گزین
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
۱ - ( صفت ) در ترکیب بمعنی گزیننده ( انتخاب کننده ) آید : به گزین خلوت گزین درم گزین عشرت گزین . ۲ - گزیده انتخاب شده منتخب پسندیده : خاصه نعت رسول باز پسین آن زپیغمبران بهین و گزین . ( حدیقه ) یا گزین خلق دنیا . برگزیده از مخلوقات .
دهی در شهرستانهای سراوان و قصرشیرین و اهواز
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
گزین . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان ، واقع در 90000 گزی جنوب خاوری سراوان نزدیک مرز پاکستان . هوای آن گرم و دارای 150 سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات ، خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . ساکنین از طایفه ٔ دارزائی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
ز جان برگزینم گزین ورا.
نشاط کردن و چوگان و رزم و بزم و شکار.
گزیده گشت هر آن کس که شد بر تو گزین.
همچون ارمش نقش مهنا و گزین است.
گزینان و مهان چند کشور.
بهشتی دید در وی بسته آذین.
چو باد بزان اندر آمد بزین.
بهر حمله دو دو ربودی ز زین.
برون رفت تنها به روز گزین.
همین بودازیرا گزین محمد.
یار تو یافت ازو بوی تو شو نیز بیاب.
ایزد ترا به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی.
اختیار و گزین دولت و دین.
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
کین گزین بودو او گزیننده.
گشت رنجور او منم نیکو ببین.
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین.
گزین . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین واقع در 3000 گزی جنوب باختری سومار، کنار رودخانه ٔ کنگیر و 4000گزی مرز عراق . هوای آن گرم و دارای 140 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ کنگیر تأمین میشود. محصول آن غلات ، لبنیات ، برنج ، مختصر حبوبات ، پنبه و ذرت است . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن به هر طرف مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گزین . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نفت سفید بخش هفتگل شهرستان اهواز واقع در 23هزارگزی شمال باختری هفتگل ، کنار راه شوسه ٔ هفتگل به نفت سفید. هوای آن گرم و دارای 500 تن سکنه است . آب آنجا از رودخانه ٔ شور بوسیله ٔ لوله تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت ، گله داری و کارگری شرکت نفت است . دبستان و چاه نفت نیز دارد. ساکنان از طایفه ٔ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
بخوردی یکی چوبه تیر گزین
نهادی سر خویش بر پیش زین .
فردوسی .
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین .
دقیقی .
پذیرم من این پاک دین ورا
ز جان برگزینم گزین ورا.
فردوسی .
چهار چیز گزین بود خسروان را کار
نشاط کردن و چوگان و رزم و بزم و شکار.
فرخی .
عزیز گشت هر آن کس که شد بر تو عزیز
گزیده گشت هر آن کس که شد بر تو گزین .
فرخی .
همچون حرمش طالع سعد است و مبارک
همچون ارمش نقش مهنا و گزین است .
منوچهری .
چنان آمد که آنگه چند مهتر
گزینان و مهان چند کشور.
(ویس و رامین ).
چو در مرو گزین شد شاه رامین
بهشتی دید در وی بسته آذین .
(ویس و رامین ).
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندر آمد بزین .
اسدی .
ز گردان به خم کمند گزین
بهر حمله دو دو ربودی ز زین .
اسدی .
سمند سرافراز را کرد زین
برون رفت تنها به روز گزین .
اسدی .
گزینم قران است و دین محمد
همین بودازیرا گزین محمد.
ناصرخسرو.
زآن گزین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی تو شو نیز بیاب .
ناصرخسرو.
یعنی که خدای را دو گروه گزین اند از جمله ٔ خلایق : از عرب قریش و از عجم پارس .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 4).
ایزد ترا به ملک جهان برگزید از آنک
اندر جهان ملک ز شاهان گزین تویی .
مسعودسعد.
دیر مان ای به گونه گونه اثر
اختیار و گزین دولت و دین .
انوری .
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی .
آفرین کردش آفریننده
کین گزین بودو او گزیننده .
نظامی .
گفت آری بنده ٔ خاص گزین
گشت رنجور او منم نیکو ببین .
مولوی .
تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین .
سعدی .
|| (نف ) انتخاب کننده . (برهان ). گزیننده . بیشتر بصورت ترکیب با کلمات ذیل آید و معنی فاعلی دهد (اسم فاعل مرخم ): خلوت گزین ، عشرت گزین ، درم گزین ، دست گزین ، به گزین :
چنان باید اکنون که خاقان چین
کند از دل خود بدین به گزین .
فردوسی .
رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
فرهنگ عمید
۱. = گزیدن
۲. گزیننده (در ترکیب با کلمه دیگر ): خلوت گزین، عشرت گزین.
۳. گزیده، انتخاب شده.
* گزین کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] انتخاب کردن، برگزیدن.
ساختهشده از چوب درخت گز.
۱. = گزیدن
۲. گزیننده (در ترکیب با کلمه دیگر): خلوتگزین، عشرتگزین.
۳. گزیده؛ انتخابشده.
〈 گزین کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] انتخاب کردن؛ برگزیدن.
دانشنامه عمومی
گزین (ایرانشهر)
گزین (قصرشیرین)
گزین (هفتکل)