مبدل. [ م ُ دَ ] ( ع ص ) بدل شده و تبدیل شده.( ناظم الاطباء ). تغییرداده شده. دیگرگون :
چون فرود آیی از آن گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا.
مولوی
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صائب شب ندارد هر کسی.
مولوی.
آن قراری که بزن او کرده بود
گشت مبدل آن طرف مهمان غنود.
مولوی.
- مبدل شدن ؛ بدل شدن. تغییر یافتن. عوض گشتن. تبدیل گشتن :
چیست هستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندرنظر صندل شدن.
مولوی.
باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینی شان و مشکل حل شود.
مولوی.
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود.
مولوی ( مثنوی چ خاورص 268 ).
- مبدل کردن ؛ بدل کردن. تغییر دادن :
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت مرد را مبدل کند.
مولوی.
|| کلمه ای که بدل ازکلمه دیگر ( مبدل منه ) آید. ( فرهنگ فارسی معین ).
مبدل. [ م ُ ب َدْ دَ ] ( ع ص ) دیگرگون کرده و تغییر داده شده و بدل آورده شده. ( ناظم الاطباء ) تبدیل شده. تغییر شکل یافته :
گر بدان حالت ترا بودی بقا
کی رسیدی مرترا این ارتقا
از مبدل هستی اول نماند
هستی دیگر به جای او نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
آن مبدل بین ، وسایط رابمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن.
( مثنوی چ خاور ص 292 ).
- مبدل شدن ؛ بدل شدن. تغییر یافتن : قحط و تنگی نواحی از یمن نقیبت او برخص و فراخی مبدل شد. ( المعجم چ دانشگاه ص 12 ).
بفرمود درهم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به درد.
سعدی.
عنایتی که ترا بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست.
سعدی.
- مبدل کردن ؛ تغییر دادن. بدل کردن. عوض کردن. تبدیل نمودن : ملک ایشان در تزلزل و اضطراب افتاد نظام الملک وزیر را به «تاج الملک ابوالغنائم » مبدل کردند. ( سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 34 ).
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حال نحسین را مبدل کرده اند.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 510 ).
- مبدل گرداندن ؛ تغییر دادن. عوض کردن. تبدیل نمودن : عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نگرداند. ( گلستان ).
- مبدل گردیدن ؛ مبدل شدن : محنت و اندوهش به بهجت و سرور مبدل گردید. ( عالم آرا چ امیرکبیر ص 224 ).