کلمه جو
صفحه اصلی

ناکام


مترادف ناکام : دلشکسته، شکست خورده، مایوس، محروم، ناامید، ناشاد، نامراد، نومید

متضاد ناکام : کامروا، کامیاب

فارسی به انگلیسی

unsuccessful, disappointed, frustrated in one's hopes, failure, unrequited

unsuccessful, disappointed


failure, unrequited


فارسی به عربی

حزین

مترادف و متضاد

disappointed (صفت)
مایوس، محزون و مغموم، ناامید، ناکام

unhappy (صفت)
ناکام، بد بخت، مستمند، نامراد، شوربخت، بداقبال

دلشکسته، شکست‌خورده، مایوس، محروم، ناامید، ناشاد، نامراد، نومید ≠ کامروا، کامیاب


فرهنگ فارسی

محروم، نامراد، کسی که به آرزوی خودنرسیده باشد
( صفت ) ۱ - آنکه بارزوی خودنرسیده نامراد. توضیح ( درافغانستان ) مردودردشده . ۲ -( صفت ) ناامیدمحروم مایوس مقابل کامگارکامیاب . در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام برون نیامد جز کامگار از آتش و آب . ( مسعودسعدلغ. ) ۳ - ناخواست ناچارجبراکراها: بدو داد ناکام گنج و سپاه همان مهر شاهی و تخت و کلاه . ۴ - ناخشنود ناراضی : نگهبان بندوی بهرام بود که از بند او سخت ناکام بود. ( شا.لغ. ) ۵- ناکامی نامرادی : زدستوروگنجوروزتاج وتخت زکمی وبیشی وناکام وبخت ... ( شا.لغ. ) یابه ناکام .۱ - محرومانه نومیدانه : [شنودند که سالار بکتغدی و لشکر ما بناکام از فسابازگشتند] ۲ - باکراه بناخواست : [ بناکام دردین آوردن نیست ]
بخاری از شاعران قرن یازدهم و از ملازمان امام قلی خان است .

فرهنگ معین

(ص . ) محروم ، نامراد.

لغت نامه دهخدا

ناکام. ( ص مرکب ، ق مرکب ) نامراد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ). ( از: نا ( نفی ، سلب )+ کام ). ( برهان قاطع چ معین ). ناکامیاب. ناکامروا. به کام نارسیده. آنکه بآرزوی خود نرسیده :
بدانجایگه رفت ناکام شاه
سر آمد بدو تخت و تاج و کلاه.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بزاد و به سختی و ناکام زیست
بدان زیستن سخت باید گریست.
فردوسی.
به کس نیز دختر دل اندرنبست
که ناکام شاهی برفتش ز دست.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
ناکام شدم به کام دشمن
تا خود ز توام چه کام روزی است.
خاقانی.
چو در بازی صناعت کرد بهرام
ز عرصه شاه بیرون رفت ناکام.
نظامی.
تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامکار ننشیند.
؟
|| ناامید. محروم. بی کام. ( از ناظم الاطباء ). ناموفق. ناکامگار. ناکامیاب. مأیوس. نومید :
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.
فردوسی.
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
ناکام کشیده داشتم دست
چون پای غم تو درمیان بود.
عطار.
مپسند از این بیش خدا را که برت
آیم به امید کام و ناکام روم.
مشتاق اصفهانی.
- به ناکام ؛ به ناکامی. محرومانه. نومیدانه. به ناامیدی و حرمان. بخلاف میل و آرزو: از آن وقت باز که به ناکام از آنجا بازگشتم به ضرورت چه نالانی افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 54 ). چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما به ناکام از نسا بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ص 501 ).
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم.
وحشی.
|| ناخواست. ناچار. لاعلاج. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). ناچار. بالضرور. ( غیاث اللغات ). کرهاً. جبراً. قسراً. ضرورةً :
بدو داده ناکام گنج و سپاه
همان مهر شاهی و تخت و کلاه.
فردوسی.
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
به رفتن نهادند ناکام روی.
فردوسی.
چو آگاه شد باربد زآنکه شاه

ناکام . (اِخ ) (سید...) بخاری . از شاعران قرن یازدهم و از ملازمان امام قلی خان است . او راست :
در ساغر عیش ما نه صاف است و نه دُرد
از میکده رخت خویش می باید برد
کو طاقت آنکه بار هر سفله کشیم
ناکام در این زمانه می باید مرد.
رجوع به نگارستان سخن ص 117 و تذکره ٔ نصرآبادی ص 436و روز روشن ص 678 شود.


ناکام . (ص مرکب ، ق مرکب ) نامراد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). (از: نا (نفی ، سلب )+ کام ). (برهان قاطع چ معین ). ناکامیاب . ناکامروا. به کام نارسیده . آنکه بآرزوی خود نرسیده :
بدانجایگه رفت ناکام شاه
سر آمد بدو تخت و تاج و کلاه .

فردوسی .


نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت .

فردوسی .


بزاد و به سختی و ناکام زیست
بدان زیستن سخت باید گریست .

فردوسی .


به کس نیز دختر دل اندرنبست
که ناکام شاهی برفتش ز دست .

اسدی (گرشاسب نامه ).


ناکام شدم به کام دشمن
تا خود ز توام چه کام روزی است .

خاقانی .


چو در بازی صناعت کرد بهرام
ز عرصه شاه بیرون رفت ناکام .

نظامی .


تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامکار ننشیند.

؟


|| ناامید. محروم . بی کام . (از ناظم الاطباء). ناموفق . ناکامگار. ناکامیاب . مأیوس . نومید :
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.

فردوسی .


چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.

فردوسی .


در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامگار از آتش و آب .

مسعودسعد.


ناکام کشیده داشتم دست
چون پای غم تو درمیان بود.

عطار.


مپسند از این بیش خدا را که برت
آیم به امید کام و ناکام روم .

مشتاق اصفهانی .


- به ناکام ؛ به ناکامی . محرومانه . نومیدانه . به ناامیدی و حرمان . بخلاف میل و آرزو: از آن وقت باز که به ناکام از آنجا بازگشتم به ضرورت چه نالانی افتاد. (تاریخ بیهقی ص 54). چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما به ناکام از نسا بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 501).
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم .

وحشی .


|| ناخواست . ناچار. لاعلاج . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ناچار. بالضرور. (غیاث اللغات ). کرهاً. جبراً. قسراً. ضرورةً :
بدو داده ناکام گنج و سپاه
همان مهر شاهی و تخت و کلاه .

فردوسی .


جز از رفتن آنجا ندیدند روی
به رفتن نهادند ناکام روی .

فردوسی .


چو آگاه شد باربد زآنکه شاه
بپرداخت ناکام و بی رای گاه .

فردوسی .


بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز
ناکام کند رو به سوی قبله ٔ زردشت .

عسجدی .


پس آنگه از برش برخاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته ازدام .

(ویس و رامین ).


همه تیمارش از بهر دلاَّرام
کجا زودور شد ناگاه و ناکام .

(ویس و رامین ).


چو گازر شوی گردد جامه ٔ خام
خورد مقراضه ٔ مقراض ناکام .

نظامی .


تا جنبش دست هست مادام
سایه متحرک است ناکام .

عطار.


تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم .

سعدی .


بتنها ندانست روی و رهی
بیفتاد ناکام شب در دهی .

سعدی .


- به ناکام ؛ به ناخواست . لاجرم . ناچار. ضرورةً :
چو بهرام را تیره شد هور و ماه
به ناکام برتافت رخ را ز شاه .

فردوسی .


جز از رفتن آنجا ندیدند روی
به ناکام رفتند پس پویه پوی .

فردوسی .


به ناکام لشکر بباید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید.

فردوسی .


به زیر آمد از پیل و برپای خاست
به ناکام رزمی گران کرد راست .

اسدی .


که بر شاه جم چون برآشفت بخت
به ناکام ضحاک را داد تخت .

اسدی .


بقای او چو به صد سال و بیست و سه برسید
ز جام مرگ به ناکام خورد یک ساغر.

ناصرخسرو.


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
پای فروشد به کام عقل به ناکام رفت .

سعدی .


چو اقبالش از دوستی سر بتافت
به ناکام دشمن بر او دست یافت .

سعدی .


|| بخلاف میل و مراد. نه به وفق طبع. نه مطابق میل . نه به کام ودلخواه :
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.

فردوسی .


شنید آن سخن های ناکام را
به زندان فرستاد بهرام را.

فردوسی .


بپرسید ناکام پرسیدنی
نگه کردنی پشت و گردیدنی .

فردوسی .


دل جام جام زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد.

خاقانی .


مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت .

مولوی .


- به ناکام ؛ برخلاف غرض . علی رغم . برخلاف آرزو. بخلاف میل :
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام .

(ویس و رامین ).


هنر آن پسندیده تردان ز پیش
که دشمن پسندد به ناکام خویش .

اسدی .


گشتاسب بفرستادش به سیستان تا رستم ببندد و جاماسب حکیم گفته بوده که او را زمانه بر دست رستم باشد، به ناکام اسفندیار به سیستان رفت . (مجمل التواریخ ). بر سان فرستادگان به زمین هندوان رفت پیش شنگل ... و به ناکام شنگل او را به پیش خودبداشت . (مجمل التواریخ ).
مرغ را هم به لطف صید کنند
پس ببرند سر به ناکامش .

خاقانی .


من آن مرغم که افتادم به ناکام
ز پشمین خانه در ابریشمین دام .

نظامی .


مال میراثی ندارد خود بقا
چون به ناکام از گذشته شد جدا.

مولوی .


من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمی دهی به ناکام
بنشینم و صبر پیش گیرم ...

سعدی .


دسترنج تو همان به که شود صرف به کام
من گرفتم که به ناکام چه خواهد بودن .

حافظ.


|| ناخشنود. ناراضی . (ناظم الاطباء) :
نگهبان بندوی بهرام بود
که از بند او سخت ناکام بود.

فردوسی .


پشیمانی همی خورد آن دلاَّرام
در آن سختی بسر می برد ناکام .

نظامی .


|| (اِ مرکب ) ناکامی . نامرادی . بدبختی :
ز دستور و گنجور وز تاج و تخت
ز کمّی و بیشی و ناکام و بخت .

فردوسی .


نه خواب آمد او را نه آرام یافت
همی کام می جست و ناکام یافت .

فردوسی .


یکی دوستش بود توفان به نام
بسی آزموده ز ناکام و کام .

عنصری .


کام وناکام این زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت .

عطار.


- به ناکام ؛ به ناکامی :
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید به ناکام رخت .

فردوسی .


بسان برادر همی داشتش
زمانی به ناکام نگذاشتش .

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. ویژگی کسی که در سنین جوانی درگذشته است.
۲. کسی که به مقصود آرزوی خود نرسیده است، نامراد.
۳. (قید ) از روی ناکامی.
* به ناکام: (قید ) [قدیمی] ناکامانه، از روی ناکامی.
* ناکام وکام: خواه وناخواه.

۱. ویژگی کسی که در سنین جوانی درگذشته است.
۲. کسی که به مقصود آرزوی خود نرسیده است؛ نامراد.
۳. (قید) از روی ناکامی.
⟨ به‌ناکام: (قید) [قدیمی] ناکامانه؛ از روی ناکامی.
⟨ ناکام‌وکام: خواه‌وناخواه.


واژه نامه بختیاریکا

نِمُراد؛ وایه به گِل

پیشنهاد کاربران

بدون کأمیرکی وکامروایی و موفقیت

بی سرنوشت

شکست

ناکام = نا امید
شکست خورده


کلمات دیگر: