کلمه جو
صفحه اصلی

ناهموار


مترادف ناهموار : کج، معوج، ناصاف، بی ترتیب، بی نظم، درشتناک، پست وبلند، پشته، گریوه، خشن، درشت، ستبر، گنده، نخراشیده، ناراست، ناشایسته، نامعقول

متضاد ناهموار : هموار

فارسی به انگلیسی

hilly, irregular, ragged, rough, rugged, rutty, uneven, wavy


disagreeable, hilly, irregular, ragged, rough, rugged, rutty, uneven, wavy, [fig.] disagreeable

uneven, [fig.] disagreeable


فارسی به عربی

خشن , غیر عادل , غیر مستوی , فی العراء , متعرج , متقشر , وعر , وقح

مترادف و متضاد

۱. کج، معوج، ناصاف
۲. بیترتیب، بینظم، درشتناک
۳. پستوبلند، پشته، گریوه
۴. خشن، درشت، ستبر، گنده، نخراشیده
۵. ناراست، ناشایسته، نامعقول ≠ هموار


rough (صفت)
ناهنجار، درشت، خشن، سترگ، زمخت، زبر، نا هموار، حدسی

rude (صفت)
زشت، تجاوز به عصمت، جسور، ابدار، گستاخ، بی ادب، خشن، زمخت، غلیظ، خشن در رفتار، نا هموار، خام، غیر متمدن

rugged (صفت)
سخت، تنومند، زمخت، شدید، نیرومند، نا هموار، پیچ و تابدار، بی تمدن

uneven (صفت)
نامساعد، نا هموار، ناصاف، ناجور

unfair (صفت)
نا درست، نامساعد، نا هموار، غیر منصفانه، غیر عادلانه، بی انصاف

scaly (صفت)
زبر، نا هموار، پولک دار، فلس مانند، فلس فلس

ragged (صفت)
کهنه، خشن، زبر، نا هموار، ناصاف، پاره پاره، ژنده

bumpy (صفت)
پر از دست انداز، نا هموار، پر از برامدگی

jagged (صفت)
نا هموار، دندانه دار، مضرس

scabrous (صفت)
زننده، هرزه، خشن، زبر، نا هموار، پوسته پوسته، دان دان

کج، معوج، ناصاف ≠ هموار


بی‌ترتیب، بی‌نظم، درشتناک


پست‌وبلند، پشته، گریوه


خشن، درشت، ستبر، گنده، نخراشیده


ناراست، ناشایسته، نامعقول


فرهنگ فارسی

زبروزمخت، درشت، ناصاف، پرنشیب وفراز
( صفت ) ۱ - دارای پستی وبلندی غیرمسطح ۲ - ناتراش ناتراشیده صیقلی نشده . ۳ - بی نظم بی ترتیب .۴ - نابرابر نامساوی ۵ - ناجوربی تناسب .۶ - نامستقیم معوج پیچ وخم دار.۷ - آنچه که اجزائاش بیکدیگر ماننده نباشد.یاشعرناهموار.شعری که یکنواخت نباشدشعردارای غث وسمین .۸ - خودرای خودسر بی ادب .یافرزندناهموار. فرزند بدخوی و تربیت ناپذیر: زنان بار دار ای مرد هوشیار. اگر وقت ولادت مار زایند. از آن بهتر بنزدیک خردمند که فرزندان ناهموار زایند. ( گلستان .چا. آیتی .۹ ) ۱۶۳ - نادرست نامعقول ناشایسته .یاسخن ناهموار. سخن ناشایسته ونامعقول .

فرهنگ معین

(هَ ) (ص . ) ۱ - نامساوی . ۲ - نامناسب . ۳ - دارای پستی و بلندی . ۴ - غیر مسطح .

لغت نامه دهخدا

ناهموار. [ هََ م ْ ] (ص مرکب ) غیرمسطح . درشت . دارای پستی و بلندی . (ناظم الاطباء). پر نشیب و فراز. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ناصاف . خشن . زمخت . قلمبه . ناخار. درشتناک . حزن :
نشیب هاش چو چنگال های شیر دراز
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.

فرخی .


آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار.

سنائی .


شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد
برره هموار او خس رست و ناهموار شد.

سوزنی .


می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟

صائب .


|| ناتراش . ناتراشیده . ناصاف . نابسوده . تراشیده ناشده . صیقلی نشده :
یکی یاقوت رُمّانّی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| بی نظام . بی ترتیب . نامرتب . پس و پیش . که در یک ردیف نیست : شغت اسنانه شغوا، دندانهای او ناهموار گشتند. (منتهی الارب ). || ناهمواره . نابرابر. نامساوی . (ناظم الاطباء). ناجور. بی تناسب . نامتناسب :
قدیم و محدث و نیک و بد و لطیف و کثیف
خطیر و بی خطر و هاموارو ناهموار.

ناصرخسرو.


قسمتی کرد سخت ناهموار
نیک و بد در میان خلق افکند.

مسعودسعد.


|| نامستقیم . ناراست . غیرمستقیم . معوج . کج و معوج . کژ. خمیده . پیچ و خم دار.که هموار و یکنواخت و مستقیم نیست : شَعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و بیشتر شکستگی ها که مخالف و ناهموار افتد از قرحه ای خالی نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگسال بود. (نوروزنامه ).
- ناهموار رفتن ؛ همرجه . (منتهی الارب ). ناصاف و ناموزون رفتن .
|| که اجزاء آن به یکدیگر ماننده نباشد. (یادداشت مؤلف ). که یکدست و یک جور و یک نواخت نیست : و بباید دانست که ریم سپید هموار که ناخوشبوی نباشد دلیل آن باشد که طبیعت قوی است و ریم ناهموار و ناخوشبوی و رنگ و قوام او مختلف ، برخلاف ، دلیل عفونت بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || که روان و سلیس و یکدست نیست .
- شعر ناهموار ؛ که معانی و الفاظ آن منطقی و فصیح و متناسب نباشد :
بیتکی چند می تراشیدم
زین شترگربه شعر ناهموار.

انوری .


|| خودرای . خودسر. گمراه . منافق . (از ناظم الاطباء). بی ادب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نالایق . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ) (غیاث اللغات ). ناتراشیده . (مجموعه ٔ مترادفات ) :
گر سنائی ز یار ناهموار
گله ای کرد از او شگفت مدار.

سنائی .


زنان باردار ای مرد هشیار
اگر گاه ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند.

سعدی .


|| نایکنواخت . ناملایم . ناموافق .
- روزگار ناهموار ؛ نامساعد و ناپایدار. (ناظم الاطباء).
|| درشت . خشن . ناملایم . ناسازگار :
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم .

عطار.


|| نادرست . ناشایسته . نامعقول . نامناسب . (از ناظم الاطباء).
- اطوار ناهموار ؛ کردارهای نامناسب و ناسزا و بی ادبانه . (ناظم الاطباء).
- سخن ناهموار ؛ ناتراشیده . ناملایم . درشت . بی ادبانه . ناسزا : مرا عفو کنید که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید. (تاریخ بیهقی ص 609). معاذاﷲ که خریده ٔ نعمت هایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید ناهموار. (تاریخ بیهقی ص 388). به گوش سلطان رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است به حدیث میراث که زینب را نصیب است به حکم خواهری و برادری . (تاریخ بیهقی ص 537).
مرنجان جان ما را گر توانی
بدین گفتار ناهموار، هموار.

ناصرخسرو.



ناهموار. [ هََ م ْ ] ( ص مرکب ) غیرمسطح. درشت. دارای پستی و بلندی. ( ناظم الاطباء ). پر نشیب و فراز. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). ناصاف. خشن. زمخت. قلمبه. ناخار. درشتناک. حزن :
نشیب هاش چو چنگال های شیر دراز
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار.
سنائی.
شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شد
برره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی.
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
صائب.
|| ناتراش. ناتراشیده. ناصاف. نابسوده. تراشیده ناشده. صیقلی نشده :
یکی یاقوت رُمّانّی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| بی نظام. بی ترتیب. نامرتب. پس و پیش. که در یک ردیف نیست : شغت اسنانه شغوا، دندانهای او ناهموار گشتند. ( منتهی الارب ). || ناهمواره. نابرابر. نامساوی. ( ناظم الاطباء ). ناجور. بی تناسب. نامتناسب :
قدیم و محدث و نیک و بد و لطیف و کثیف
خطیر و بی خطر و هاموارو ناهموار.
ناصرخسرو.
قسمتی کرد سخت ناهموار
نیک و بد در میان خلق افکند.
مسعودسعد.
|| نامستقیم. ناراست. غیرمستقیم. معوج. کج و معوج. کژ. خمیده. پیچ و خم دار.که هموار و یکنواخت و مستقیم نیست : شَعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و بیشتر شکستگی ها که مخالف و ناهموار افتد از قرحه ای خالی نباشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگسال بود. ( نوروزنامه ).
- ناهموار رفتن ؛ همرجه. ( منتهی الارب ). ناصاف و ناموزون رفتن.
|| که اجزاء آن به یکدیگر ماننده نباشد. ( یادداشت مؤلف ). که یکدست و یک جور و یک نواخت نیست : و بباید دانست که ریم سپید هموار که ناخوشبوی نباشد دلیل آن باشد که طبیعت قوی است و ریم ناهموار و ناخوشبوی و رنگ و قوام او مختلف ، برخلاف ، دلیل عفونت بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || که روان و سلیس و یکدست نیست.
- شعر ناهموار ؛ که معانی و الفاظ آن منطقی و فصیح و متناسب نباشد :

فرهنگ عمید

۱. زبر و زمخت، درشت.
۲. ناصاف، پرنشیب وفراز.
۳. بی نظم وترتیب.
۴. [قدیمی] گمراه و خودسر: زنان باردار ای مرد هشیار / اگر وقت ولادت مار زایند از آن بهتر به نزدیک خردمند / که فرزندان ناهموار زایند (سعدی: ۱۵۸ ).

۱. زبر و زمخت؛ درشت.
۲. ناصاف؛ پرنشیب‌وفراز.
۳. بی‌نظم‌وترتیب.
۴. [قدیمی] گمراه و خودسر: ◻︎ زنان باردار ای مرد هشیار / اگر وقت ولادت مار زایند ـ از آن بهتر به نزدیک خردمند / که فرزندان ناهموار زایند (سعدی: ۱۵۸).


دانشنامه عمومی

شِفت [šeft].


گویش مازنی

/naa hemvaar/ ناهموار

واژه نامه بختیاریکا

خل و چل؛ دِر؛ دِر دِری

پیشنهاد کاربران

تپه ماهور

درشتناک. [ دُ رُ ] ( ص مرکب ) با درشتی. ناهموار. دشوار گذار. سنگلاخ. صعب العبور. وعر :
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.


کلمات دیگر: