کلمه جو
صفحه اصلی

گزاف


مترادف گزاف : گزافه، لاف، مبالغه، اغراق آمیز، بسیار، زیاد، مبالغه آمیز، هنگفت

فارسی به انگلیسی

exorbitant, enormous, extravagant, extravagance, idle talk, exaggeration, advanced, costly, dear, excessive, fancy, high, high-priced, huge, prohibitive, steep, steeply, unreasonable, extortionate, highly, stiff

idle talk, exaggeration, bragging


exorbitant, extravagant


advanced, costly, dear, excessive, extravagant, fancy, high, high-priced, huge, prohibitive, steep, steeply, unreasonable


فارسی به عربی

باهظ , حاد , غالی , متحذلق , مستوی عالی , مفرط , هائل

مترادف و متضاد

گزافه، لاف، مبالغه


اغراق‌آمیز، بسیار، زیاد، مبالغه‌آمیز، هنگفت


vainglory (اسم)
غرور، لاف، گزاف، خود ستایی، فیس

steep (صفت)
تند، سراشیب، گزاف، سرازیر

high (صفت)
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد

extravagant (صفت)
غریب، عجیب، گزاف، غیر معقول، گزافگر

stupendous (صفت)
شگفت انگیز، گزاف، حیرت اور، بهت اور

immense (صفت)
وسیع، بسیار خوب، پهناور، عظیم، عالی، ممتاز، گزاف، عظیم الجثه، کلان، بی اندازه، بیکران

tall (صفت)
بلند، شاق، گزاف، اغراق امیز، بلند بالا، بلند قد، قد بلند

bombastic (صفت)
قلنبه، گزاف، مطنطن، غلنبه، غلیظ

exorbitant (صفت)
گزاف، فاحش، مفرط

costly (صفت)
گزاف، گران، فاخر

extortionate (صفت)
اخاذ، گزاف، زیاد، زیاده ستان

high-flown (صفت)
قلنبه، گزاف، اغراق امیز، پرطمطراق

unconscionable (صفت)
گزاف، بی وجدان، خلاف وجدان

۱. گزافه، لاف، مبالغه
۲. اغراقآمیز، بسیار، زیاد، مبالغهآمیز، هنگفت


فرهنگ فارسی

گزافه:بسیار، بیحساب، بیحد، بیهوده، عبث، سخن بیهوده
۱ - ( اسم ) بهایی که بتخمین و گمان گویند و شئ را وزن و کیل نکرده باشند . ۲ - هرزه بیهوده : زهی جهول که معشوق او بخانه و او بسوی خانه نیاید گزاف می پوید . ( مولوی ) ۳ - بسیار بی اندازه بیحد : تو آن کسی که زبهر گزاف بخشیدن زرسم خلق همی کم کنی رسوم حساب . ( ازرقی ) ۴ - افراط مبالغه . یا بر گزاف . بیهوده عبث : هر آن کس که راند سخن بر گزاف بود بر سر انجمن مرد لاف . یا به گزاف . بیهوده بی سبب : پس بگزاف دل بر وی نتوان نهادن .
دهی در شهرستان کرمانشاهان

فرهنگ معین

(گُ یا گِ ) ۱ - (ص . ) بیهوده ، عبث . ۲ - بسیار، بی اندازه .

لغت نامه دهخدا

گزاف . [ ] (اِ) یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید میشود. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 37).


گزاف. [ گ ُ / گ ِ / گ َ ] ( اِ ) جزاف ( معرب ).( قطر المحیط ) ( رشیدی ). جزاف در عربی مثلثةالجیم است. ( قطر المحیط ). گزاف فارسی شاید مرتبط به کلمه پهلوی ( در اوراق مانوی ) ویزبیگر ( شرارت کردن ) باشد و در اصل بمعنی چیزی که بتخمین و گمان گویند و وزن و کیل نکرده باشند. ( رشیدی ) ( قطر المحیط ). از اینجهت هرزه و بیهوده را گویند. ( رشیدی ) ( حاشیه برهان چ معین ). بیهوده و هرزه. ( برهان ) ( جهانگیری ). سخن و کار بیهوده. ( اوبهی ) :
دست و زبان زرّ و در پراکند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراکند.
رودکی.
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.
بوشکور.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان نیز نگشایم از بهر لاف.
بوشکور.
چنین بود تا بود این تازه نیست
گزاف زمانه به اندازه نیست.
فردوسی.
هرآن کس که راند سخن برگزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف.
فردوسی.
این چنین مرداری نیمکافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید.( تاریخ بیهقی ).
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه اوج تو داند نه آن مهی.
اسدی.
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
بی بیانش عقل نپذیرد گزاف
ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام.
ناصرخسرو.
دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم.
ناصرخسرو.
کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است. ( قصص الانبیاء ص 32 ).
ابلهی از گزاف می خندید
زیرکی آن بدید ونپسندید.
سنایی.
بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت.( کلیله و دمنه ).
گویی که ز فضل خویش لافت نرسد
زینگونه سخنهای گزافت نرسد.
سوزنی.
دشمن جان گشته ام گزاف مپندار
هر که اسیر دل است دشمن جان است.
عمادی شهریاری.
او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده.
نظامی.
لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانه غم نشست مویان.
نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.

گزاف . [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 23000گزی جنوب کرمانشاه و 2000گزی نوجوب . هوای آن سرد و دارای 470 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری . در زمستان عده ای از گله داران به گرمسیر میروند. در سه محل نزدیک بهم موسوم به علیا و وسطی و سفلی میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


گزاف . [ گ ُ / گ ِ / گ َ ] (اِ) جزاف (معرب ).(قطر المحیط) (رشیدی ). جزاف در عربی مثلثةالجیم است . (قطر المحیط). گزاف فارسی شاید مرتبط به کلمه ٔ پهلوی (در اوراق مانوی ) ویزبیگر (شرارت کردن ) باشد و در اصل بمعنی چیزی که بتخمین و گمان گویند و وزن و کیل نکرده باشند. (رشیدی ) (قطر المحیط). از اینجهت هرزه و بیهوده را گویند. (رشیدی ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بیهوده و هرزه . (برهان ) (جهانگیری ). سخن و کار بیهوده . (اوبهی ) :
دست و زبان زرّ و در پراکند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراکند.

رودکی .


همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ .

بوشکور.


نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان نیز نگشایم از بهر لاف .

بوشکور.


چنین بود تا بود این تازه نیست
گزاف زمانه به اندازه نیست .

فردوسی .


هرآن کس که راند سخن برگزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف .

فردوسی .


این چنین مرداری نیمکافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید.(تاریخ بیهقی ).
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه اوج تو داند نه آن مهی .

اسدی .


سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .

اسدی .


بی بیانش عقل نپذیرد گزاف
ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام .

ناصرخسرو.


دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم .

ناصرخسرو.


کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است . (قصص الانبیاء ص 32).
ابلهی از گزاف می خندید
زیرکی آن بدید ونپسندید.

سنایی .


بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت .(کلیله و دمنه ).
گویی که ز فضل خویش لافت نرسد
زینگونه سخنهای گزافت نرسد.

سوزنی .


دشمن جان گشته ام گزاف مپندار
هر که اسیر دل است دشمن جان است .

عمادی شهریاری .


او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده .

نظامی .


لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانه ٔ غم نشست مویان .

نظامی .


سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .

مولوی .


نه هر که قوت بازو و منصبی دارد
بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف .

سعدی (گلستان ).


شرم باشد بلاف بگرایی
بحدیث گزاف بگرایی .

اوحدی .


همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست .

اوحدی .


نقد عمرت ببردغصه ٔ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ٔ مشکل باشی .

حافظ.


با همه عالم بلاف با همه کس از گزاف
دست درازی مجوی چیره زبانی مکن .

ضیایی نیشابوری .


|| (ص ) بسیار و بیحساب و بی حد. (برهان ) (غیاث ) (جهانگیری ) :
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گزاف و سپاهی گزافه کار.

منوچهری .


پادشاهی بر سر وی [ محمد ] شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای گزاف اطلاق کردن و بخشیدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).

فرهنگ عمید

۱. بسیار، بی حساب، بی حد.
۲. [قدیمی] بیهوده، عبث.
۳. [قدیمی] سخن بیهوده.

دانشنامه عمومی

بیهوده.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] در فلسفه اسلامی ، هر چیزی (غیر از ذات واجب بالذات که هیچ علتی ندارد) دارای دو دسته از علل است: علل ماهیت یا علل قوام؛ و علل وجود. علت غایی ، علتی است که معلول یا فعل، به خاطر آن یا برای آن انجام می شود. مثلا اگر از چیزی را برمی داریم، علت غایی این فعل، "گذاشتن آن در جایی" است که در پایان این حرکت قرار دارد. چرا که این حرکت را به خاطر "گذاشتن آن چیز در آنجا" انجام داده ایم. در اینکه هر معلول مرکب (مادی) دارای علت مادی ، صوری و فاعلی است، در میان اغلب فیلسوفان اختلافی وجود ندارد؛ اما ممکن است به دلیل وجود برخی افعال و معلولها، در اینکه هر معلولی و هر فعلی، دارای علت غایی است شک شود؛ زیرا در میان عرف عوام چنین شایع است که برخی از افعال و معلولها بدون هدف و غایت هستند ولذا وجود علت غایی را برای هر معلولی ضروری نمی دانند. اما در فلسفه اسلامی، دیدگاه فیلسوفان این است که هر معلولی دارای غایت و علت غایی هست.
حرکت و فعل ارادی، دارای عللی است که این علل، مترتب بر یکدیگر و وابسته به هم هستند. مثلا در افعال بدنی حیوانات و انسانها، ابتدا تصوری از فعل و نتیجه آن پدید می آید و سپس شوق به نتیجه و شوق به فعل، پس از آن عزم و اراده و سپس حرکت عضلات پدید می آید تا فعل صورت گیرد. در اینجا شوق به نتیجه و فعل، به تصور فعل و نتیجه آن وابسته است و به همین ترتیب علل بعدی به علل قبلی وابسته اند. روشن است که اولین علت یعنی تصور، دورترین علت به فعل است و آخرین علت (حرکت عضلات)، نزدیکترین علت به می باشد. به این علل طولی فعل مبادی فعل ارادی می گویند. در فعل ارادی علت نزدیکتر به فعل (یا حرکت)، قوه محرک است که پس از فکر یا تخیل و تحقق شوق و اراده در انسان و حیوان ، به حرکت درآمده، به تحقق فعل منجر می شود. از بین مبادی فعل ارادی (در انسان یا حیوان) تصور و تصدیق، مبادی ادراکی (علمی) شمرده می شوند و شوق و اراده و قوه عامله یا محرکه (مثل عضلات)، مبادی حرکتی (عملی) محسوب می شوند. علل ادراکی بر دو نوعند: الف) ادراک عقلی یا فکر که ناشی از قوه ناطقه و عقل نظری و مختص انسان است؛ ب) ادراک تخیلی یا تخیل یا خیال که ناشی از قوه خیال (متخیله) است و هم در انسان وجود دارد و هم در حیوان. بدین ترتیب، شوقی که در انسان پدید می آید و موجب انجام فعل می شود، یا ناشی از فکر است که در این صورت شوق خیالی نامیده می شود و یا این شوق ناشی از خیال است که در این صورت، شوق خیالی نامیده می شود؛ اما شوقی که در حیوان ، موجب انجام فعل می شود، تنها ناشی از خیال است؛ زیرا حیوان دارای عقل و فکر نیست. این شوق نیز شوق خیالی نامیده می شود.
غایت فعل ارادی
مبادی فعل ارادی ( عقل و خیال ، شوق ، اراده و قوه عامله یا محرکه)، هریک برای خود دارای غایت و هدفی هستند که بدون آن اهداف، فعل تحقق نمی یابد. مثلا اگر مبدا ادراکی فعل، عقل باشد، تا عقل پیش از انجام فعل تصوری از غایت و نتیجه فعل نداشته باشد، و فایده داشتن چنان غایت و نتیجه ای را تصدیق نکند و آن غایت را به عنوان هدف برنگزیند، نوبت به شکل گیری شوق و اراده و حرکت عضلات نمی رسد و فعلی صورت نخواهد گرفت. همینطور در مرحله شوق و اراده، تا شوق به آنچه که در ادراک به عنوان هدف و غایت مطلوب پذیرفته شده، تعلق نگیرد، شوق و اراده به فعل تعلق نخواهد گرفت و در نتیجه، فعل انجام نمی گیرد. همچنین در مرحله قوه محرکه و عامله (مثلا عضلات) ـ که آخرین مبدا از مبادی فعل ارادی است ـ چنین غایت و هدفی وجود دارد؛ این غایت و هدف در قوه محرکه (عامله)، عبارت است از نهایت حرکت؛ یعنی آنچه قوه عامله (مثل عضلات) می خواهد به آن برسد، "به نهایت رسیدن" حرکتی است که فعل نامیده می شود. مثلا اگر فعل مورد نظر، "رفتن از مکان الف به مکان ب" باشد، هدف عضلات از این فعل، انتهای حرکت است که این انتها عبارت است از "قرار گرفتن در مکان ب". اما اینکه هدف قوه ادراکی یا شوقی و ارادی نیز همین است یا نه، ارتباطی به قوه عامله (مثل عضلات) ندارد و همواره هدف قوه عامله، آن چیزی است که حرکت (فعل) مستقیما به آن پایان می پذیرد. بنابراین باید گفت هدف مبدا ادراکی فعل (یعنی عقل یا خیال)، پیوسته همان هدف و غایت شوق و اراده است. یعنی هدف و غایت شوق و اراده همان چیزی است که هدف و غایت مبدا ادراکی (عقل یا خیال) نیز هست. اما هدف و غایت مبدا ادراکی و شوق و اراده (که هدف این سه، یک چیز است)، همیشه با هدف و غایت قوه محرکه (یعنی انتهای حرکت) یکی نیست. زیرا در ادراک و شوق و اراده، ممکن است یکی از لوازم یا نتایج انتهای حرکت، هدف و غایت قرار گرفته باشد نه انتها و پایان حرکت. مثلا در مورد مثال فوق، ممکن است هدف ادراک و شوق و اراده انسان از حرکت مکانی، دیدن دوستی باشد که این هدف، از نتایج انتهای حرکت است نه خود انتهای حرکت که عبارت است از قرار گرفتن در مکان "ب".
تعریف «گزاف»
گزاف کلمه ای فارسی است که به زبان عربی وارد و به "جزاف" تبدیل شده است و سپس از ریشه آن، کلمه "مجازف" ساخته شده که به همان معنی جزاف می باشد. این کلمه از نظر لغوی، به معنی گرفتن چیزهای بسیار زیاد بدون محاسبه و اندازه گیری است. اما در اصطلاح فلسفی، هر غایتی که اولا نهایت حرکت نباشد و ثانیا مبدا آن شوق فکری نباشد (یعنی غایت شوق فکری نباشد)، به چند صورت قابل تحقق است که در هر صورت، فعلی که دارای چنین غایتی است، عنوانی خاص به خود می گیرد: اگر تنها تخیل مبدا شوق باشد و غایت فعل، تنها غایت شوق تخیلی باشد، فعل گزاف نامیده می شود. بدین ترتیب، فعل گزاف فعلی است که: ۱) دارای مبدا ادراکی عقلی و فکری نیست و تنها مبدا ادراکی آن، خیال است ولذا شوق آن شوق خیالی است نه فکری؛ ۲) غایت شوق خیالی آن (یعنی غایت خیال و غایت شوق ناشی از خیال)، انتهای حرکت (که غایت قوه عامله است) نیست بلکه یکی از لوازم یا نتایج آن است؛ ۳) غیر از شوق خیالی و اراده و قوای عامله، چیز دیگری جزو مبادی عملی فعل نیست. مثال فعل گزاف، این است که شخصی به هدف دیدن دوست خود، از مکان "الف" به مکان "ب" می رود و در آنجا دوست خود را می بیند. زیرا در این مثال، می توان چنین فرض کرد که شخص بدون تامل یا فکر و صرفا با تصور خیالی دیدار دوست خود، اقدام به حرکت از مکان "الف" به مکان "ب" کرده است و هدفی عقلانی از این کار در نظر نداشته است. از طرفی، چون هدف خیالی وی، تنها قرار گرفتن در مکان "ب" نیست باید گفت که هدف شوق خیالی در این فعل، لازمه انتهای حرکت (دیدار دوست) است نه خود آن ولذا این فعل، فعل گزاف است.
تفاوت فعل گزاف با افعال مشابه
...

پیشنهاد کاربران

زیادی اغراق

دروغ، لاف

محال

هنگفت
لاف
دروغ

زیاده روی، افراط
ریشه ی پهلوی wizāpag

1. لاف
2. دروغ

در کتاب فارسی ششم به معنای دروغ و لاف هست.


کلمات دیگر: