پس ماندن از چیزی یا اقامت کردن و بند گشتن در مکانی . یا صواب چیزی جستن . استوار کردن گره .
تاره
فرهنگ فارسی
پس ماندن از چیزی یا اقامت کردن و بند گشتن در مکانی . یا صواب چیزی جستن . استوار کردن گره .
تاری تکبلور از جنس فلز یا نافلز که استحکام فوقالعاده زیاد و پهنای حدود یک میکرومتر دارد
فرهنگ معین
(رِ یا رَ ) (ص . ) تار، تاریک ، تاری .
( ~. ) [ ع . تارة ] (اِ. ) دفعه ، مرتبه ، مره . ج . تارات .
(رِ یا رَ) (اِ.) نک تارم .
(رِ یا رَ) (ص .) تار، تاریک ، تاری .
( ~.) [ ع . تارة ] (اِ.) دفعه ، مرتبه ، مره . ج . تارات .
لغت نامه دهخدا
همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره.
ناصرخسرو ( از دیوان چ کتابخانه تهران صص 393 - 394 ).
|| تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. ( جهانگیری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ نظام ) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. ( تاریخ طبرستان ).
چون دیده ٔموری و چو یک تاره مویی
آورده ببازار دهانی و میانی.
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
از هول کنون جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره.
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره.
لباس عمر او را باد دایم
ز دولت پود و از اقبال تاره.
بجان تاره وچرخ را پود باش.
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
تاره. [ ] ( اِخ ) بیرونی در تحقیق ماللهند ( ص 157 ) آرد: اما «ژمکوت » در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن ( حوالی ) شهری است مسمی به «تاره »، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام.
تاره . [ ] (اِخ ) بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما «ژمکوت » در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی ) شهری است مسمی به «تاره »، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام .
همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره ...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره .
ناصرخسرو (از دیوان چ کتابخانه ٔ تهران صص 393 - 394).
|| تار. تار مو. تار ریسمان . تار چنگ . تار ابریشم . (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان ).
چون دیده ٔموری و چو یک تاره ٔ مویی
آورده ببازار دهانی و میانی .
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری ).
چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری ).
|| تار. تارک سر. (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام ):
از هول کنون جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره .
حکیم مختاری (از جهانگیری ).
|| تار. تاری . (جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ):
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره .
خواجوی کرمانی .
|| تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست . (برهان ). تان جولاهان باشد. (جهانگیری ). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه ، مقابل پود. (فرهنگ نظام ) :
لباس عمر او را باد دایم
ز دولت پود و از اقبال تاره .
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284).
به قیدافه گفت او که پدرود باش
بجان تاره وچرخ را پود باش .
فردوسی .
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
فردوسی (از شرفنامه ٔ منیری ).
|| زبانه ٔ کپان . (برهان ) (فرهنگ اوبهی ). به این معنی بجای حرف اول ،نون هم آمده است . (برهان ). رجوع به «ناره » شود. || تغار. (جهانگیری ) (برهان ). کاسه ٔ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). کاسه ٔ سفالین . آبخوری . تغار چوبی . کاسه ٔ چوبی .
تارة. [ رَ ] (ع اِ) یک بار و یک مرتبه . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). هنگام . یک بار. اصل آن تأرة و همزه ٔ آن برای کثرت استعمال متروک شده . تارت . ج ،تئر، تارات . (از منتهی الارب ). رجوع به تارات شود.
تاره . [ رَ ] (اِخ ) نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته ، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبه ٔ «وفوجه » بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت ، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صِرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
فرهنگ عمید
تارم#NAME?
تار۱#NAME?
تارَک#NAME?
تاریک#NAME?
= تار۱
= تارَک
= تاریک
دانشنامه عمومی
ناتو
اوناگی
شابوشابو
یاکی نیکو
کاراآگه
یاکی توری
بوتادون
شوگایاکی
تری یاکی
میسوکاتسو
اودن
کاتسومشی
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
ریشه کلمه:
تور (۲ بار)
دفعه. از آن دفعه دیگر خارجتان میکنیم. نصب آن برای ظرفیّت است و فقط دو بار در قرآن مجید به کار رفته است: اسراء: 69 - طه:55.
گویش مازنی
چوبی که از وسط سنگ آسیاب می گذرد
پیشنهاد کاربران
مثلا در اصفهان قدیم به ظرف لعابدار برای خوردن و نوشیدن میگفتند و میگویند. . . .
دکتر کزازی در مورد واژه ی " تاره" می نویسد : ( ( تاره ، در پهلوی تارگ tarag بوده است ، همچون " تاری " و تاریک " ، ریختی پساوندی از" تار" است . و در همان معنی . ) )
( ( مرا روز روشن بود تاره شب
بباید گشادن به پاسخ دو لب ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 332. )