لذیذ خوشخوار
خوشخواره
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خوشخواره. [ خوَش ْ / خُش ْ خوا / خا رَ / رِ ] ( نف مرکب ) خوشخوار. نیکوخوار :
همی دشوارت آید کرد طاعت
که بس خوشخواره و باکبرونازی.
می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناج است.
همی دشوارت آید کرد طاعت
که بس خوشخواره و باکبرونازی.
ناصرخسرو.
|| ( ن مف مرکب ) بامزه. خوشمزه. مزه دار. لذیذ. ( یادداشت مؤلف ) : می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ
قمری و بلبل عواد خوش و صناج است.
مسعودسعد.
کلمات دیگر: