کلمه جو
صفحه اصلی

لیکن


مترادف لیکن : اما، لاکن، لیک، مع الوصف، مع هذا، منتها، ولی

برابر پارسی : ولی

فارسی به انگلیسی

but


but, however, only

فارسی به عربی

لکن

مترادف و متضاد

اما، لاکن، لیک، مع‌الوصف، مع‌هذا، منتها، ولی


but (حرف ربط)
اما، ولی، لیکن، مگر

فرهنگ فارسی

گلسنگ

فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (ق . ) اما، لکن .

لغت نامه دهخدا

لیکن. [ ک ِ ] ( از ع ، حرف ربط ) این کلمه ظاهراً لکن عرب است ( مماله لکن ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن ، ولی ، لیک نیز گویند. معهذا. پُن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل «لیکن » و «ولیکن » میباشد :
با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس.
ولیکن من از بهر بدکامه را
که برخواند این پهلوی نامه را.
فردوسی.
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست.
فردوسی.
از ایران فرّخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند.
فردوسی.
ولیکن ز کردار افراسیاب
شب تیره رفتن نیارم به خواب.
فردوسی.
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
فردوسی.
ولیکن نگه کن به روشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان.
فردوسی.
اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرّد نهنگ.
فردوسی.
ترا بودن ایدر مرا درخور است
ولیکن ترا آن ازین بهتر است.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.
فردوسی.
ولیکن چو بهرام راند سپاه
نماید به مرد خردمند راه.
فردوسی.
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو.
فردوسی.
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدان رای همداستان.
فردوسی.
پراکنده نامش به گیتی بدی است
ولیکن جز آن است ، مردایزدی است.
فردوسی.
ولیکن بترسم که از مهر من
بتابدْت ْ روزی ز راه اهرمن.
فردوسی.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
فردوسی.
هراسان شه از اژدهای دژم
ولیکن نیاورد خود را به دم.
فردوسی.
همی دید کش فرّ و بُرز کیی است
ولیکن ندانست از بن که کیست.
فردوسی.
به بازی شمردم همه روزگار
ولیکن کنون شد مرا کارزار.
فردوسی.
ولیکن چو تو آمدی در جهان
دلم شاد کردی همی در نهان.
فردوسی.

لیکن . [ ک ِ ] (از ع ، حرف ربط) این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (مماله ٔ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم . در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن ، ولی ، لیک نیز گویند. معهذا. پُن . با اینهمه . امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل «لیکن » و «ولیکن » میباشد :
با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.

ابوالعباس .


ولیکن من از بهر بدکامه را
که برخواند این پهلوی نامه را.

فردوسی .


ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست .

فردوسی .


از ایران فرّخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند.

فردوسی .


ولیکن ز کردار افراسیاب
شب تیره رفتن نیارم به خواب .

فردوسی .


سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.

فردوسی .


ولیکن نگه کن به روشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان .

فردوسی .


اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرّد نهنگ .

فردوسی .


ترا بودن ایدر مرا درخور است
ولیکن ترا آن ازین بهتر است .

فردوسی .


ز پندت نبد هیچ مانند چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.

فردوسی .


ولیکن چو بهرام راند سپاه
نماید به مرد خردمند راه .

فردوسی .


ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو.

فردوسی .


ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدان رای همداستان .

فردوسی .


پراکنده نامش به گیتی بدی است
ولیکن جز آن است ، مردایزدی است .

فردوسی .


ولیکن بترسم که از مهر من
بتابدْت ْ روزی ز راه اهرمن .

فردوسی .


ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.

فردوسی .


هراسان شه از اژدهای دژم
ولیکن نیاورد خود را به دم .

فردوسی .


همی دید کش فرّ و بُرز کیی است
ولیکن ندانست از بن که کیست .

فردوسی .


به بازی شمردم همه روزگار
ولیکن کنون شد مرا کارزار.

فردوسی .


ولیکن چو تو آمدی در جهان
دلم شاد کردی همی در نهان .

فردوسی .


ولیکن چو فردا بیاید برم
بگیرَمْش و نزدیک شاه آورم .

فردوسی .


ولیکن ترا من یکی بنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام .

فردوسی .


ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان .

فردوسی .


که من چند از این جستم آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه .

فردوسی .


ولیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندر این پند و اندرز داد.

فردوسی .


ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .

فردوسی .


ولیکن چه سود است مردی و زور
که شد بخت سازنده را چشم کور.

فردوسی .


ولیکن بسی رنج باید کشید
بدان تا بدین کام شاید رسید.

فردوسی .


ولیکن مرا او فرستاده است
بگویم پیامی که او داده است .

فردوسی .


چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ .

عسجدی .


اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.

عسجدی .


گفت مستوجب هر عقوبت هستم ، لیکن ... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی ). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را [آلتونتاش را] فرو باید گرفت .(تاریخ بیهقی ). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است . (تاریخ بیهقی ).
مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است
بی بها امروز لیکن با بها فردا شود.

ناصرخسرو.


به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش .

ناصرخسرو.


لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطرندارد و نه قیصر.

ناصرخسرو.


کردی تدبیر تو و لیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.

ناصرخسرو.


گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست .

ناصرخسرو.


هم پادشاهی هم رهی
بحری بلی لیکن تهی .

ناصرخسرو.


تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر، نگار.

ناصرخسرو.


به خرمابنی ماند از دورلیکن
به نسیه ست خرماش و نقد است خارش .

ناصرخسرو.


گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم
لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟

خیام .


لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه ). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه ). و چون خمره ٔ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه ). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه ). شنیدم آنچه بیان کردی ،لیکن به عقل خود رجوع کن . (کلیله و دمنه ). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی . (کلیله و دمنه ). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه ). لیکن همگان را بنده ٔ دینار و درم می بینم . (کلیله و دمنه ). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است . (کلیله و دمنه ).
کوزه می بینی و لیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب .

مولوی .


شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مرسلین .

مولوی .


گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.

سعدی .


فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم .

سعدی .


همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی .

سعدی .


شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید.

سعدی .


در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند؟

سعدی .


خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش .

سعدی .


سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری .

سعدی .


پندارم آهوان تتارند مشکریز
لیکن به زیر سایه ٔ طوبی چریده اند.

سعدی .


بحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری .

سعدی .


شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن .

سعدی .


ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن
که در مصاف ز افراسیاب نگریزند.

مسیح کاشی .



فرهنگ عمید

= لکن: شاید پس کار خویشتن بنشستن / لیکن نتوان زبان مردم بستن (سعدی: ۱۳۹ ).

جدول کلمات

اما

پیشنهاد کاربران

در پارسی و پهلوی برابر واژگان ولیکن و اما واژه اینیا مییاشد.


کلمات دیگر: