کلمه جو
صفحه اصلی

ندب

فرهنگ فارسی

(مصدر )۱ - گریستن برمرده وستایش کردن او ۲ - خواندن کسی رابرکاری وبرانگیختن بر آن ۳ - ( مصدر ) داوکشیدن برهفت دربازی نرد عذرا.توضیح چون ازهفت بگذردوبه یازده رسد آنراتمامی ندب وداوفسرده گویندوبعربی وامق خوانندوچون برهفده رسد آنرادستخون گویند واگرازدستخون بگذردحکم اول پیدا میکندچه داوبرهیجده نمی باشد.۴ - ( اسم ) آنچه که بر سر آن گروبسته باشندکه بازنده ببرنده دهد گروقمار: درششدره داودادن و ملکی به ندبی باختن ازخردوحصافت وتجربت و ممارست دورباشد.یایک ندب .یک دفعه یک باره : عزونازوایمنی دنیابسی دیدم کنون رنج وبیم وسختی اندردین ببینم یک ندب . ( ناصرخسرو.۳۶ )
جمع ندب بمعنی اثر جراحت .

فرهنگ معین

(نَ دَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جا و اثر زخم . ۲ - گرو و شرط بندی در قمار یا تیراندازی . ج . ندوب .
(نَ ) [ ع . ] (مص ل . ) نک نُدبه .

(نَ دَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جا و اثر زخم . 2 - گرو و شرط بندی در قمار یا تیراندازی . ج . ندوب .


(نَ) [ ع . ] (مص ل .) نک نُدبه .


لغت نامه دهخدا

ندب. [ ن َ ] ( ع ص ) مرد سبک در حاجت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). خفیف فی الحاجة. ظریف نجیب که چون خوانده شود به حاجتی بشتابد برای قضای آن و گفته اند آن شتابنده به سوی فضایل است. ( از اقرب الموارد ). رجل ندب ؛ مرد کارگزار. ( مهذب الاسماء ). مردنجیب و سبک در حاجت. || شتابنده به سوی فضایل. ظریف نجیب. ( از المنجد ). || مرد زیرک و گرامی. ج ، ندوب ، ندباء. || فرس ندب ؛ اسب روان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اسب روان بانشاط. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) شرط و گرو قمار. رجوع به نَدَب شود. || نشان و جای زخم و جراحت. رجوع به نَدَب شود. || تهلکه. اضطراب. ( برهان قاطع ) ( جهانگیری ). || در عرف شرع ، کاری که فاعلش مستحق مدح و ثواب باشد اما بر تارکش گناه و عقابی نباشد. ( منتهی الارب ). استحباب. ( یادداشت مؤلف ). هر عمل شرعی که زائد برفرایض و واجبات و سنن از بندگان خدای انجام یابد. ( از نفایس الفنون ). || ( مص ) خواندن کسی را به کاری و برانگیختن بر آن و متوجه به سوی آن نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). کاری بازخواستن. ( زوزنی ). با کاری خواندن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بر مرده گریستن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( دهار ). گریستن بر مرده و خواندن محاسن او. ( غیاث اللغات ). بر مرده گریستن و برشمردن محاسن او را. ( از ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). و اسم از آن ندبة است.( اقرب الموارد ). زبان گرفتن. || نشاندار زخم گردیدن پشت. ( منتهی الارب ). رجوع به نَدَب شود.

ندب. [ ن َ دَ ] ( ع مص ) سخت شدن نشان زخم. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نشاندار زخم گردیدن پشت. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) نشان زخم. ( غیاث اللغات ) ( فرهنگ نظام ). نشان جراحت که بر پوست باقی باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). اثر جراحت که هرگز از پوست برطرف نشود. ( از بحر الجواهر ). نشان ریش. ( مهذب الاسماء ). || آنچه در میان کنند چون در چیزی گرو بندند. ( منتهی الارب ) ( از مهذب الاسماء ). آنچه در میان گذارند چون در چیزی گرو بندند. ( ناظم الاطباء ). آنچه به آن گروبسته میشود. ( فرهنگ نظام ). مالی که در سبق و رمایه به برنده مسابقه داده میشود. سبق. خطر. ( یادداشت مؤلف ). ج ، انداب. || رَشَق. ( اقرب الموارد ). القوس السریعة السهم. ( المنجد ). رمینا نَدَباً؛ أی رَشَقاً. ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَشَق شود.

ندب . [ ن َ ] (ع اِ) ج ِ ندبة، به معنی اثر زخم باقی مانده بر پوست . رجوع به نَدْبة و نَدَبة شود. و جمع آن ندوب و انداب است .


ندب . [ ن َ ] (ع ص ) مرد سبک در حاجت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خفیف فی الحاجة. ظریف نجیب که چون خوانده شود به حاجتی بشتابد برای قضای آن و گفته اند آن شتابنده ٔ به سوی فضایل است . (از اقرب الموارد). رجل ندب ؛ مرد کارگزار. (مهذب الاسماء). مردنجیب و سبک در حاجت . || شتابنده به سوی فضایل . ظریف نجیب . (از المنجد). || مرد زیرک و گرامی . ج ، ندوب ، ندباء. || فرس ندب ؛ اسب روان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسب روان بانشاط. (از اقرب الموارد). || (اِ) شرط و گرو قمار. رجوع به نَدَب شود. || نشان و جای زخم و جراحت . رجوع به نَدَب شود. || تهلکه . اضطراب . (برهان قاطع) (جهانگیری ). || در عرف شرع ، کاری که فاعلش مستحق مدح و ثواب باشد اما بر تارکش گناه و عقابی نباشد. (منتهی الارب ). استحباب . (یادداشت مؤلف ). هر عمل شرعی که زائد برفرایض و واجبات و سنن از بندگان خدای انجام یابد. (از نفایس الفنون ). || (مص ) خواندن کسی را به کاری و برانگیختن بر آن و متوجه به سوی آن نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کاری بازخواستن . (زوزنی ). با کاری خواندن . (تاج المصادر بیهقی ). || بر مرده گریستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). گریستن بر مرده و خواندن محاسن او. (غیاث اللغات ). بر مرده گریستن و برشمردن محاسن او را. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). و اسم از آن ندبة است .(اقرب الموارد). زبان گرفتن . || نشاندار زخم گردیدن پشت . (منتهی الارب ). رجوع به نَدَب شود.


ندب . [ ن َ دَ ] (اِ) داوکشیدن بر هفت باشد در بازی نرد، و آن را به عربی عذرا خوانند، و چون از هفت بگذرد و به یازده رسد آن راتمامی ندب و داوفره گویند و به عربی وامق خوانند، وچون بر هفده رسد آن را دست خون گویند و اگر از دست خون بگذرد حکم اول پیدا کند، چه داو بر هژده نمیباشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ نظام ) (از انجمن آرا). ندب افزونی کردن بازی نرد است وقتی که بازی چرب شود و مرتبه هفت رسد و چون از هفت به یازده رسد نهایت که افزونی بازی است گویند که فرد برد و آن را تمامی ندب نامند و آنکه پی درپی یازده ندب برد گویند که عذرا برد. (غیاث اللغات ) :
ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی .

منوچهری .


گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب .

سنایی .


کعبتین از رخ و از پیل ندانم به صفت
نردبازی ّ و شطرنج ندانم ز ندب .

سنایی .


با تو بر روی بساط انبساط
نرد طیبت باخت خادم یک ندب .

سوزنی .


همه در ششدر عجزند تو را داو به هفت
ضربه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است .

انوری .


روز و شب جز سبب رأفت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز.

انوری .


خاقانی اولین ندب از نرد عشق او
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت .

خاقانی .


در گرو نرد عشق دین و دلی داشتم
در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد.

خاقانی .


نراد گفت بنشین تا یک ندب نرد بازیم . (سندبادنامه ص 304). من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنک اگر او برد هرچه خواهد بدهم و اگر من برم هرچه فرمایم بکند. (سندبادنامه ص 310).
شادمانه گهی به دختر کُرد
به سه نرد از جهان ندب می برد.

نظامی .


از شش زدن حروف نامش
بر نرد شده ندب تمامش .

نظامی .


پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست
بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن .

سعدی .



ندب . [ ن َ دَ ] (ع مص ) سخت شدن نشان زخم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نشاندار زخم گردیدن پشت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) نشان زخم . (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ). نشان جراحت که بر پوست باقی باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اثر جراحت که هرگز از پوست برطرف نشود. (از بحر الجواهر). نشان ریش . (مهذب الاسماء). || آنچه در میان کنند چون در چیزی گرو بندند. (منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء). آنچه در میان گذارند چون در چیزی گرو بندند. (ناظم الاطباء). آنچه به آن گروبسته میشود. (فرهنگ نظام ). مالی که در سبق و رمایه به برنده ٔ مسابقه داده میشود. سبق . خطر. (یادداشت مؤلف ). ج ، انداب . || رَشَق . (اقرب الموارد). القوس السریعة السهم . (المنجد). رمینا نَدَباً؛ أی رَشَقاً. (از اقرب الموارد). رجوع به رَشَق شود.


ندب . [ ن ُ دُ ] (ع اِ) ج ِ نَدَب ، به معنی اثر جراحت . رجوع به نَدَب شود.


فرهنگ عمید

گریستن.
گرو و شرط بندی در بازی یا قمار.

گریستن.


گرو و شرط‌بندی در بازی یا قمار.


پیشنهاد کاربران

کدام یک از واژه های ذیل مترادف واژه ندب نمی باشد؟
الف: تطوع
ب: نافله
ج: احسان
د: مُبغَضُ

ندب بردن : داو بردن

استحباب
عملی که انجامش ثواب و ترک آن بدون کیفر باشد


کلمات دیگر: