need
دروای
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ضروری مایحتاج .
دروا درواژ ناگزران لازم
دروا درواژ ناگزران لازم
لغت نامه دهخدا
دروای. [ دَر ] ( ص مرکب ) دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب. ( ناظم الاطباء ). اندروای. || نگون. آویخته. ( آنندراج ) ( اوبهی ).
- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان ، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || در هوا از حیرت و سرگشتگی. ( از صحاح الفرس ). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا :
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او دروای.
پیش حلمش دل زمین دروای.
که دارد در این تیره زندان دلی
کز اندیشه مرگ دروای نیست.
دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای.
دل بحر از نوال او دروای.
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای.
چون دل بحردیدگان دروای.
دروای. [ دَرْ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ) دروا. درواژ. مایحتاج. ضروری. ناگُزِران. لازم. واجب. بایا :
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو جان اندرخور و چون دیده دروای.
همی داد خرم ز هر گونه چیز.
- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان ، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || در هوا از حیرت و سرگشتگی. ( از صحاح الفرس ). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا :
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او دروای.
ابوالفرج رونی.
پیش جاهش سر فلک در پیش پیش حلمش دل زمین دروای.
انوری.
|| مضطرب و نگران. بیم زده. ترسان : که دارد در این تیره زندان دلی
کز اندیشه مرگ دروای نیست.
شرف شفروه.
سر مهر از حسد روی مُنیرش در پیش دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای.
شرف شفروه.
پای کوه از شکوه اودر گل دل بحر از نوال او دروای.
شرف شفروه.
لب گل گشته به شادی وصالت خندان دل بلبل شده از بیم فراقت دروای.
انوری.
در هوای تو آسمان مانده چون دل بحردیدگان دروای.
سیف اسفرنگی.
دروای. [ دَرْ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ) دروا. درواژ. مایحتاج. ضروری. ناگُزِران. لازم. واجب. بایا :
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو جان اندرخور و چون دیده دروای.
( ویس و رامین ).
ز دروای ما هرچه بایست نیزهمی داد خرم ز هر گونه چیز.
اسدی.
همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما [ می رسانم به وی ]. ( معارف بهاء ولد ج 2 ص 85 ).دروای . [ دَر ] (ص مرکب ) دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب . (ناظم الاطباء). اندروای . || نگون . آویخته . (آنندراج ) (اوبهی ).
- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان ، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در هوا از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا :
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او دروای .
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای .
|| مضطرب و نگران . بیم زده . ترسان :
که دارد در این تیره زندان دلی
کز اندیشه ٔ مرگ دروای نیست .
سر مهر از حسد روی مُنیرش در پیش
دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای .
پای کوه از شکوه اودر گل
دل بحر از نوال او دروای .
لب گل گشته به شادی ّ وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای .
در هوای تو آسمان مانده
چون دل بحردیدگان دروای .
- دروای بازی ؛ این کلمه بدین صورت در بازیهای «ریدک خوش آرزو» آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان ، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در هوا از حیرت و سرگشتگی . (از صحاح الفرس ). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا :
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او دروای .
ابوالفرج رونی .
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای .
انوری .
|| مضطرب و نگران . بیم زده . ترسان :
که دارد در این تیره زندان دلی
کز اندیشه ٔ مرگ دروای نیست .
شرف شفروه .
سر مهر از حسد روی مُنیرش در پیش
دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای .
شرف شفروه .
پای کوه از شکوه اودر گل
دل بحر از نوال او دروای .
شرف شفروه .
لب گل گشته به شادی ّ وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای .
انوری .
در هوای تو آسمان مانده
چون دل بحردیدگان دروای .
سیف اسفرنگی .
دروای . [ دَرْ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دروا. درواژ. مایحتاج . ضروری . ناگُزِران . لازم . واجب . بایا :
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو جان اندرخور و چون دیده دروای .
ز دروای ما هرچه بایست نیز
همی داد خرم ز هر گونه چیز.
همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما [ می رسانم به وی ] . (معارف بهاء ولد ج 2 ص 85).
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو جان اندرخور و چون دیده دروای .
(ویس و رامین ).
ز دروای ما هرچه بایست نیز
همی داد خرم ز هر گونه چیز.
اسدی .
همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما [ می رسانم به وی ] . (معارف بهاء ولد ج 2 ص 85).
فرهنگ عمید
دربای#NAME?
= دربای
دانشنامه عمومی
دروای، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان زرین دشت در استان فارس ایران است.
این روستا در دهستان خسویه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲٬۲۲۵ نفر (۵۰۷خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان خسویه قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲٬۲۲۵ نفر (۵۰۷خانوار) بوده است.
wiki: دروای
کلمات دیگر: