کلمه جو
صفحه اصلی

گشاده


مترادف گشاده : رحب، فراخ، گشاد، مبسوط، منبسط، وسیع، باز، مفتوح

متضاد گشاده : بسته

فارسی به انگلیسی

broad, obtuse, patent, open(ed)

open(ed)


broad, obtuse, patent


فارسی به عربی

براءة الاختراع

مترادف و متضاد

۱. رحب، فراخ، گشاد، مبسوط، منبسط، وسیع
۲. باز، مفتوح ≠ بسته


patent (صفت)
ظاهر، اشکار، امتیازی، ازاد، دارای حق امتیاز، گشاده، بوسیله حق امتیاز محفوظ مانده

patulous (صفت)
باز، پهن، منبسط، گشوده، گشاده

رحب، فراخ، گشاد، مبسوط، منبسط، وسیع ≠ بسته


باز، مفتوح


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود : بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود. ۲ - رها شده : بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد . ۳ - جاری کرده روان ساخته . ۴ - تصرف کرده فتح کرده . ۵ - شاد کرده . ۶ - جدا کرده منفصل : دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهائ چپ بر پشت انگشتان راست . ۷ - حل کرده . ۸ - روان کرده ( شکم و مانند آن ) . ۹ - زایل کرده رفع کرده . ۱٠ - بهم زده . ۱۱ - آشکار کرده . ۱۲ - راست شده درست شده . ۱۳ - حاصل شده نتیجه داده . ۱۴ - قطع رابطه کرده . ۱۵ - منجلی پس از کسوف و خسوف .

فرهنگ معین

دست ( ~ . دَ ) (ص مر. ) بخشنده ، جوانمرد.
(گُ دِ ) (ص مف . ) ۱ - باز شده ، مفتوح . ۲ - فتح شده . ۳ - جاری کرده ، روان ساخته . ۴ - شاد کرده .

دست ( ~ . دَ) (ص مر.) بخشنده ، جوانمرد.


(گُ دِ) (ص مف .) 1 - باز شده ، مفتوح . 2 - فتح شده . 3 - جاری کرده ، روان ساخته . 4 - شاد کرده .


لغت نامه دهخدا

گشاده. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) باز. مقابل بسته. مفتوح : هرج الباب ؛ گشاده گذاشت در را. ( منتهی الارب ) :
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
چو خسرو [ پرویز ] گشاده در باغ دید
همه چشمه باغ پرماغ دید.
فردوسی.
سرایش را دری بینی گشاده
بدر بر چاکران را شهد و شکر.
فرخی.
بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98 ). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نظر در قعر چاه افکند [ مرد ] اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. ( کلیله و دمنه ). || جاری. روان :
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
|| شاد. بشاش. خندان. خوش :
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است.
منوچهری.
جستم از نامه های نغزنورد
آنچه دل را گشاده تاند کرد.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده خلق میدری.
سعدی ( طیبات ).
|| آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده : اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعه کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. ( تاریخ بیهقی ). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231 ). || روشن. واضح. علنی :
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید.
فردوسی.
سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549 ). || فصدشده ( رگ ). بریده. بازکرده :
رگ گشاده جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم.
خاقانی.
- آب گشاده ؛ آب روان. آب جاری :
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم.
خاقانی.
- || شربت یا مربی.
- || می. باده :
زر به بهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- چهره گشاده ؛ آنکه صورتش مکشوف باشد.
- || آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده : سپر ماه چهره گشاده قلم قدرت اوست. ( سندبادنامه ص 2 ).

گشاده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) باز. مقابل بسته . مفتوح : هرج الباب ؛ گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب ) :
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.

ابوشکور.


چو خسرو [ پرویز ] گشاده در باغ دید
همه چشمه ٔ باغ پرماغ دید.

فردوسی .


سرایش را دری بینی گشاده
بدر بر چاکران را شهد و شکر.

فرخی .


بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نظر در قعر چاه افکند [ مرد ] اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده . (کلیله و دمنه ). || جاری . روان :
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.

مجیر بیلقانی .


|| شاد. بشاش . خندان . خوش :
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است .

منوچهری .


جستم از نامه های نغزنورد
آنچه دل را گشاده تاند کرد.

نظامی .


روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری .

سعدی (طیبات ).


|| آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده : اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعه ٔ کوه تیز میباشد گشاده ... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی ). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). || روشن . واضح . علنی :
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید.

فردوسی .


سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). || فصدشده (رگ ). بریده . بازکرده :
رگ گشاده ٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم .

خاقانی .


- آب گشاده ؛ آب روان . آب جاری :
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم .

خاقانی .


- || شربت یا مربی .
- || می . باده :
زر به بهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده .

خاقانی .


- چهره گشاده ؛ آنکه صورتش مکشوف باشد.
- || آرایش شده . زیبائی یافته . زیباشده : سپر ماه چهره گشاده ٔ قلم قدرت اوست . (سندبادنامه ص 2).
- خاطر گشاده ؛ ذهن و دل روشن و صافی :
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیب دان .

سوزنی .


- روی گشاده ؛ روی باز. بدون حجاب :
دخترکان سپاه زنگی زاده
پیش وضیع و شریف روی گشاده .

منوچهری .


روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری .

سعدی (طیبات ).


ترکیب ها:
- گشاده آسمان ، گشاده ابرو، گشاده بال ، گشاده پا، گشاده پیشانی ، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست ، گشاده دل ، گشاده دندان ، گشاده دهان ، گشاده رخ ، گشاده رو، گشاده روان ، گشاده روی ، گشاده زبان ، گشاده زلف ، گشاده زنخ ، گشاده سخن ، گشاده سر، گشاده سلاح ، گشاده کار، گشاده کام . رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.

فرهنگ عمید

۱. باز.
۲. فراخ.
۳. [قدیمی] آشکار و بی پرده.

جدول کلمات

وا

پیشنهاد کاربران

گشاده: در پهلوی وشاتگwišatag بوده است.
( ( جوانی بیامد گشاده زبان ؛
سخن گفتنی خوب و طبعی روان ؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 215. )


گشاده : باز


کلمات دیگر: