سیف قاطع، زیرا به حکم وقت کارها بریده میشود و ازاینرو گفته اند فلان به حکم وقت کار میکند، و در جامعالصنایع گوید: وقت حالی است که در سر بنده پدید آید و او را بدان حال آرام بود، وقتی باشد که عارف را سکون واجب بود و وقتی باشد که شکر واجب و وقتی شکایت و هم از این گویند که عارف ابن الوقت خود است یعنی چنانکه فرزند تابع پدر و مادر باشد عارف نیز ظاهراً و باطناً تابع وقت شود، و در شرح مثنوی گوید صوفی دو قسم است : ابن الوقت و آن است که تابع وقت باشد و وقت بر او غالب آید، و ابوالوقت و آن آن است که او بر وقت غالب باشد و ابن الحال و ابوالحال همچنین است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). نزد اهل تحقیق امر حادث متوهمی است که آن متوقف بر حادث محقق باشد. آن حال وارده ٔ با سالک است ، مثل توکل و تسلیم و رضا. رجوع به فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ص 628 شود.
- ابن الوقت ؛ آنکه به مقتضای وقت کار کند و سابقه و لاحقه را اعتبار نکند. زمانه ساز.
- || آنکه از حاضر تمتع جوید بی نظری بر گذشته و آینده :
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق .

مولوی .


رجوع به ابن الوقت شود.
- وقت خوش گشتن ؛ روزگار خوش گشتن : پدرش را وقت خوش گشت . (اسرارالتوحید).
|| اجل . مرگ . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای پادشاه وقت چو وقتت فرارسد
تو نیز با گدای محلت برابری .

سعدی .


- وقت معلوم ؛ ساعت مرگ . (ناظم الاطباء).

وقت. [ وَ ] ( ع اِ ) هنگام. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده. ( فرهنگ فارسی معین ). ساعت. فرصت. گاه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). زمان. ( ناظم الاطباء ). حین. ( اقرب الموارد ). مدت. ( ناظم الاطباء ) :
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت ضربت می گریزد کوبه کو.
مولوی.
- امثال :
وقتی که می آید بده که می آید، وقتی که نمی آید بده که نمی پاید.
وقتی په په هست به به نیست ، وقتی به به هست په په نیست .
وقتی که زنده بودم کاه و جوم ندادی ، حالا که کار گذشته ( دارم می میرم ) توبره به سرم نهادی .
وقت خوردن قلچماقه وقت کار کردن چلاق .
وقت جنگ به کاهدان ، وقت شادی به میدان .
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو.
مولوی.
وقت گل نی .
وقت گرفتن نادعلی هستند، وقت پس دادن مظهرالعجایب .
وقت مواجب سرهنگ است و وقت جنگ بنه پا.
وقت دریاب به هر کار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.
؟
وقت خوردن خاله خواهرزاده را نمیشناسد.
وقت نورباران ما کور شدیم .
وقت گریه و زاری بروید خاله را بیارید
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله .
وقت شادی درمیان و وقت جنگ اندر کنار.
؟ ( از جامعالتمثیل ).
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی .
حافظ.
وقتی که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت بود؟
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کرّ و فرّ تیغش چون پیاز.
مولوی.
- آن وقت ؛ آن هنگام. آن زمان : نخست به دفع قرایوسف که در آن وقت بر عراق مستولی گشته بود اشتغال نماید. ( ظفرنامه یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 369 ).
- ابن الوقت . رجوع به وقت ( اصطلاح صوفیه ) شود.
- این وقت ؛ این هنگام. این زمان : تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم... نفاذ یافت. ( اوصاف الاشراف ص 2 ).
- بدان وقت ؛ در آن هنگام.
- بدین وقت ؛ در این هنگام :
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار
شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه.
سنایی.
- به وقت ؛ به هنگام. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس

وقت . [ وَ ] (ع مص ) هنگام معین کردن . (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (آنندراج ). هنگام پدید کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ). چاغ معین کردن . (ازناظم الاطباء). وقت قرار دادن . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

مقداری از زمان، هنگام، گاه.

دانشنامه عمومی

وقت (فیلم ۱۹۶۵). «وقت» (هندی: वक्त) فیلمی هندی به کارگردانی یاش چوپرا است که در سال ۱۹۶۵ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به سونیل دات، راج کومار و شارمیلا تاگور اشاره کرد.

دانشنامه آزاد فارسی

اصطلاحی عرفانی. به اعتقاد عرفا، وقت زمانی است میان گذشته و آینده که آن را حال می نامند و نیز معتقدند که آن حالتی است که بر دل سالک وارد می شود و از جنس ترس و اندوه یا شادی و نشاط است و سالک را به خود مشغول می کند. استعمالِ عبارتِ «خوش شدن وقت»، که در زبانِ عارفانِ فارسی زبان به کار می رود، و نیز اصطلاح رایج «خوشوقتم» که در زبان محاوره برای ابراز شادی از دیدن کسی ابراز می شود با عنایت به همین معنی است. فرق میان حال و وقت این است که حال تابش غیبی است که بر دل سالک می تابد و بسیار زودگذر است و از همین رو به برق تشبیه شده است؛ اما وقت محلّ حال است یعنی حال مانند روشنایی و نور است و وقت مانند آینه که نور در آن می تابد. عبارتِ معروفِ «الصوفی ابن الوقت» ناظر به این معنی است که صوفی به دلیل صفای قلبی که دارد از فرصت شادی و نشاطی که میان او و حضرت حق ایجاد می شود، در حال استفاده می کند و به گذشته و آینده نمی اندیشد. گاه صوفی را «ابوالوقت» یعنی آن که تدبیر وقت خویش دارد نیز نامیده اند. نیز ← ابن ال

فرهنگ فارسی ساره

زمان، هنگامه، وخت، گاه


فرهنگستان زبان و ادب

{time} [ورزش] مدت زمان برگزاری یک مسابقه متـ . زمان

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَوَکُلَّمَا: آیا هر وقت
معنی أَیَّانَ: کی -چه وقت
معنی مَتَیٰ: کِیْ - چه وقت است؟
معنی ظَّهِیرَةِ: وقت ظهر
معنی أَجَلَیْنِ: دو موعد- دو وقت معین
معنی أُقِّتَتْ: دارای وقت معین شد
معنی جَنَی: میوه رسیدهای که وقت چیدنش شده باشد
معنی مِیقَاتُ: زمان انجام یک کارخاص - وعده گاه (کلمه میقات معنایش نزدیک به معنای کلمه وقت است و تقریبا همان معنا را میدهد ، و فرق آن دواین است که : میقات آن وقت معین و محدودی است که بنا است در آن وقت عملی انجام شود ، بخلاف وقت که به معنای زمان و مقدار زمانی هر چیز ...
معنی یَوْمَئِذٍ: در آن روز - آن روز است که - آن روز- درآن هنگام - درآن وقت - درآن موقعیت
معنی بِـ: به - در ( مثلاً در عبارت "فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً "معنی "در" می دهد :و در آن (وقت) در میان جمعی (از دشمن) قرار گرفتند)
معنی مَوَاقِیتُ: وعده گاهها یشان (جمع میقات و میقات به معنی وقت معین شده برای عمل است و این کلمه بر مکان معین برای عمل نیز اطلاق میشود )
معنی مِیقَاتِنَا: وعده گاه ما (میقات :وقت معین شده برای عمل است و این کلمه بر مکان معین برای عمل نیز اطلاق میشود )
معنی مِیقَاتُهُمْ: وعده گاهشان (میقات :وقت معین شده برای عمل است و این کلمه بر مکان معین برای عمل نیز اطلاق میشود )
معنی زَّبَانِیَةَ: فرشتگان موکل بر آتش (زبانیة در کلام عرب به معنای پلیس است ودر سوره مبارکه علق معنایش این است که و ما به زودی پلیسهای موکل بر آتش را که فرشتگانی خشن و پر نیرو هستند صدا میزنیم ، آن وقت است که نصرت هیچ ناصری سودی به حال او نخواهد داشت )
معنی دُعَائِکَ: خواندن تو -طلب کردن ازتو(عبارت "وَلَمْ أَکُن بِدُعَائِکَ رَبِّ شَقِیّاً " به این معنی است که : پروردگارا ! من همواره به سبب دعای خود قرین سعادت بودهام و هر وقت تو را میخواندم اجابتم میفرمودی ، بدون اینکه مرا شقی و محروم سازی )
تکرار در قرآن: ۱۳(بار)
مقداری از زمان که برای کاری معین شده است. فیومی در مصباح گوید: « اَلْوَقْتُ: مِقْدارٌ مِنَ الزَّمانِ مَفْرُوضٌ لِاَمْرٍما» . گفت تو از مهلت شدگانی تا روز وقت معلوم که قیامت باشد. * . «اُقِتَّتْ» دراصل با واو است به جای الف. و آن به معنی تعیین وقت و بیان وقت است در «رسل» آیه فوق بررسی شده و گفته‏ایم ظاهرا مراد از «رسل» رها شده‏ها و فرستاده‏های عالم است نه پیامبران و آمدن قیامت وقت ایستادن و متوقف شدن آنهاست یعنی: آن‏گاه که فرستاده‏ها و رها شده‏ها موقوت و معین‏الوقت گردند برای متوقف شدن. برای چه روزی آنها با مدت رها شده‏اند؟ برای روز فصل و جدایی. * . کتاب کنایه از وجوب و موقوت به معنی وقتدار است یعنی نماز برای مومنان واجبی است محدودالوقت که باید در اوقاتش خوانده شود. میقات: وقت معین برای کاری. و وعده اقتدار و نیز مکانی که معین شده برای عملی مثل مواقیت حّج که مکانهایی است برای احرام بستن چنانکه طبرسی فرموده است. عبارت راغب در بیان معنی اخیر گنگ است. . میقات درآیه به معنی وعده معین است چنانکه در صدر آیه فرموده «وَ وعَدْنامُوسی ثَلثینَ لَیْلَةً...» یعنی: به موسی سی شب وعده کردیم و آن را با ده شب اتمام نمودیم پس وعده اقتدار خدا چهل شب گردید. ایضا در آیه . و نیز در آیه . در آیه . ظاهرا به معنی وقت است یعنی: روز فصل وقت رسیدن به حساب است. یا وقت از هم پاشیدگی این عالم است. * . از تو هلال‏ها پرسند بگو آنها (برای روشن شدن) وقت‏ها است برای مردم و حج.

واژه نامه بختیاریکا

دمو؛ بُر؛ دم؛ دَمُو

جدول کلمات

گاه

پیشنهاد کاربران

اوان

در پهلوی " اوام ، آوام "در فرهنگ پهلوی به پارسی از استاد بهرام فره وشی.


واژه آریایی وخت که عرب آنرا وقت مینویسد ( مانند نقش→نخش ) در اصل به معنای پایش بیدارباش در نگاه آوردن و همخانواده با watch ( =ساعت - نگاه ) و awake ( =بیدار ) است که همه از ریشه آریاییweg - به معنای to be strong, lively ساخته شده اند. لغت وخت که در زبان زازکی کهن به شکل wext ثبت شده در بلوچی vahd در دانمارک vagt در سوئد - نروژ vakt در هلند wacht در لوگزامبورگ wuecht در فنلاند vahti و در روسیه вахта خوانده میشود. بدینسان روشن میشود که واژگان عربی اوقات و توقیت و موقت جعلی هستند.




زمان هم عربی است. خواهشمندم متن را درست کنید

قابل توجه دوست عزیزمون حمید اقا که گفتن زمان کلمه عربی هست باید بگم که زمان واژه ای پارسی هست که از دمان گرفته شده و به عربی وارد شده تبدیل شده به زمان و کاربرد اون توی پارسی اشکالی نداره و در اصلبا ریشه ای پارسی محسوب میشه و واژه ای پارسیه

فرصت، مجال، مهلت، زمان، گاه، موقع، میقات، هنگام، دوره، روزگار، عصر، فصل، موسم، آن، حین، دم، ساعت، لحظه، لمحه، مدت، موعد

awām, āwām, awān, ōwām, rōčkār, hangām, damānak, zamān, žamān, žamānak, zamun, yāvar, ǰāvar، اینا واژگانی هستن که در پارسی پهلوی به کار برده میشده در نسک پارسی به پهلوی بهرام فره وشی هم می توانید ببینید

( در زبان اردو ) عرصه

جاور . . آوام


کلمات دیگر: