کلمه جو
صفحه اصلی

گسیختن


مترادف گسیختن : پاره کردن، قطع کردن، گسستن

متضاد گسیختن : پیوستن، متصل کردن

فارسی به انگلیسی

rupture


rupture, to break (off), to tear, to disconnect, to anuul

to break (off), to tear, to disconnect, to anuul


فارسی به عربی

دمعة , قاطع , قطع , کسر

مترادف و متضاد

پاره کردن، قطع کردن، گسستن، ≠ پیوستن، متصل کردن


fracture (فعل)
شکستن، شکافتن، گسیختن

cut (فعل)
قطع کردن، کم کردن، بریدن، زدن، چیدن، گذاشتن، تقلیل دادن، دونیم کردن، برش دادن، پاره کردن، گسیختن، گسستن، تراش دادن، نشناختن، میان برکردن

interrupt (فعل)
قطع کردن، گسیختن، منقطع کردن، حرف دیگری را قطع کردن

snap (فعل)
سرزنش کردن، گاز گرفتن، قاپیدن، گسیختن، چفت کردن، چسبیدن به، قاپ زدن، سخن نیشدار گفتن

rupture (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، ترکیدن، گسیختن، گسستن

tear (فعل)
پاره کردن، گسیختن، گسستن، چاک دادن، دریدن، دراندن

intermit (فعل)
قطع کردن، گسیختن، موقتا تعطیل کردن، نوبت داشتن، نوبت شدن

فرهنگ فارسی

گسستن، پاره شدن، پاره کردنگسیخته:گسسته، پاره شده
( گسیخت گسلد خواهد گسیخت بگسل گسلنده گسیخته گسلش ) ۱ - ( مصدر ) جدا شدن پاره شدن . ۲ - ( مصدر ) جدا کردن قطع کردن : داعی. مهر نیست رفتن و باز آمدن قاعد. شوق نیست بستن و بگسیختن . ( سعدی ) ۳ - نقض کردن فسخ کردن ( چنانکه حکم دادگاه ) .

فرهنگ معین

(گُ تَ ) (مص ل . ) = گسیلیدن : پاره شدن ، جدا کردن .

لغت نامه دهخدا

گسیختن. [ گ ُ ت َ ] ( مص ) طبری بسته ( بگسیخته ). گسلیدن. پاره شدن. قطع شدن. شکافتن. جدا کردن. رها کردن. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). مرادف گسستن و گسلیدن. ( آنندراج ). بریدن و جدا کردن و قطع کردن :
داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی ( طیبات ).
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که جوید چو دهقان گریخت ؟
سعدی ( بوستان ).
|| فسخ. نقض کردن : چون حکمی در دادگاههای بدوی و پژوهشی داده شود و دیوان عالی کشور آن حکم را نقض کند گویند حکم گسیخت یا حکم به گسیختن داده شد.
- درگسیختن ؛ رها شدن :
اگر پالهنگ از کفت درگسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی.

فرهنگ عمید

۱. گسستن، پاره شدن.
۲. (مصدر متعدی ) پاره کردن.

واژه نامه بختیاریکا

ز یک رَهدِن

پیشنهاد کاربران

جداشدن


پاره کردن

جداکرد ، پاره کرد

از هم در رفتن/در رفتن


کلمات دیگر: