کلمه جو
صفحه اصلی

رقص کنان

فرهنگ فارسی

( صفت ) در حال رقصیدن .

لغت نامه دهخدا

رقص کنان. [ رَ ک ُ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال رقصیدن. ( فرهنگ فارسی معین ). در حال رقص :
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم.
خاقانی.
او رقص کنان به زیر گردی
می کرد بدین صفت نبردی.
نظامی ( لیلی و مجنون ).
سایه و نور از علم شاخسار
رقص کنان برطرف جویبار.
نظامی.
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گرتو بالای عظامش گذری و هی رمیم.
سعدی.
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
بخت پیروز که با من به خصومت می بود
بامداد از در من رقص کنان بازآمد.
سعدی.
وربدانم بدر مرگ که حشرم با تست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم.
سعدی.
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم.
حافظ.

فرهنگ عمید

۱. در حالت رقص.
۲. در حال جست وخیز از فرط خوشی و نشاط.


کلمات دیگر: