( لهجة ) لهجة. [ ل َ ج َ / ل َ هََ ج َ ] ( ع اِ ) لهجه. زبان. یقال : فلان فصیح اللهجة. ( منتهی الارب ) ( لغت نامه مقامات حریری ) ( غیاث ). لسان. جایگاه سخن از زبان. ( بحر الجواهر ). لغت. ( غیاث ) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و صدق لهجت... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. ( کلیله و دمنه ).
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم.
خاقانی.
لهجه من تیغ سلطانی است در فصل الخطاب
تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم.
خاقانی.
لهجه راوی مرا، منطق طیر در
زبان بر در شاه جم نگین تحفه دعای تازه بین.
خاقانی.
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود وطیب لهجتی. ( گلستان چ فروغی باب 5 ).
لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست
در نظر آفتاب مشعله افروختن.
سعدی.
وضع تکلم مردم ناحیتی ، چنانکه گیلان یا کرمان و غیره. و گویند به لهجه کرمانی یا گیلانی یا رشتی یا اصفهانی سخن گوید. || وضعتکلم. ( غیاث ). وضع تکلم هر فرد، چنانکه مثلا لهجه مردم کرمان یا گیلان یا اصفهان و جز آن.
- بدلهجه ؛ آنکه ادای مخارج از حروف فصیح و شیرین نتواند.
- خوش لهجه ؛ آنکه بفصاحت و شیرینی تکلم کند.
|| محاورة. || شعبه ای از زبان. لوترا. || آواز خوش. ( غیاث ).
لهجة. [ ل ُ ج َ ] ( ع اِ ) ناشتاشکن. ( منتهی الارب ). نهاری.... لُهنة. ( مهذب الاسماء ).