کلمه جو
صفحه اصلی

گزیدن


مترادف گزیدن : اختیار کردن، انتخاب کردن | خاییدن، دندان گرفتن، گاززدن، نیش زدن، گزش

فارسی به انگلیسی

to bite, sting, to nettle, to choose, select, appoint, opt, tag, take, detail, to sting, to select, to prefer

to bite, to sting


to choose, to select, to prefer


appoint, bite, choose, opt, select, sting, tag, take


فارسی به عربی

اختر , عضة , لدغة , منطقی

مترادف و متضاد

selecting (اسم)
گزیدن

choose (فعل)
جدا کردن، پسندیدن، خواستن، گزیدن، انتخاب کردن، برگزیدن

sting (فعل)
نیش زدن، گزیدن، خلیدن

bite (فعل)
نیش زدن، گاز گرفتن، گزیدن، سوزاندن

select (فعل)
جدا کردن، گزیدن، انتخاب کردن، برگزیدن

خاییدن، دندان‌گرفتن، گاززدن، نیش‌زدن


گزش


اختیار کردن، انتخاب کردن


۱. خاییدن، دندانگرفتن، گاززدن، نیشزدن،
۲. گزش


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( گزید گزیند خواهد گزید بگزین گزیننده گزیده گزینش ) انتخاب کردن اختیار کردن : آن عدد که بطلمیوس قطر را بگزید ... یا گزیدن بر ... ترجیح دادن بر : دست نادان بر دشمن دانا مگزین . یا گزیدن چیزی از چیزی. جدا کردن آن ازین تمیز دادن : گر نبودی نیل را آن نور و دید از چه قبطی را زسبطی می گزید ? ( مثنوی ) یا گزیدن وقت . اختیار وقت .

فرهنگ معین

(گُ دَ ) (مص م . ) ۱ - پسند کردن ، انتخاب کردن . ۲ - جدا کردن .

لغت نامه دهخدا

گزیدن . [ گ َ دَ ] (مص ) (از: گز + یدن ، پسوند مصدری ) پهلوی گزیتن ، کردی گزاندن و گَزتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نیش زدن است خواه با آلت باشد خواه به زبان . (برهان ). نیش زدن . (غیاث ) (آنندراج ) : کربش ، هر که رابگزد دندان در زخمگاه بگذارد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). تعاض ؛ گزیدن یکدیگر را. عضاض . عَثته الحیة؛گزید او را مار. جلد الحیة؛ گزید مار. (منتهی الارب ). خدب ؛ گزیدن مار. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). نشط؛ انشاط، گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب ). نکز؛گزیدن مار و زدن . (تاج المصادر بیهقی ) :
مار یغنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.

شهید بلخی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 56).


زانکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای .

منوچهری .


نباید که حاسدان دولت را که ... چون کژدم که کار او گزیدن است ... سخنی ... رفته باشد. (تاریخ بیهقی ).
هر آنگاهی که باشد مرد هشیار
زسوراخی دوبارش کی گزد مار.

(ویس و رامین ).


ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه ).
همچو کژدم کو گزد پای فتی
تا رسیده از وی او را آفتی .

مولوی .


|| به دندان گرفتن خواه انسان بگیرد و خواه حیوان دیگر. (برهان ). به دندان بزور گرفتن . (غیاث ). به دندان گرفتن . (آنندراج ). گاز گرفتن . ضرس ؛ گزیدن سخت . کدم ،کدمه ؛ گزیدن به دندان پیشین . لعس ؛ گزیدن به دندان . نهشه نهشاً؛ به دندان پیش گزید آن را. (منتهی الارب ) :
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هر آینه اگر او را نگیری ونگزی .

منوچهری .


گر سگ گزدت در آن چه گویی
سگ را بعوض توان گزیدن .

(از جامع الحکایات ).


به شرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی به کاسه ٔ خوردی .

سوزنی .


و آنگاه انگشت بگزید و گفت آه آه . (کلیه و دمنه ). دست خویش به دندان گزید. (مجمل التواریخ ). سگ سگ را گزد ولکن چون گرگ را ببیند هم پشت شوند. (مرزبان نامه ).
پس بدندان بی گناهان را مگز
فکر کن ازضربت نامحترز.

مولوی .


سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید.

سعدی (بوستان ).


- انگشت به دندان گزیدن ؛ متحیر شدن . تأسف خوردن :
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید.

نظامی .


آنجا که دو صد بتگر چابک دستند
در پیش مثال روی تو بنشستد
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.

(از تفسیر ابوالفتوح ).


- لب به دندان گزیدن ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن . تأسف خوردن :
ز بیم شهنشاه و باران تیر
همی لب گزیدند هر دو دبیر.

فردوسی .


چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را بدندان گزید.

فردوسی .


فروماند رستم چو زانگونه دید
ز راه شگفتی لب اندر گزید.

فردوسی .


که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن .

ناصرخسرو.


چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین .

نظامی .


چه خوش گفت دیوانه ٔ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .

سعدی (بوستان ).


- به دندان گزیدن پشت دست را ؛ دریغ خوردن . حسرت خوردن :
غمین شد چو افراسیاب آن شنید
همی پشت دستش به دندان گزید.

فردوسی .


بتندی سبک دست برده به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.

سعدی .


- سرانگشت گزیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.

منوچهری .


وقت است به دندان لب مقصود گزیدن
کآن شد که به حسرت سر انگشت گزیدن .

سعدی (طیبات ).


چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.

سعدی (بوستان ).


|| مجازاًرنجیدن . (آنندراج ). آزار دادن . رنج دادن : ترشی آن [ ترشی سودای سپرز ] معده را بگزد و شهوت طعام پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و تیزی ریم مثانه را میگزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خلط تباه و بد، فم معده را خالی بیابد، او را بگزد و اندر وی اثر کند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بریدن و قطع کردن . (برهان ) (آنندراج ). || بوسیدن :
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .

خاقانی .


ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آنکه سیب زنخدان شاهدی نگزید.

حافظ.


|| مجازاً، عذاب دادن . کیفر رساندن : و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من و بر خداوند من بیرون میائید که حق تعالی شما را بگزد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). || ترسیدن . واهمه نمودن . (برهان ) (آنندراج ).

گزیدن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) ( از «گز» + «یدن » = پسوند مصدری ) پهلوی ، ویچیتن ( انتخاب کردن ، تعیین کردن ). اوستا، ویکای ( دیستنگر )، ارمنی ع وچیت ( پاک ، خالص ). سانسکریت ، چای + وی ( انتخاب کردن )، بلوچی ، گیسی نگ ، جیشی ، نغ ( انتخاب کردن ) ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). انتخاب کردن. ( برهان ) ( آنندراج ). پسند نمودن و اختیار کردن.( غیاث ). برگزیدن. اختیار. انتخاب کردن :
گر درم داری گزند آرد به دین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی .
رودکی.
راهی راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
زیبا نهاده مجلس و زیبا گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
هوای ترازان گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی.
زینبی.
زاغ بیابان گزید چون به بیابان سزید
باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.
کسایی.
مرا مهر او دل بدیده گزید
همی دوستی از شنیده گزید.
فردوسی.
همان بوم آزاد و فرزند و گنج
بمانیم با تو گزینیم رنج.
فردوسی.
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
وز ایدر برو تا در شهریار.
فردوسی.
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر؟
گفتا گزیده هیچکسی بر یقین گمان.
فرخی.
او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری.
منوچهری.
چون بیابی مهر و کین آن را ببین این را ستر
چون ببینی بخل وجود این را گزین آن را گزای.
منوچهری.
نمی گزیند هیچ نزدیکی را بر نزدیکی او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). قدرتی بنمای از اول پس حلم گزین. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390 ). سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند. ( تاریخ بیهقی ).
کیان نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه آبگیر.
اسدی.
بگزین طریق حکمت و مر تن را
مگزین به دین و جان و خرد مگزین.
ناصرخسرو.
بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز
نتوانست کسی کرد دل خویش دو نیم.
ناصرخسرو.
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان

گزیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) (از «گز» + «یدن » = پسوند مصدری ) پهلوی ، ویچیتن (انتخاب کردن ، تعیین کردن ). اوستا، ویکای (دیستنگر )، ارمنی ع وچیت (پاک ، خالص ). سانسکریت ، چای + وی (انتخاب کردن )، بلوچی ، گیسی نگ ، جیشی ، نغ (انتخاب کردن ) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). انتخاب کردن . (برهان ) (آنندراج ). پسند نمودن و اختیار کردن .(غیاث ). برگزیدن . اختیار. انتخاب کردن :
گر درم داری گزند آرد به دین
بفکن او را گرم و درویشی گزین .

رودکی .


از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی .

رودکی .


راهی راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج .

رودکی .


زیبا نهاده مجلس و زیبا گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .

شاکر بخاری .


هوای ترازان گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوایی .

زینبی .


زاغ بیابان گزید چون به بیابان سزید
باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.

کسایی .


مرا مهر او دل بدیده گزید
همی دوستی از شنیده گزید.

فردوسی .


همان بوم آزاد و فرزند و گنج
بمانیم با تو گزینیم رنج .

فردوسی .


بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
وز ایدر برو تا در شهریار.

فردوسی .


گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر؟
گفتا گزیده هیچکسی بر یقین گمان .

فرخی .


او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری .

منوچهری .


چون بیابی مهر و کین آن را ببین این را ستر
چون ببینی بخل وجود این را گزین آن را گزای .

منوچهری .


نمی گزیند هیچ نزدیکی را بر نزدیکی او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). قدرتی بنمای از اول پس حلم گزین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). سزاوارتر که روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی ).
کیان نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر.

اسدی .


بگزین طریق حکمت و مر تن را
مگزین به دین و جان و خرد مگزین .

ناصرخسرو.


بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز
نتوانست کسی کرد دل خویش دو نیم .

ناصرخسرو.


نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
که شرم آیدم از جبین محمد.

ناصرخسرو.


ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست .

مسعودسعد.


از برای بیضه جای حصین گزیند. (کلیله و دمنه ). لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه ).
تا گنجه را زخاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.

خاقانی .


همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن .

عطار.


گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغمبر به جان و دل گزید.

مولوی .


اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست .
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم .

حافظ.


یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.

کمال خجندی .


|| گزیدن چیزی از چیزی ؛ جداکردن ، تمیز دادن :
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی می گزید.

مولوی .


|| هنگام متعدی شدن فعل به «بر» یا بای مرادف آن ، بمعنی ترجیح دادن بود :
همی کودکی نارسیده بجای
برو برگزینی نه ای نیکرای .

فردوسی .


مرد گفتا بر میوه ٔبهشت هیچ نتوان گزید. (مجمل التواریخ والقصص ). فریشته او را خوشتر انگور داد از بهشت ... و گفتا نگر تا بدین هیچ چیز نگزینی که ترا بسنده باشد و هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ والقصص ). دوست نادان بر دشمن دانا مگزین . (مرزبان نامه ).
خنک آنکه آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن .

سعدی (بوستان ).


دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن .

حافظ.


- اندر گزیدن ؛ اختیار کردن ، پسند کردن ، انتخاب کردن :
چون آن خوب رخ میوه اندر گزید
یکی در میان کرم آکنده دید.

فردوسی .


- برگزیدن ؛ اختیار کردن :
برگزیدم به خانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .

شهید بلخی .


دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی .

دقیقی .


همه گفتم اکنون بهی برگزین
دل شهریاران نیازد بکین .

فردوسی .


این جهان بیوفا را برگزید و بدگزید
لاجرم بر دست خویش از بد گزید خود گزید.

ناصرخسرو.


برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک
کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید.

ناصرخسرو.


چو گردشهای گردون را بدیدند
ز آذرماه روزی برگزیدند.

(ویس و رامین ).


تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید.

نظامی .


تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم ز آفرینش برگزیدی .

نظامی .


رقم بر خود بنادانی کشیدی
که نادان را بصحبت برگزیدی .

سعدی (گلستان ).


گر تو میخی ساختی شمشیر را
برگزیدی بر ظفرادبیر را.

مولوی .


- راه گزیدن ؛ روانه شدن . براه افتادن :
به بلخ اندرون بود یکهفته شاه
سر هفته از بلخ بگزید راه .

فردوسی .


نهادند بر نامه بر مهر شاه
ز ایوان او گیو بگزید راه .

فردوسی .


- فرمان گزیدن ؛ فرمان پذیرفتن :
بگفت آنچه بشنید وفرمان گزید
به پیش اندرآوردشان چون سزید.

فردوسی .


بدو گفت هرمز که فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین .

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. گاز گرفتن، دندان گرفتن.
۲. نیش زدن.
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان چند چیز یا چند نفر، انتخاب کردن.

۱. گاز ‌گرفتن؛ دندان گرفتن.
۲. نیش‌زدن.


پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان چند چیز یا چند نفر؛ انتخاب‌ کردن.


گویش اصفهانی

تکیه ای: vedi
طاری: dartây(mun)
طامه ای: vedâɂan
طرقی: vâtâymun
کشه ای: dertây(mun)
نطنزی: vâdâɂan


واژه نامه بختیاریکا

( گزِیدِن ) گَشتِن

پیشنهاد کاربران

گزیدن : در پهلوی وختن WIXTAN ، به معنی چیدن است برای جدا ساختن و بر گرفتن آنچه بهتر و زیبا تر است .

گزینش


کلمات دیگر: