(( وزان کوه با ویژگان سوی دشت در آمد یکی گرد بیشه بگشت . (گرشا ) بگردش (بگرد عماری ویس ) خادمان و نامداران گزیده ویژگان و جانسپاران . ( ویس ورامین ) ۴- مصون . ۵- مخصوصا خصوصا : (( که دشنام او ویژه دشنام ماست . ) ) که او از پی و خون و اندام ماست . ) ) ( شا ) ۶ - تلگراف لوکس یا بویژه .
ویژگان
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(ژَ ) (اِ. ) دوستان خاص ، نزدیکان .
لغت نامه دهخدا
ویژگان. [ ژَ / ژِ ] ( اِ ) ج ِ ویژه. خاصان و خاصگان. ( برهان ). خواص. خاصگان :
دگر هفته آمد به نخجیرگاه
خود و موبد و ویژگان سپاه.
ابا ویژگان و بزرگان خویش.
که بودند بامغز و هشیار و گرد.
بباید به آسودگی راه جست.
نه روی گریز و نه جای درنگ.
گرید از پسم گرزو شمشیر کین.
برون برد در ره عنان برگماشت.
به یزدان پناهید و باره براند.
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر.
شه از ویژگان هرکه شایسته بود.
رفت با ویژگان خود به شکار.
دگر هفته آمد به نخجیرگاه
خود و موبد و ویژگان سپاه.
فردوسی.
بفرمود تا نوذر آمد به پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش.
فردوسی.
از آن ویژگان پنج تن را ببردکه بودند بامغز و هشیار و گرد.
فردوسی.
خود و ویژگان بر هیونان چست بباید به آسودگی راه جست.
فردوسی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
سپهدار با ویژگان گفت هین گرید از پسم گرزو شمشیر کین.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
همان نامور ویژگان را که داشت برون برد در ره عنان برگماشت.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
مر آن ویژگان را همانجا بماندبه یزدان پناهید و باره براند.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
وز آنجای با ویژگان رفت چیرسوی لشکرش همچو ارغنده شیر.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
کسی بر شه آن راز بگشاد زودشه از ویژگان هرکه شایسته بود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
روزی از تخت و تاج کرد کناررفت با ویژگان خود به شکار.
نظامی.
کلمات دیگر: