کلمه جو
صفحه اصلی

کوه کوب

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه کوه را بکوبد و بکند . ۲ - اسب و شتر قوی . ۳ - فرهاد .

لغت نامه دهخدا

کوه کوب. ( نف مرکب ) آنکه کوه را بکوبد و بکند. ( فرهنگ فارسی معین ). || کوبنده و خردکننده کوه :
بزیر اندرون آتش و نفت و چوب
زبر گرزهای گران کوه کوب.
فردوسی.
|| درنوردنده کوه. که کوه را درنوردد. که از کوه عبور کند.که کوه را قطع کند :
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد.
مسعودسعد.
|| کنایه از اسب و شتر است. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از اسب و شتر قوی. ( فرهنگ فارسی معین ). اسب و شتر. ( ناظم الاطباء ) :
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.

کوه کوب. ( اِخ ) فرهاد را نیز گویند که عاشق شیرین بود. ( برهان ) ( آنندراج ). فرهاد عاشق شیرین. ( ناظم الاطباء ).

کوه کوب . (اِخ ) فرهاد را نیز گویند که عاشق شیرین بود. (برهان ) (آنندراج ). فرهاد عاشق شیرین . (ناظم الاطباء).


کوه کوب . (نف مرکب ) آنکه کوه را بکوبد و بکند. (فرهنگ فارسی معین ). || کوبنده و خردکننده ٔ کوه :
بزیر اندرون آتش و نفت و چوب
زبر گرزهای گران کوه کوب .

فردوسی .


|| درنوردنده ٔ کوه . که کوه را درنوردد. که از کوه عبور کند.که کوه را قطع کند :
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد.

مسعودسعد.


|| کنایه از اسب و شتر است . (برهان ) (آنندراج ). کنایه از اسب و شتر قوی . (فرهنگ فارسی معین ). اسب و شتر. (ناظم الاطباء) :
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.

فرخی .




کلمات دیگر: