مترادف کمان کش : کماندار، کمانگر، کمانگیر
کمان کش
مترادف کمان کش : کماندار، کمانگر، کمانگیر
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
قوس، کماندار، تیرانداز، کمانگیر، کمان کش، صورت فلکی قوس
تیرانداز، کمانگیر، کمان کش
فرهنگ فارسی
( اسم ) کسی که کمان را بکشد و بکار برد : ( خراش سین. نخجیر دل بدرد آورد کمانکشان همه مغرور ساقی شست اند ) . ( رضی دانش )
کش و قوس . ظاهرا گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد.
کش و قوس . ظاهرا گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد.
فرهنگ معین
(کَ کَ ) (اِمر. ) تیرانداز، کماندار.
لغت نامه دهخدا
کمان کش. [ ک َ ک َ / ک ِ ] ( نف مرکب ) کماندار و تیرانداز. ( ناظم الاطباء ). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
نه از نامداران چو او جنگجوی.
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است.
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی.
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست.
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام.
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
کمان کش. [ ک َ ک َ / ک ِ ] ( اِ مرکب ) کش و قوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد : و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود.( تذکرةالائمه مجلسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
کمان کش. [ ک َ ک َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
رودکی.
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی.
فردوسی.
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر اووز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است.
خاقانی.
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در برکمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی.
من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
به دیدن همایون به بالا بلندبه ابرو کمان کش به گیسو کمند.
نظامی.
آن پنجه کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچیدور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست.
حافظ.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دارکان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
حافظ.
خراش سینه نخجیر دل بدرد آوردکمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
رضی دانش ( از آنندراج ).
- کمان کشان قضا ؛ تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مُقَدِّر سرنوشت بشر هستند : از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام.
خاقانی.
- کمان کش کردن مشت ؛ مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر : کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
نظامی.
- ابروی کمان کش ؛ ابروی مانند کمان. ( ناظم الاطباء ).کمان کش. [ ک َ ک َ / ک ِ ] ( اِ مرکب ) کش و قوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد : و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود.( تذکرةالائمه مجلسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
کمان کش. [ ک َ ک َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).
کمان کش . [ ک َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کمان کش . [ ک َ ک َ / ک ِ ] (اِ مرکب ) کش و قوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد : و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم ... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود.(تذکرةالائمه ٔ مجلسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کمان کش . [ ک َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده . کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین ) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی
نه از نامداران چو او جنگجوی .
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ .
پای گریز نیست که گردون کمان کش است
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است .
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
من رستم کمان کشم اندرکمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان .
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
آن پنجه ٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی .
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست .
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
خراش سینه ٔ نخجیر دل بدرد آورد
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
- کمان کشان قضا ؛ تیراندازان سرنوشت . کمانداران قدر. به کنایه آنان که مُقَدِّر سرنوشت بشر هستند :
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام .
- کمان کش کردن مشت ؛ مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر :
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
- ابروی کمان کش ؛ ابروی مانند کمان . (ناظم الاطباء).
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
رودکی .
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی
نه از نامداران چو او جنگجوی .
فردوسی .
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ .
فرخی .
پای گریز نیست که گردون کمان کش است
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است .
خاقانی .
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی .
من رستم کمان کشم اندرکمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان .
خاقانی .
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
نظامی .
آن پنجه ٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی .
سعدی .
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست .
حافظ.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
حافظ.
خراش سینه ٔ نخجیر دل بدرد آورد
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
رضی دانش (از آنندراج ).
- کمان کشان قضا ؛ تیراندازان سرنوشت . کمانداران قدر. به کنایه آنان که مُقَدِّر سرنوشت بشر هستند :
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام .
خاقانی .
- کمان کش کردن مشت ؛ مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر :
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
نظامی .
- ابروی کمان کش ؛ ابروی مانند کمان . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
کمان کشنده، کمان دار، تیرانداز.
دانشنامه عمومی
کورش کمانکش (خمین)'، روستایی از توابع بخش کمره شهرستان خمین در استان مرکزی ایران است.این روستا ۳۶۰۰ سال قدمت دارد
این روستا در دهستان چهارچشمه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۰۹ نفر (۳۱خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان چهارچشمه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۰۹ نفر (۳۱خانوار) بوده است.
wiki: کمان کش
پیشنهاد کاربران
طایفه کمانکشی ایل جا کی کهگیلویه بویراحمد از قوم لر
طایفه کمانکشی لر در بروجرد
محله کمانکشی در خشت و کمارج فارس
کازرون
طایفه کمانکشی لر در بروجرد
محله کمانکشی در خشت و کمارج فارس
کازرون
کلمات دیگر: