کلمه جو
صفحه اصلی

ماهر


مترادف ماهر : آزموده، استاد، تردست، چابک دست، حاذق، خبره، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، متبحر، متخصص، مجرب

متضاد ماهر : ناشی، غیر ماهر

برابر پارسی : استاد، چیره، چیره دست، زبردست، کارآزمود، کارآزموده

فارسی به انگلیسی

skilful, skilled, expert, dexterous, crack


dab, dab hand, sharp, skilful, skilled, expert, accomplished, artful, competent, dexterous, experienced, great, handy, hotshot, master, old hand, practiced, proficient, skillful, versed, well-versed, masterful, skilfully, adept, able, adroit, ambidextrous, deft, crack, whiz, whizz, crackerjack

adept, able, adroit, accomplished, ambidextrous, artful, competent, deft, dexterous, experienced, expert, great, handy, hotshot, master, old hand, practiced, proficient, skilled, skillful, versed, well-versed, masterful, skilfully


فارسی به عربی

بارع , خبیر , خداع , داهیة , دووب , عظیم , فحم , ماهر , مفید

عربی به فارسی

ماهر , استادکار


فرهنگ اسم ها

اسم: ماهر (پسر) (عربی) (تلفظ: māher) (فارسی: ماهر) (انگلیسی: maher)
معنی: استاد، زبردست، حاذق، کار آزموده، چیره دست، متخصص، کاردان، ( عربی ) آن که در انجام کار و فن هنری استاد باشد و آن را بخوبی انجام دهد

(تلفظ: māher) (عربی) آن که در انجام کار و فن هنری استاد باشد و آن را بخوبی انجام دهد ، حاذق ، چیره دست .


مترادف و متضاد

capable (صفت)
توانا، قابل، لایق، با استعداد، صلاحیت دار، ماهر، دانا، مولد علم، وابسته به علم، جوهردار

slick (صفت)
مطلق، جذاب، ماهر، صاف، نرم، یک دست، لیز

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

handy (صفت)
اماده، قابل استفاده، دم دستی، ماهر، چابک، چالاک، سودمند، سریع، موجود، روان، دستی، مقتدر، بسهولت قابل استفاده، سهل الاستعمال، بادست انجام شده، استاد در کار خود

understanding (صفت)
ماهر، با هوش، مطلع، فهمیده

industrious (صفت)
ساعی، ماهر، زبردست، کوشا

cunning (صفت)
زیرک، ماهر، عیار، حیله گر، موذی، مکار

adept (صفت)
ماهر، زبردست

skilled (صفت)
ماهر

expert (صفت)
ماهر

skillful (صفت)
ماهر، استادکار

proficient (صفت)
ماهر، زبردست، حاذق

skilful (صفت)
ماهر، مدبر

dexterous (صفت)
ماهر، زبردست، زرنگ، چیره دست، چابک، چالاک، سریع، سریع العمل

adroit (صفت)
زیرک، ماهر، زبردست، زرنگ، چیره دست، چابک، چالاک، تردست

deft (صفت)
ماهر، زبردست، زرنگ، چابک، چالاک، سریع، استادانه، کاردان

dextrous (صفت)
ماهر، زبردست، چیره دست، چالاک

light-footed (صفت)
ماهر، چابک، تردست، فرز، سریع، بادپا، سبک پا

light-handed (صفت)
ماهر، تردست، راحت، اسان، مقتدر، سبک دست

ingenious (صفت)
ماهر، با هوش، دارای قوه ابتکار، ناشی از زیرکی، مبتکر، دارای هوش ابتکاری، مخترع

workmanlike (صفت)
ماهر، استادانه، شایسته کارگر خوب

workmanly (صفت)
ماهر، استادانه، شایسته کارگر خوب

natty (صفت)
ماهر، چالاک، اراسته، پاکیزه، قشنگتر

sciential (صفت)
ماهر، مولد علم

wieldy (صفت)
ماهر، اداره شدنی

آزموده، استاد، تردست، چابک‌دست، حاذق، خبره، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، متبحر، متخصص، مجرب ≠ ناشی، غیر ماهر


فرهنگ فارسی

استاد، زبردست، یرک وحاذق، کار آزموده
( صفت ) استاد در هر فن حاذق جمع : مهره : و شاعرماهر بمجرد طبع راست بر متشابهات آن واقف نتواند شد .
فردا

فرهنگ معین

(هِ ) [ ع . ] (ص . ) استاد و چیره دست در کار.

لغت نامه دهخدا

ماهر. [ هَِ ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی فردا باشد که به عربی غد گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). هزوارش ، ماهر . پهلوی ، فرتاک (فردا). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).


ماهر. [ هَِ ] ( اِ ) به لغت زند و پازند به معنی فردا باشد که به عربی غد گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). هزوارش ، ماهر . پهلوی ، فرتاک ( فردا ). ( حاشیه برهان چ معین ).

ماهر. [ هَِ ] ( ع ص ) استادکار در کار خویشتن. ( مهذب الاسماء ). استاد. ( دهار ). استاد هر فن. ج ، مَهَرَة. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد حاذق و دانای در کار. ( ناظم الاطباء ). حاذق در هرکار. ج ، مَهَرَة. ( از اقرب الموارد ). استادکار. ( غیاث ). کارکشته. زبردست. ورزیده در کار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
یکی اعراض و آن دیگر جواهر
چنین گفتنداستادان ماهر.
ناصرخسرو.
برنگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او دارد هر آن کاندر کفایت ماهر است.
امیر معزی.
ای مقتدای دین هدی طاهر
وی در فنون فضل و هنر ماهر.
سوزنی.
در الهی آنچه تصدیقش کند عقل سلیم
گر تو تصدیقش کنی در شرح و بسطش ماهرم.
انوری.
و شاعر ماهر بمجرد طبعراست بر متشابهات آن واقف نتواند شد. ( المعجم چ دانشگاه ، ص 25 ).
تا چنین سر در جهان ظاهر شود
مقبل اندر جستجو ماهر شود.
مولوی.
|| زیرک. ( دستوراللغة ). زیرک و رسا در هر امر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). زیرک و دانا و هوشیار و کارآزموده و با فراست. ( ناظم الاطباء ). || نیک شناور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شناگر زبردست و در لسان گوید: حاذق در هر کار و بیشتر شناگر زبردست را بدان وصف کنند. ( از اقرب الموارد ).

ماهر. [ هَِ ] (ع ص ) استادکار در کار خویشتن . (مهذب الاسماء). استاد. (دهار). استاد هر فن . ج ، مَهَرَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد حاذق و دانای در کار. (ناظم الاطباء). حاذق در هرکار. ج ، مَهَرَة. (از اقرب الموارد). استادکار. (غیاث ). کارکشته . زبردست . ورزیده در کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی اعراض و آن دیگر جواهر
چنین گفتنداستادان ماهر.

ناصرخسرو.


برنگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او دارد هر آن کاندر کفایت ماهر است .

امیر معزی .


ای مقتدای دین هدی طاهر
وی در فنون فضل و هنر ماهر.

سوزنی .


در الهی آنچه تصدیقش کند عقل سلیم
گر تو تصدیقش کنی در شرح و بسطش ماهرم .

انوری .


و شاعر ماهر بمجرد طبعراست بر متشابهات آن واقف نتواند شد. (المعجم چ دانشگاه ، ص 25).
تا چنین سر در جهان ظاهر شود
مقبل اندر جستجو ماهر شود.

مولوی .


|| زیرک . (دستوراللغة). زیرک و رسا در هر امر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زیرک و دانا و هوشیار و کارآزموده و با فراست . (ناظم الاطباء). || نیک شناور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شناگر زبردست و در لسان گوید: حاذق در هر کار و بیشتر شناگر زبردست را بدان وصف کنند. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

استاد، زبردست، حاذق، کار آزموده.

دانشنامه عمومی

کارکرده، چیره دست


ورزیده.


فرهنگ فارسی ساره

کارآزموده، چیره دست


جدول کلمات

زبردست

پیشنهاد کاربران

توانگر

آتشین پنجه

زبردست - استاد - بلدکار

زبردست، چابک دست، کارآمد، کارکشته، متخصص

آزموده، استاد، تردست، چابک دست، حاذق، خبره، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، متبحر، متخصص، مجرب

کارکشته

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
کایوشار، کایوشاک ( کایوش از سنسکریت: کایوشَلیَ= مهارت + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) «ار، اک» )
ژاتوراک ( ژاتور از سنسکریت: چاتورَ= مهارت + «اک» )
نایپوناک، نایپونار ( نایپون از سنسکریت: نائیپونیَ= مهارت + «اک، ار» )

همه فن حریف

فرز


کلمات دیگر: