کلمه جو
صفحه اصلی

مبرم


مترادف مبرم : بسیار، زیاد، شدید، وافر، سخت، محکم، استوار، رسن، طناب

برابر پارسی : استوار، پابرجا، سخت

فارسی به انگلیسی

importunate, pressing, urgent, acute, confirmed, crying, desperate, guts, imperious, pushy

importunate, pressing


confirmed


acute, crying, desperate, guts, imperious, pushy, urgent


فارسی به عربی

بکاء , ضغط , قرحة , مستعجل , ملح

مترادف و متضاد

sore (صفت)
دردناک، دشوار، خشن، مبرم، مجروح

exigent (صفت)
بحرانی، ضروری، مصر، مبرم، فشاراور، تحمیلی، محتاج به اقدام یا کمک فوری

emergent (صفت)
ناشی، مبرم، بیرون اینده، براینده، اثرات ناشیه

demanding (صفت)
خواهان، سخت، طالب، خواستار، سخت گیر، مصر، مبرم

imperious (صفت)
امر، متکبر، مغرور، مبرم، امرانه، تحکمامیز

exacting (صفت)
سخت، خواستار، سخت گیر، مصر، مبرم

crying (صفت)
اشکار، خروشان، گریان، مبرم، جار زننده

pressing (صفت)
مصر، فشاری، مبرم، فشاراور، عاجل

urgent (صفت)
ضروری، مبرم، فشاراور، فوری، مصرانه، اصرار کننده

importunate (صفت)
مزاحم، مصر، مبرم، سمج، مصدع، عاجز کننده، سماجتامیز

۱. بسیار، زیاد، شدید، وافر، سخت
۲. محکم، استوار
۳. رسن، طناب


بسیار، زیاد، شدید، وافر، سخت


محکم، استوار


رسن، طناب


فرهنگ فارسی

ملالت آور، بی مزه گوی، مردلئیم وحریص، محکم، ثابت، قاطع، استوارشده
(اسم و صفت ) ۱ - لئیم . ۲ - ملالت آور بیمزه گوی : طمع دارم بفضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند . ۳ - الحاح کننده تقاضا کننده . ۴ - استوار محکم .
جامه ای که دو تا بافته باشند

فرهنگ معین

(مُ رَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) استوار، محکم . ۲ - (ص . ) (فا. ) زیاد، وافر. ۳ - (اِ. ) پارچه ای که دو بافته باشند. ۴ - رسن دو تا، برهم تافته .

لغت نامه دهخدا

مبرم . [ م ُ رَ ] (ع اِ) جامه ای که دوتاه بافته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از جامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نوعی از قماش . نوعی از جامه ٔ استوار و محکم بافته . (یادداشت دهخدا) : و از این ناحیت [ دیلمان ] جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و بارنگ چون مبرم و حریر و آنچه بدان ماند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 143). و از استراباد جامه های بسیار خیزد از ابریشم چون مبرم و زعفوری گوناگون . (حدود العالم ).
خیمه ها ساختم ز مبرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.

مسعودسعد.


|| (ص ) رسن دوتاه برهم بافته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رسن دوتاه بافته ضد سحل که یکتاب داده است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || محکم واستوار . (آنندراج ). متقن . رزین . متین . استوار. (یادداشت دهخدا).
- قضای مبرم ؛ قضائی که اجتناب از آن ممکن نباشد. (آنندراج ) :
هر چند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم .

خاقانی .


رجوع به همین ترکیب ذیل ماده ٔ بعد شود.
- کلام مبرم ؛ قرآن کریم : الهی و سیدی و مولائی تو گفته ای در کلام مبرم و کتاب محکم . (چهارمقاله ).
- مبرم کردن ؛ استوار ساختن . محکم کردن .
- مبرم گردانیدن ؛ استوار گردانیدن . محکم کردن . استوار ساختن : سرادق عظمت و جلال و سراپرده ٔ دولت و اقبالش به اطناب تأیید و اوتاد محکم و مبرم گرداناد. (المعجم چ دانشگاه ص 9).
- مبرم گشتن ؛ استوار شدن . محکم گردیدن : میان هر دو سلطان وثائق مبرم گشت . (جهانگشای جوینی ).

مبرم. [ م ِ رَ ] ( ع اِ ) دوک که بر آن ریسمان تابند. ج ، مَبارِم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). دوک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

مبرم. [ م ُ رَ ] ( ع اِ ) جامه ای که دوتاه بافته باشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نوعی از جامه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نوعی از قماش. نوعی از جامه استوار و محکم بافته. ( یادداشت دهخدا ) : و از این ناحیت [ دیلمان ] جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و بارنگ چون مبرم و حریر و آنچه بدان ماند. ( حدودالعالم چ دانشگاه ص 143 ). و از استراباد جامه های بسیار خیزد از ابریشم چون مبرم و زعفوری گوناگون. ( حدود العالم ).
خیمه ها ساختم ز مبرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.
مسعودسعد.
|| ( ص ) رسن دوتاه برهم بافته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رسن دوتاه بافته ضد سحل که یکتاب داده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || محکم واستوار . ( آنندراج ). متقن. رزین. متین. استوار. ( یادداشت دهخدا ).
- قضای مبرم ؛ قضائی که اجتناب از آن ممکن نباشد. ( آنندراج ) :
هر چند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.
خاقانی.
رجوع به همین ترکیب ذیل ماده بعد شود.
- کلام مبرم ؛ قرآن کریم : الهی و سیدی و مولائی تو گفته ای در کلام مبرم و کتاب محکم. ( چهارمقاله ).
- مبرم کردن ؛ استوار ساختن. محکم کردن.
- مبرم گردانیدن ؛ استوار گردانیدن. محکم کردن. استوار ساختن : سرادق عظمت و جلال و سراپرده دولت و اقبالش به اطناب تأیید و اوتاد محکم و مبرم گرداناد. ( المعجم چ دانشگاه ص 9 ).
- مبرم گشتن ؛ استوار شدن. محکم گردیدن : میان هر دو سلطان وثائق مبرم گشت. ( جهانگشای جوینی ).

مبرم. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) به ستوه آرنده. ملول کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). اسم فاعل ابرام بمعنی ملالت آوردن از ماده «برم » به دو فتحه بمعنی ملالت. ( قاموس ، از حاشیه بیهقی چ فیاض ) : طمع دارم به فضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 11 ). این حدیث بر دار کردن حسنک به پایان آوردم و چندقصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم ، در این تألیف. و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرندو از من به گرانی فراستانند. ( تاریخ بیهقی ایضاً 196 ). || مرد لئیم و حریص. || بی مزه گوی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || مأخوذ ازتازی ، استوار و محکم. و رجوع به ماده قبل شود. || سخت. ( ناظم الاطباء ).

مبرم . [ م ِ رَ ] (ع اِ) دوک که بر آن ریسمان تابند. ج ، مَبارِم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مبرم . [ م ُ رِ ] (ع ص ) به ستوه آرنده . ملول کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فاعل ابرام بمعنی ملالت آوردن از ماده ٔ «برم » به دو فتحه بمعنی ملالت . (قاموس ، از حاشیه ٔ بیهقی چ فیاض ) : طمع دارم به فضل ایشان که مرا از مبرمان نشمرند که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 11). این حدیث بر دار کردن حسنک به پایان آوردم و چندقصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم ، در این تألیف . و خوانندگان مگر معذور دارند و عذر من بپذیرندو از من به گرانی فراستانند. (تاریخ بیهقی ایضاً 196). || مرد لئیم و حریص . || بی مزه گوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || مأخوذ ازتازی ، استوار و محکم . و رجوع به ماده ٔ قبل شود. || سخت . (ناظم الاطباء).
- مرض مبرم ؛ بیماری سخت . (ناظم الاطباء).
- قضای مبرم ؛ سرنوشت تغییرناپذیر. (ناظم الاطباء).
|| چیننده ٔ بر عضاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چیننده بار درخت پیلو. (ناظم الاطباء). || برمه گر یا آنکه به جهت ساختن برمه از کوه سنگ کند. (منتهی الارب )(آنندراج ). صانعالبرمه . (اقرب الموارد). سازنده ٔ دیگ سنگین و آنکه سنگ دیگ را از کوه می کند و می آورد. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

بی مزه گویِ ملامت آور.
۱. شدید.
۲. [قدیمی] محکم، ثابت، قاطع، استوار شده.

۱. شدید.
۲. [قدیمی] محکم؛ ثابت؛ قاطع؛ استوار‌شده.


بی‌مزه‌گویِ ملامت‌آور.


پیشنهاد کاربران

شدید، حیاتی

dire


کلمات دیگر: