کلمه جو
صفحه اصلی

معصفر

فرهنگ فارسی

زردنگ، جامه زردرنگ، هرچیزی که آن راباگل کاجیره یاچیزدیگربرنگ زرد در آورده باشند
۱ - ( اسم ) زرد یا سرخ شده با عصفر : از نیل سوده با قدری آب معصفر زلف بنفشه راست بهر شب خضابها . ( محمود صبا ) ۲- زرد رنگ . ۳ - سرخ رنگ .

فرهنگ معین

(مُ عَ فَ ) [ ع . ] (ص . ) زردرنگ .

لغت نامه دهخدا

معصفر. [ م ُ ع َ ف َ ] (ع ص ، اِ) چیزی که به گل کاجیره آن را رنگ کرده باشند، چه عُصفُر گل کاجیره است . (غیاث ) (آنندراج ). رنگ کرده به عصفر. به کاژیره (گل کافشه ) رنگ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به عصفر زرد یا سرخ شده .
- ثوب معصفر ؛ جامه به کاژیره رنگ کرده . (مهذب الاسماء). جامه ٔ رنگین . (منتهی الارب ). جامه ٔ رنگین شده با عصفرو گل کافشه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| بعضی اوستادان به معنی گل کاجیره بسته اند. (غیاث ). به معنی گل کاجیره است . (از آنندراج ). از اسپرغمهاست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). معصفر گل قرطم است . (الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه ص 250) :
و آن گل سوسن ماننده ٔ جامی ز لبن
ریخته مُعْصَفَرِ سوده میان لبنا.

منوچهری .


چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.

(ویس و رامین ).


گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ بر عذار کند.

ناصرخسرو.


چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.

ناصرخسرو.


زتیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصفر دارد.

سیدحسن غزنوی .


از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زردآمد
که همچون معصفر اندر شکم بسته ست دندانش .

سیدحسن غزنوی .


از خون صید تو به مه بهمن اندرون
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر.

امیرمعزی (از آنندراج ).


زمینی کجا از تو تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر.

امیرمعزی (از آنندراج ).


بر امید زعفران کاو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران .

خاقانی .


راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.

خاقانی .


|| سرخ . قرمزرنگ :
لب لعل رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد.

فردوسی .


به هر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.

فرخی .


زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.

ناصرخسرو.


دل چرخ گردان و چشم زمانه
چوآشفته بحری که آبش معصفر.

ناصرخسرو.


هرجا که رخش اوست همه عید نصرت است
زان پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش .

خاقانی .


تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون در زده به آب معصفر غلاله ها.

خاقانی .


|| زعفرانی . (از فهرست ولف ). زردرنگ :
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 184).


چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1035).


تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد.

منوچهری .


شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کالوده ماند دست به آب معصفرش .

خاقانی .


چه از شقه ٔ اخضر آسمان و شعر منقط اختران و رداء معصفر آفتاب و خز ادکن سحاب ... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 304).

معصفر. [ م ُ ع َ ف َ ] ( ع ص ، اِ ) چیزی که به گل کاجیره آن را رنگ کرده باشند، چه عُصفُر گل کاجیره است. ( غیاث ) ( آنندراج ). رنگ کرده به عصفر. به کاژیره ( گل کافشه ) رنگ کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). به عصفر زرد یا سرخ شده.
- ثوب معصفر ؛ جامه به کاژیره رنگ کرده. ( مهذب الاسماء ). جامه رنگین. ( منتهی الارب ). جامه رنگین شده با عصفرو گل کافشه. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
|| بعضی اوستادان به معنی گل کاجیره بسته اند. ( غیاث ). به معنی گل کاجیره است. ( از آنندراج ). از اسپرغمهاست. ( ذخیره خوارزمشاهی ). معصفر گل قرطم است. ( الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه ص 250 ) :
و آن گل سوسن ماننده جامی ز لبن
ریخته مُعْصَفَرِ سوده میان لبنا.
منوچهری.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
( ویس و رامین ).
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ بر عذار کند.
ناصرخسرو.
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
زتیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصفر دارد.
سیدحسن غزنوی.
از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زردآمد
که همچون معصفر اندر شکم بسته ست دندانش.
سیدحسن غزنوی.
از خون صید تو به مه بهمن اندرون
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
زمینی کجا از تو تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
بر امید زعفران کاو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران.
خاقانی.
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
خاقانی.
|| سرخ. قرمزرنگ :
لب لعل رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد.
فردوسی.
به هر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.
فرخی.
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.
ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

۱. زرد رنگ.
۲. جامۀ زردرنگ.
۳. هر چیزی که آن را با گل کاجیره یا چیز دیگر به رنگ زرد درآورده باشند.


کلمات دیگر: