کلمه جو
صفحه اصلی

گفتن


مترادف گفتن : اظهارداشتن، اعلام کردن، اقرار کردن، به عرض رساندن، بیان کردن، سخن راندن، صحبت کردن، عرض کردن، فرمودن، گپ زدن، گفت وگو کردن، معروض داشتن، نقل کردن، سرودن، نامیدن، پنداشتن، تصور کردن، خیال کردن، فرض کردن، مقال

متضاد گفتن : شنودن، شنیدن

فارسی به انگلیسی

to say or tell, add, bid, compose, impart, observe, put, relate, remark, repeat, say, speak, state, utter, utterance, vocalize, voice, vi. to talk, vt. to say or tell

vt. to say or tell


vi. to talk


add, bid, compose, impart, observe, put, relate, remark, repeat, say, speak, state, tell, utter, utterance, vocalize, voice


فارسی به عربی

اخبر , استشهد به , تدرب علیه , تعلق به , تکرار , عمیق , فقاعة , فم , قل , لاحظ , لسان , مطلق

مترادف و متضاد

۱. اظهارداشتن، اعلام کردن، اقرار کردن، بهعرضرساندن، بیان کردن، سخنراندن، صحبت کردن، عرض کردن، فرمودن، گپزدن، گفتگو کردن، معروضداشتن، نقل کردن
۲. سرودن
۳. نامیدن
۴. پنداشتن، تصور کردن، خیال کردن، فرض کردن
۵. مقال ≠ شنودن، شنیدن


utterance (اسم)
نطق، گفتن، اظهار، سخن، اداء

iteration (اسم)
گفتن، تکرار، باز گویی، باز گو

utter (فعل)
ادا کردن، گفتن، فاش کردن، بزبان اوردن

declare (فعل)
اعلام کردن، گفتن، اعلان کردن، اظهار کردن، اظهار داشتن، شناساندن

relate (فعل)
نقل کردن، گفتن، شرح دادن، باز گو کردن، گزارش دادن

tell (فعل)
نقل کردن، گفتن، تشخیص دادن، فاش کردن، بیان کردن، تعریف کردن

inform (فعل)
اگاه کردن، گفتن، خبر دادن، اگاهی دادن، مطلبی را رساندن، چغلی کردن، خبرچینی کردن، خبردادن از، اطلاع دادن، مستحضر داشتن

say (فعل)
سخن گفتن، گفتن، بیان کردن، صحبت کردن، اظهار داشتن، حرف زدن

adduce (فعل)
گفتن، استشهاد کردن، احضار کردن

tongue (فعل)
گفتن، بر زبان اوردن، دارای زبانه کردن

mouth (فعل)
گفتن، فرمودن، دهنه زدن، در دهان گذاشتن، ادا و اصول در اوردن

observe (فعل)
گفتن، مشاهده کردن، دیدن، ملاحظه کردن، رعایت کردن، نظاره کردن، مراعات کردن، برپا داشتن

cite (فعل)
گفتن، ذکر کردن، اتخاذ سند کردن

intimate (فعل)
گفتن، مطلبی را رساندن، محرم ساختن

bubble (فعل)
گفتن، جوشاندن، جوشیدن، قلقل زدن، حباب براوردن، خروشیدن، بیان کردن، فوران کردن

rehearse (فعل)
گفتن، تمرین کردن، تکرار کردن

اظهارداشتن، اعلام کردن، اقرار کردن، به‌عرض‌رساندن، بیان کردن، سخن‌راندن، صحبت کردن، عرض کردن، فرمودن، گپ‌زدن، گفتگو کردن، معروض‌داشتن، نقل کردن ≠ شنودن، شنیدن


سرودن


نامیدن


پنداشتن، تصور کردن، خیال کردن، فرض کردن


مقال


فرهنگ فارسی

( مصدر ) گفت گوید خواهد گفت بگوی گوینده گویا گویان گفته گوش گویش ) ۱ - سخن راندن صحبت کردن . ۲ - بنظم در آوردن سرودن : در مدح شاه ولایت علی علیه السلام گوید : ... ۴ - آواز خواندن : و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند . ۵ - نامیدن : غلامی که ویرا قماش گفتندی ... در آمد . ۶ - پنداشتن تصور کردن خیال کردن . توضیح : باین معنی غالبا بمنزل. قید تشبیه بکار رود . آنجا که سخن از حال و آینده است باید بصیغ. مضارع استعمال شود : بدو منقار زمین چون بنشیند بکند گویی از بیم کند نامه نهان بر سر راه . ( منوچهری ) و هنگامی که سخن از گذشته میرود بصیغ. ماضی استعمال گردد : بلرزیدی زمین از زلزله سخت که کوه اندر فتادی زو بگردن . تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی بلزاند زرنج پشگان تن . ( منوچهری ) یا با خویشتن ( خود ) گفتن . ۱ - با خود حرف زدن . ۲ - اندیشیدن . یا بدل گفتن . با خود اندیشیدن در دل شرح دادن . یا بسیار گفتن . پر گفتن پر حرفی کردن . یا فرو گفتن . گفتنبیان کردن.یا گفتن به. قایل شدن به معتقد شدن به : ترسایان بسه قدیم گفتند : اقنوم الاب اقنوم الابن و اقنوم روح القدس.یا گفته اند. آورده اند حکایت کرده اند : و گفته اند : الصاحب بالجنب کسی است که پیوسته با تو بود در خدمت و صحبت تو . یا گو ( گوی ) . ۱ - امراز گفتن بهم. معانی . ۲ - بگذار هر چه بادا باد . : زان باده که در مصطب. عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گورمضان باش . . ( حافظ ) یا ... را می گویی ? تکیه کلام گونه ایست در تداول دربار. ... سخن میگویی ? از او می پرسی ? : حاجی را میگویی سر از پا نمی شناخت . آتش گرفته بود . یا گوییا . پنداری تصور کنی . یا نگو ( تو نگو ) . بمعنی گویی پنداری استعمال شود : در همین بین دو زن که نگو از همان اول مواظب کشمکش میان آن دو بودند ... یا نگو و نپرس . در موردی استعمال شود که اهمیت و عظمت امری و واقعه ای را بخواهند برسانند : الم شنگه ای سر ما راه انداخت که نگو و نپرس .

فرهنگ معین

(گُ تَ ) [ په . ] (مص م . ) ۱ - صحبت کردن ، حرف زدن . ۲ - به نظم درآوردن ، سرودن . ۳ - معتقد بودن . ۴ - آواز خواندن . ۵ - پنداشتن ، تصور کردن . ۶ - نامیدن .

لغت نامه دهخدا

گفتن. [ گ ُ ت َ ] ( مص ) ( از: گف ( = گو ) + تن ، پسوند مصدری ) پهلوی ، گوفتن جزء اول از ریشه فارسی باستان گَوب ، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن ، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن ، گیلکی بوتن ، بوگوتن ، بوگوفتن . سخن راندن. تکلم. صحبت کردن. بیان کردن. حرف زدن. تقریر کردن.بنظم درآوردن. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). قول.قیل. قولة. مقال. مقاله. ( منتهی الارب ) :
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ.
رودکی.
گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
و او را قصه آن دیواربست بگفتند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [ زره های داده به قوم را ] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس.
فردوسی.
بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست.
فردوسی.
گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.
فرخی.
بغلگاه میدوخت [ مادر عبداﷲ زبیر ] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187 ).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش.
مسعودسعد ( دیوان ص 873 ).
میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.
خاقانی.
گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی.
نظامی.
به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل.
|| معتقد بودن :
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل ، بلبل تو چه میگویی.
حافظ.

گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) (از: گف (= گو) + تن ، پسوند مصدری ) پهلوی ، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب ، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن ، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن ، گیلکی بوتن ، بوگوتن ، بوگوفتن . سخن راندن . تکلم . صحبت کردن . بیان کردن . حرف زدن . تقریر کردن .بنظم درآوردن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). قول .قیل . قولة. مقال . مقاله . (منتهی الارب ) :
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی .

رودکی .


گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ .

رودکی .


گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.

رودکی .


و او را قصه ٔ آن دیواربست بگفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [ زره های داده ٔ به قوم را ] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس .

فردوسی .


بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست .

فردوسی .


گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.

فرخی .


این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.

فرخی .


بغلگاه میدوخت [ مادر عبداﷲ زبیر ] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش .

مسعودسعد (دیوان ص 873).


میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.

خاقانی .


گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی .

نظامی .


به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش . (تذکرة الاولیاء عطار).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.

باباافضل .


|| معتقد بودن :
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل ، بلبل تو چه میگویی .

حافظ.


|| به نظم آوردن . سرودن :
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .

ابوالعباس .


تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.

بوالجوهر.


ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.

فردوسی .


دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.

لبیبی .


زوزنی ... بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی ).
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفتا للّه در قایل .

حافظ.


|| آواز خواندن : و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). || کردن . (آنندراج ) (غیاث ) : امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و به راستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی ).
توبه میگفتم ز بس تکلیف بیدردان ولی
میچکد صد توبه از میخانه ذوق باده ام .

ابوطالب کلیم (از آنندراج ).


|| نامیدن . خواندن : امیر... غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماش گفتندی ... درآمد.(تاریخ بیهقی ). امیر آواز داد که تو کیستی ؟ گفت : مرا بواحمد خلیل گویند. (تاریخ بیهقی ). || پنداشتن . گمان بردن :
وآن بناگوش لعلگون گویی
برنهاده ست والغونه به سیم .

شهید بلخی .


جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .

رودکی .


خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ .

ابوشکور.


هیچ نایم همی ز خانه برون
گوییم درنشاختند به لک .

آغاجی .


اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.

منجیک .


به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی .

منجیک .


ویدن فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام و پستان همی مکی .

کسایی .


نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .

کسایی .


همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست .

عماره ٔ مروزی .


ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ پت آلود
گویی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.

عماره ٔ مروزی .


لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .

معروفی .


گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.

بشاره .


وآن حرفهای خط کتاب او
گویی حروف دفتر قسطا شد.

دقیقی .


هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت .

فردوسی .


بدان سو که او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی .

فردوسی .


تو گفتی همه دشت سرخاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.

فردوسی .


ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که پادشاها دریا تویی و من فرغر.

فرخی .


ای دیده هاچو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .

فرخی .


آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.

لبیبی .


فاخته وقت سحرگاه کندمشغله ای
گویی ازیارک بدمهر است او را گله ای .

منوچهری .


وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زند خرمن .

عسجدی .


درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی .


همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.

(ویس و رامین ).


اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ). آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت آمدست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آنجا برگرفت و همچنین کنیزکان بسیار از آنجا به بیرون آورد. تا اراقیت گوید، دختر ارسلان نامه ای با آن کنیزکان بوده است . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی ).
آن شب و آن شمع نماندم چه سود
نیست چنان شد که تو گویی نبود.

نظامی .


دهان تنگ تو میم است گویی
شکنج زلف تو جیم است گویی .

نظامی .


در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت .

سعدی .


به یک ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت .

سعدی (بوستان ).


صبحدم از عرش می آمد خروشی ، عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند.

حافظ.


|| گذاشتن . هرچه بادا باد گفتن و این معنی اغلب در امر گفتن آمده است : به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش . (تذکرة الاولیاء عطار).
زآن باده که در مصطبه ٔ عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش .

حافظ.


شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش .

حافظ.


ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.

حافظ.


سینه گو شعله ٔ آتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله به بغداد ببر.

حافظ.


روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.

حافظ.


- احمدا گفتن ؛ شعر سخیف و بی معنی گفتن . رجوع به احمدا شود.
- اذان گفتن ؛ حکایت اذان . رجوع به اذان شود.
- اغراق گفتن ؛ مبالغه کردن در ستایش یا نکوهش یا توصیف چیزی . رجوع به اغراق شود.
- با خود گفتن ؛ اندیشیدن :
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره چرا.

مولوی .


رجوع به ترکیب با خویشتن گفتن شود.
- با خویشتن گفتن ؛ با خود سخن گفتن . خود را مخاطب ساختن . با خود حرف زدن :
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن .

فردوسی .


رجوع به ترکیب با خود گفتن شود.
- بازگفتن ؛ بیان کردن . شرح دادن . داستان کردن :
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .

فردوسی .


بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کآن را توان گفت باز.

نظامی .


بدو حال آن نوش لب بازگفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت .

نظامی .


به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی بازگفتند گفت .

سعدی (بوستان ).


شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.

سعدی (هزلیات ).


- بدرود گفتن ؛ خداحافظی کردن . ترک گفتن . جدا شدن .
- بد گفتن ؛ زشتی کسی را بیان کردن . سخنان زشت در حق اوگفتن :
نکو باش تا بد نگوید کست .

(بوستان ).


نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.

سعدی (گلستان ).


- برگفتن ؛ بیان کردن . بازگفتن . شرح دادن :
جوان گفت برگوی و چندان مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .

فردوسی .


بباش و میاسای و می خور به جام
چو گردد دلت شاد برگوی نام .

فردوسی .


سراسر قصه های خویش برگفت
چنانک از شاه خسرو هیچ ننهفت .

نظامی .


چو برگفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز.

نظامی .


پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.

سعدی (هزلیات ).


این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست .

سعدی (بدایع).


- بسیار گفتن ؛ پرگفتن . پرحرفی کردن :
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.

ناصرخسرو.


- به دل گفتن ؛ در دل گذراندن . با خود اندیشیدن :
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز زین خود نشان نیو نیست .

فردوسی .


- بیهوده گفتن ؛ سخن بی معنی گفتن . گفتار بی اساس راندن .
- پرت گفتن ؛ پرت و پلا گفتن . سخن ناروا گفتن . رجوع به پرت شود.
- پرت و پلا گفتن ؛ سخنان بی معنی گفتن . هذیان گفتن . رجوع به پرت و پلا شود.
- پر گفتن ؛ بسیار گفتن . سخن بسیار گفتن . رجوع به ترکیب های «پُر» شود.
- ترک گفتن یا به ترک گفتن ؛ رها کردن . واگذاشتن : به یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی . (کلیله و دمنه ). چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تَصابی نگفتی . (گلستان ).
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن .

سعدی .


فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .

حافظ.


به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم .

حافظ.


- تسلیت گفتن ؛ دلداری دادن . با گفتار دل کسی را آرامش بخشیدن .
- تعزیت گفتن ؛ سرسلامتی دادن . آمرزش مرده و سلامت بازماندگان او را نزد آنان یا بوسیله ٔ مکتوب خواستن .
- تملق گفتن ؛ چاپلوسی کردن .
- تند گفتن ؛ سخنان سخت بر زبان راندن .
- تهنیت گفتن ؛ مبارک باد گفتن .
- ثنا گفتن ؛ دعا گفتن . ستودن . ستایش کردن :
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.

سعدی (بوستان ).


- چرند گفتن ؛ سخنان بیهوده گفتن . پرت گفتن . رجوع به پرت گفتن و پرت و پلا گفتن شود.
- حکایت گفتن ؛ داستان گفتن . قصه گفتن . داستانی را بیان کردن .
- خبردار گفتن ؛ (اصطلاح نظامی ) گفتن «خبردار» را با صدای بلند تا سربازان راست و مرتب ایستند در مقابل فرمانده خود.
- دروغ گفتن ؛ ناراست گفتن .
- دری وری گفتن ؛ سخنان بیهوده گفتن . پرت و پلا گفتن .
- راست گفتن ؛ مقابل دروغ گفتن .
- زور گفتن ؛ باطل گفتن در تداول عامه ، سخنی بی دلیل گفتن و پذیرفتن آن خواستن :
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.

ناصرخسرو.


- ژاژ گفتن ؛ باطل گفتن . بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
- سخن گفتن ؛ حرف زدن . صحبت کردن :
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.

فردوسی .


سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.

ناصرخسرو.


- سربسته گفتن ؛ سخنی به کنایه یا به اشارت گفتن .
- سقط گفتن ؛ دشنام گفتن :
همه شب براین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.

سعدی .


- شاباش گفتن ؛ شادباش گفتن .
- طلاق گفتن ؛ طلاق دادن . زن را از قید زنی رها کردن .
- || در تداول عامه ، ترک چیزی گفتن . چیزی را رها کردن :
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت
پس دختر رز را به زنی خواهم کرد.

خیام .


- علم گفتن ؛ درس دادن . درس آموزاندن :
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از آن مهتر.

فرخی .


چون آفتاب برآمد سپس نگریست ، قوم حاضر نشده بودند تا علم گفتی برخاست و چهار رکعت نماز گذارد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 67).
- فروگفتن ؛ گفتن . بیان داشتن :
فروگفت لختی سخنهای سخت
چه گوید خداوند شمشیر و تخت .

نظامی .


زمین بوسید پیش تخت پرویز
فروگفت این سخنهای دلاویز.

نظامی .


به آئین تر بپرسیدند خود را
فروگفتند لختی نیک و بد را.

نظامی .


فروگفت و بگریست برخاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی .

سعدی (بوستان ).


فروگفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیده ٔ عیب جوی .

سعدی (بوستان ).


- کشکی گفتن ؛ در تداول عامه ، بدون دقت و سنجش گفتن . ناسنجیده چیزی را بیان کردن .
- کش گفتن شاه را در بازی شطرنج .
- گل گفتن ؛ در تداول عامه ، نیکو گفتن . نغز گفتن .
- لا گفتن ؛ نه گفتن . پاسخ منفی دادن .
- لن ترانی گفتن ؛ مجازاً به معنی درشت و خشن گفتن . سخنان درشت به کسی گفتن .
- متلک گفتن ؛بیهوده و درشت گفتن به کسی .
- مجلس گفتن ؛ موعظت کردن . وعظ کردن : شیخ ما مجلس میگفت . (اسرار التوحید).
- مدح گفتن ؛ ستودن . ستایش کردن :
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سمیت جفتی شمم فرست .

منجیک .


- مزید گفتن ؛ زیادتی خواستن .
- مهمل گفتن ؛ چرت و پرت گفتن . بیهوده گفتن . هرزه گفتن .
- ناسزا گفتن ؛ دشنام گفتن . بد گفتن .
- نرم گفتن ؛ ملایم سخن راندن .
- نغز گفتن ؛ سخنان برجسته راندن .
- نقل گفتن ؛ حکایت کردن .
- نکو گفتن .
- نکویی گفتن .
- وداع گفتن ؛ ترک گفتن . جدا شدن در مورد سفر و جز آن . بدرود گفتن .
- وعظ گفتن ؛ مجلس گفتن .
- هرزه گفتن ؛ بیهوده گفتن .
- هل مِن مزید گفتن ؛ افزونی خواستن . مأخوذ از سوره 50 آیه ٔ 30: یوم نقول لجهنم هل امتلأت ِ و تقول هل مِن مزید.
- یاوه گفتن ؛ بیهوده گفتن . هرزه گفتن .

فرهنگ عمید

حرف زدن، سخن راندن، ادا کردن سخن.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bevâǰi
طاری: vât(mun)
طامه ای: vâtan
طرقی: vâtmun
کشه ای: vâtmun
نطنزی: vâtan


گویش بختیاری

گفتن.


واژه نامه بختیاریکا

اَوُردن واوالا؛ گُدِن؛ ور گدِن

پیشنهاد کاربران

کردی کرمانجی=گوتن
کردی سورانی=وتن، گوتن
کردی لکی=وتن
کردی کرماشانی=وتن

گفتن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی گفتن می نویسد : ( ( گفتن در پهلوی واختن wāxtan بوده است ، نیز گفتن guftan. ) )
حکیما چو کس نیست، گفتن چه سود؟
از این پس بگو کافرینش چه بود.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 185 )


به سخن آوردن

ایراد کردن

گفتن
گوو تن
گوو یا گوف =مشترک با ریشه آلمانیruf از مصدر rufen به معنی گفتن
شکل ماضی آن ruft می شود که در فارسی می شود گوفت یا گفت
با اضافه شدن پسوند مصدرساز ژرمانیک an به شکل guftan یا گفتن در آمده است

waxtan یا واختن
باریشه لاتین voc یا vox از یک ریشه
vox صورت ماضی آن می شود voxt که در فارسی شده vaxt یا واخت
با اضافه شدن پسوند مصدرساز ژرمانیک an به شکل vaxtan یا waxtan در آمده است

voc با اشکال فارسی واک ، واکه ، واگ، واج ، واژ، واژه و. . . . مشترک می باشد



پیشنهاد میشود میگردد منصرف از بیان کلمه VOC OR VOX بهتر است اول زبان آلمانی را توضیح و بشرح ذیل برای تولید و توسعه علمی بیان نمایید:
V اول در زبان آلمانی صدای F یا ف میدهد و بدیل آنکه دو حرف اول آخر آن بیصدا تلفظ میشود بدین صورت باید تلفظ شود:
F�OKS یا فوکس یا F�OK یا فوک بمانند Tآخر که بلامنازع D تلفظ و جالب در زبان تووپراک تورکیش ترکیه هم کلمه هایی که Dدر آخر دارد را را از زبان آلمانی وام گرفته و ( بمانند اسم کلمه مرد را M�artیا مرت ) تلفظ میکنند.

بن افکندن سخن ؛ عنوان کردن. گفتن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
بر رستم آمد بگفت آن سخن
که افکند پور سپهدار بن.
فردوسی.

ادا کردن

به عرض رسانیدن ( رساندن ) ؛ گفتن و بیان کردن شخص کوچکتر به بزرگتر. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
- به معرض عرض رسانیدن ( رساندن ) ؛ به نظر شاه یا امیر رساند. ( فرهنگ فارسی معین ) .

عرض کردن ؛ به سمع بزرگی یا صاحب مقامی رسانیدن مطلبی را. رجوع به عرض کردن در ردیف خود شود.

گوییدن. [ دَ ] ( مص ) به معنی گفتن و نطق کردن باشد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 2 ص 325 ) .

انشا

فرمودن. . . .


کلمات دیگر: