کلمه جو
صفحه اصلی

افشردن

فارسی به انگلیسی

extract, to press, to squeeze, express, to squeeze (out)

to press, to squeeze (out)


express, squeeze


فرهنگ فارسی

(مصدر ) (افشرد افشرد خواهد افشرد بیفشر افشرنده افشرده ) ۱ - فشار دادن. ۲ - آب شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن عصاره گرفتن افشره گرفتن . ۳ - استوارکردن .

فرهنگ معین

(اَ شُ دَ ) (مص م . ) ۱ - عصاره گرفتن . ۲ - محکم کردن .

لغت نامه دهخدا

افشردن. [ اَ ش ُ دَ ] ( مص ) فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصه آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. ( آنندراج ). افشاردن. فشردن. پالودن. ( ناظم الاطباء ). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. ( فرهنگ فارسی معین ). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. ( میرزا ابراهیم ). افشاردن. ( شرفنامه منیری ). فشاردن. ضغط. ( یادداشت مؤلف ).تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. ( منتهی الارب ) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. ( تاریخ بیهقی ص 199 ).
قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. ( نوروزنامه ).
چرخ است کبوده ای بداغش
افشرده بزیر ران دولت.
خاقانی.
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو.
نظامی.
- انگور افشردن ؛ اعتصار. ( یادداشت مؤلف ).
- فروافشردن ؛ خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن : شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. ( تاریخ بیهقی ).
|| محکم و استوار کردن. ( آنندراج ). استوار کردن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم
بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.
ملاقاسم ( از آنندراج ).
- پا افشردن ؛ مقاومت و ایستادگی کردن :
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد بدست نخست هستی ما را ز ما.
خاقانی.
- پای افشردن ؛ مقاومت کردن. پایداری نمودن. استوار ماندن. مقاومت. ایستادگی :
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای.
( گرشاسب نامه ص 179 ).
بدین مایه لشکر بیفشرد پای
فروداشت چندان سپه را بپای.
( گرشاسب نامه ص 183 ).
گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. ( تاریخ بیهقی ).
- ران افشردن ؛ استوار کردن ران. راست کردن و محکم ساختن آن ، خاصه هنگام سواری :
چو بشنید گرشاسب گرزگران
ز زین برکشید و بیفشرد ران.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرزگران.
فردوسی.
چو بنشست بر زین بیفشرد ران
برآمد ز جای آن هیون گران.
فردوسی.
|| خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی. ( آنندراج ) :

افشردن . [ اَ ش ُ دَ ] (مص ) فشردن . چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصه ٔ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج ). افشاردن . فشردن . پالودن . (ناظم الاطباء). فشار دادن . آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن . عصاره گرفتن . افشره گرفتن . (فرهنگ فارسی معین ). شپلیدن و افشاردن مرادف این است . (میرزا ابراهیم ). افشاردن . (شرفنامه ٔ منیری ). فشاردن . ضغط. (یادداشت مؤلف ).تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب ) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است . (تاریخ بیهقی ص 199).
قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه ).
چرخ است کبوده ای بداغش
افشرده بزیر ران دولت .

خاقانی .


چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو.

نظامی .


- انگور افشردن ؛ اعتصار. (یادداشت مؤلف ).
- فروافشردن ؛ خرد و خراب کردن . فروکوبیدن . بفرود فشاردن : شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی ).
|| محکم و استوار کردن . (آنندراج ). استوار کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم
بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.

ملاقاسم (از آنندراج ).


- پا افشردن ؛ مقاومت و ایستادگی کردن :
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد بدست نخست هستی ما را ز ما.

خاقانی .


- پای افشردن ؛ مقاومت کردن . پایداری نمودن . استوار ماندن . مقاومت . ایستادگی :
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای .

(گرشاسب نامه ص 179).


بدین مایه لشکر بیفشرد پای
فروداشت چندان سپه را بپای .

(گرشاسب نامه ص 183).


گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی ).
- ران افشردن ؛ استوار کردن ران . راست کردن و محکم ساختن آن ، خاصه هنگام سواری :
چو بشنید گرشاسب گرزگران
ز زین برکشید و بیفشرد ران .

فردوسی .


برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرزگران .

فردوسی .


چو بنشست بر زین بیفشرد ران
برآمد ز جای آن هیون گران .

فردوسی .


|| خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی . (آنندراج ) :
دندان بدل چگونه فشارم که میشود
لب بازکردنت پر پروانه بوسه را.

صائب (از آنندراج ).


- در هم افشردن ؛ چیزی را در چیزی فروبردن :
زمین را چنان در هم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت .

نظامی .



فرهنگ عمید

۱. فشار دادن.
۲. آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن.

پیشنهاد کاربران

در دیوان وحشی بافقی هم آمده.
خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمی داند


کلمات دیگر: