کلمه جو
صفحه اصلی

واسطه


مترادف واسطه : خواهشگر، شفیع، میانجی، دلال، رابط، محرک، مسبب، علت

برابر پارسی : میانجی، پادر میانی، میاندار

فارسی به انگلیسی

mean, go-between, instrumentality, intermediary, mediator, medium, middleman, score, intermediator, mediu, agent, cause, means

go-between, instrumentality, intermediary, mediator, medium, middleman, score


intermediator, go - between, agent, middleman, cause


means


فارسی به عربی

روحی , سمسار , وسط

مترادف و متضاد

go-between (اسم)
میانجی، دلال محبت، دلال، رابط، واسطه

middleman (اسم)
دلال، واسطه، نفر وسط صف، ادم میانه رو

inductor (اسم)
واسطه، واسطه القاء

medium (اسم)
وسیله، واسطه، رسانه، محیط کشت

intermediate (صفت)
متوسط، واسطه، در میان اینده، در میان واقع شونده

psychic (صفت)
روانی، واسطه، معنوی، روحی، ذهنی

۱. خواهشگر، شفیع، میانجی
۲. دلال، رابط
۳. محرک، مسبب
۴. سبب، علت


خواهشگر، شفیع، میانجی


دلال، رابط


محرک، مسبب


سبب، علت


فرهنگ فارسی

مونث واسطه، میانجی، آنچه که درمیان واقع شود
۱ - (اسم ) مونث واسط . ۲ - میانجی : (( مقربان حضرت قدس و ساکنان روض. انس ... واسطه اند میان. خالق و خلایق . ) ) ۳ - میانجی برای خواستگار. ۴ - مرکز ناحیه کرسی . ۵ - گوهری درشت که در وسط گردن بند جای گیرد واسطه العقد : (( سلطان سنجر پادشاهی بزرگ بود از واسط. آل سلجوق ممتع بطول عمر... ) ) یا واسط. عقد نجوم . آفتاب . ۶ - علت سبب . توضیح واسطه بودن شیئی و امری برای ثبوت وصفی از اوصاف باین است که آن شئ علت ثبوت آن وصف برای آن امر ذی الواسطه باشد . واسط بر دو قسم است : ۱ - آنکه آن وصف یک عارض است و یک عروض بالذات و بالاعتبار مانند اعراض پدیدار و قائم به ممکنات بواسط. واجب الوجود . ۲ - آنکه واسط. خود هم متصف به آن وصف باشد و بواسط. آن ذی الواسطه هم متصف شود نه آنکه دو اتصاف حقیقی باشد زیرا وصف نتواند بدو موصوف اتصاف بیابد بلکه اتصاف حقیقی آن واسطه است و بالتبع آن ذی الواسطه است . این قسم را واسط. در عروض گویند و بنابراین واسط. در عروض آنست که معروض حقیقی همان واسطه است مانند آهن که واسط. عروض حرارت بر آنست که بلا واسطه معروض آهن است و مع الواسطه آب است و قسم اول را واسطه در ثبوت گویند که واسطه در حقیقت علت عروض و لحوق صفت است به ذی الواسطه مانند تعجب که علت لحوق و عروض ضحک است بر انسان . مانند (( لانه متغیز ) ) که در مقام اثبات حدوث عالم گفته میشود مانند (( جهان حادث است . ) ) که در حکم این است که گفته شود (( جهان حادث است زیرا متغیر است . ) ) واسط. در تصدیق را واسطه در اثبات هم گویند . یا بواسطه . یا بواسط. . یا بدین واسطه . بدین علت بدین سبب : (( خود را ببندگی بایشان فروختم ... و بدین واسطه به ذل بندگی گرفتار شدم . ) ) یا واسط. هندسی . اگر مجذور عددی برابر با حاصل ضرب دو عدد دیگر باشد آنرا واسط. هندسی بین دو عدد مزبور گویند .
ده کوچکی است از دهستانهای زرند کرمان که در ۱۵ هزار گزی شمالی شرقی زرند و چهار هزار گزی مغرب راه مالرو زرند به رفسنجان قرار دارد و دارای ۱۷ تن سکنه است .

فرهنگ معین

(س طِ ) [ ع . واسطة ] ۱ - (اِفا. ) میانجی . ۲ - دلاُل . ۳ - مرکز، ناحیه ، کرسی . ۴ - شفیع . ۵ - سبب ، علت ، انگیزه .

لغت نامه دهخدا

واسطه . [ س ِ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) واسطة: در میان بونده . (آنندراج ). هر چیزی که در میان واقع میگردد. (ناظم الاطباء). وسط. میان : و الا واسطه ٔ آن به حیرت کشد. (کلیله و دمنه ). در واسطه ٔ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 439).قلعه ٔ او در واسطه ٔ بیشه های به انبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415). چون بواسطه ٔ دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 292). || میانجی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وسیط. (اقرب الموارد) :
جز ثنای تو نیست واسطه ای
به میان من و میان قلم .

مسعودسعد.


بی واسطه ٔ خیال با دوست
خلوت کنم و دمی سرآرم .

خاقانی .


مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست
جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای .

خاقانی .


هرچ از تو بما رسد پذیریم
این واسطه از میان بینداز.

عطار.


من نخواهم فیض حق از واسطه
که هلاک خلق شد این رابطه .

مولوی .


واسطه حمام باید ز ابتدا
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را.

مولوی .


بی حجابی آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابه ای
همچو پا را در روش پاتابه ای .

مولوی .


پس دل عالم ویست ایرا که تن
میرسد از واسطه این دل بفن .

مولوی .


آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت ازخداست
واسطه ٔ مخلوق نی اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان .

مولوی (مثنوی ج 3 ص 127).


- باواسطه ؛ مع الواسطه . با میانجی .
- بی واسطه ؛ بی میانجی : ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه ٔ این خاندان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
پس فقیر آن است کو بیواسطه ست
شعله ها را با وجودش رابطه ست
صاحب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابطه .

مولوی .


اندر آتش کی روی بی واسطه
جز سمندر کو رهید از رابطه .
چشم جادوی تو بیواسطه ٔ کحل کحیل
طاق ابروی تو بیواسطه ٔ وسمه وسیم .

سعدی .


|| در اصطلاح شطاریان صورت پیر و مرشد را گویند که در وقت ذکر گفتن مرید چشم بر صورت ایشان دارد. (آنندراج ، از بهارعجم و کشف اللغات ). || خواستگار.(ناظم الاطباء). || پایتخت . قاعده . کرسی . (از یادداشتهای مؤلف ) : و من عادتهم الاقامة بطمغاج و هی واسطة الصین و نواحیها. (سیرت جلال الدین منکبرنی فی تألیف محمدبن احمد النسوی ). || گوهری که در وسط قلاده است . (از اقرب الموارد). جوهر میانگی گزیده . (آنندراج ). بزرگترین مروارید یا گوهر یا مهره ای که در دست بند و یا گلوبند باشد. (ناظم الاطباء) :
شعر سلکیست ورا واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکیست ورا واسطه ماه اعظم .

سوزنی .


|| پیش پالان . (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به واسطةالکور شود. || علت . (اقرب الموارد) (المنجد). سبب . موجب . باعث . جهت . دلیل . بابت . وجه :
واسطه ٔ این ضعف و کوچک هیکلی
نک بیان کن سرمدار از من خفی .

مولوی


- بواسطه ٔ ؛ در تداول فارسی ، بعلت . بموجب . بسبب . به جهت .
|| (اصطلاح فلسفی ) سبب . موجب واسطه از نظر فلسفی اقسامی دارد،یکی واسطه در ثبوت است و آن امری است که سبب وجود امری دیگر باشد مانند آتش برای حرارت . دیگر، واسطه دراثبات که سبب علم به امر دیگر است مانند دود برای آتش . سدیگر واسطه در عروض که سبب صدق عنوانی است به امر دیگر مانند حرکت کشتی که موجب حرکت مسافر کشتی است . (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی ).

واسطة. [ س ِ طَ ](ع ص ، اِ) مؤنث واسط. واسطه . رجوع به واسطه شود.


( واسطة ) واسطة. [ س ِ طَ ]( ع ص ، اِ ) مؤنث واسط. واسطه. رجوع به واسطه شود.
واسطه. [ س ِ طَ / طِ ] ( از ع ، اِ ) واسطة: در میان بونده. ( آنندراج ). هر چیزی که در میان واقع میگردد. ( ناظم الاطباء ). وسط. میان : و الا واسطه آن به حیرت کشد. ( کلیله و دمنه ). در واسطه نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 439 ).قلعه او در واسطه بیشه های به انبوه بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415 ). چون بواسطه دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 292 ). || میانجی. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). وسیط. ( اقرب الموارد ) :
جز ثنای تو نیست واسطه ای
به میان من و میان قلم.
مسعودسعد.
بی واسطه خیال با دوست
خلوت کنم و دمی سرآرم.
خاقانی.
مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست
جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای.
خاقانی.
هرچ از تو بما رسد پذیریم
این واسطه از میان بینداز.
عطار.
من نخواهم فیض حق از واسطه
که هلاک خلق شد این رابطه.
مولوی.
واسطه حمام باید ز ابتدا
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را.
مولوی.
بی حجابی آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابه ای
همچو پا را در روش پاتابه ای.
مولوی.
پس دل عالم ویست ایرا که تن
میرسد از واسطه این دل بفن.
مولوی.
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت ازخداست
واسطه مخلوق نی اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان.
مولوی ( مثنوی ج 3 ص 127 ).
- باواسطه ؛ مع الواسطه. با میانجی.
- بی واسطه ؛ بی میانجی : ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه این خاندان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ).
پس فقیر آن است کو بیواسطه ست
شعله ها را با وجودش رابطه ست
صاحب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابطه.
مولوی.
اندر آتش کی روی بی واسطه
جز سمندر کو رهید از رابطه.
چشم جادوی تو بیواسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بیواسطه وسمه وسیم.

واسطه . [ س ِ طَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان های زرند کرمان که در 15 هزارگزی شمال شرقی زرند و چهار هزارگزی مغرب راه مالرو زرند به رفسنجان قرار دارد و دارای 17 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


واسطه . [ س ِ طَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان . در 56 هزارگزی مغرب راور و یک هزارگزی راه فرعی راور به کرمان واقع است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


واسطه . [ س ِ طَ ] (اِخ ) دهی است بین کاشان و اصفهان که در چهارده فرسنگی کاشان و هجده فرسنگی اصفهان واقع شده است . حمداﷲ مستوفی درباره ٔ آن چنین آرد: من کاشان الی اصفهان : از کاشان تا دیه تهرود هشت فرسنگ ازو تا دیه واسطه شش فرسنگ ازو تا رباط مورچه خورد شش فرسنگ ازو تا دیه سین هشت فرسنگ و به راه میانی از واسطه تا سین دوازده فرسنگ اما آبادانی نیست و از سین تاشهر اصفهان چهار فرسنگ جمله باشد. (نزهة القلوب ).


فرهنگ عمید

۱. کسی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی.
۲. کسی که از شخصی برای کس دیگر چیزی را طلب می کند، شفاعتگر.
۳. دلال.
۴. علت، سبب.
۵. [قدیمی] بزرگ ترین گوهر در وسط گردن بند، واسطة العقد.
۶. [قدیمی] ویژگی آنچه در وسط چیزی قرار دارد، مرکز.

دانشنامه عمومی

واسطه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
واسطه (فیلم)
واسطه (یمن)

دانشنامه آزاد فارسی

واسطه (interface)
نقطه ای که در آن اتصالی بین دو عنصر اعم از دو ابزار سخت افزاری، کاربر و یک برنامه یا سیستم عامل و یا دو برنامه کاربردی قرار می گیرد. همچنین به کارت، پریز یا وسایلی از این قبیل اطلاق می شود که قطعات سخت افزاری را به رایانه وصل می کند به طوری که اطلاعات می توانند به کمک آن از جایی به جای دیگر منتقل شوند.

فرهنگ فارسی ساره

میانج


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] وسیله و علّت ثبوت چیزی برای چیز دیگر را واسطه گویند.
واسطه، یعنی علت ثبوت چیزی برای چیز دیگر.
کاربرد فقهی و اصولی
در اصول، در جاهایی مانند استصحاب از واسطه بحث می شود، مثلاً اثر شرعی ای که بر مستصحب بار می شود گاهی مستقیم و بدون واسطه است و گاهی با واسطه و غیر مستقیم؛ برای نمونه، گاهی استصحاب «حیات زید» شده و سپس اثر شرعی «وجوب نفقه» بر آن به طور مستقیم بار می شود، و گاهی بعد از استصحاب «حیات زید» حکم می شود که او رشد کرده و به سن مثلا «۱۸ سالگی» رسیده است و بعد از آن، اثر شرعی وجوب تصدق بر آن مترتب می گردد.از آن جا که واسطه، گاهی شرعی است، گاهی عرفی و گاهی عقلی، و هر کدام، یا جلی است یا خفی، درباره هر یک جداگانه بحث شده است.
تبیین اصطلاح ها
در اصول، از واسطه در اثبات، واسطه در ثبوت، واسطه در عروض و واسطه در اتصاف به مناسبت هایی از جمله در موضوع علم اصول سخن به میان آمده است؛ از این رو به اختصار به تعریف هر یک پرداخته می شود:
← واسطه در ثبوت
...

واژه نامه بختیاریکا

کار وا ره وَن

جدول کلمات

دلال

پیشنهاد کاربران

داستار

میانجی

به دلایلی

میانجیگری . . . . . دلالی . . . . .


کلمات دیگر: