( مصدر ) نسبت دادن : ...کسی اورابه قرع نسبت کرده بود: دراصفهان ادیبی بوداورا عطاش گفتندی اودرابتداخودرابتشیع نسبت کردی
نسبت کردن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
( ~. کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص م . ) ۱ - نسبت دادن ، منسوب کردن . ۲ - مخصوص کردن ، ویژه گردانیدن .
لغت نامه دهخدا
نسبت کردن. [ ن ِ ب َ ک َ دَ] ( مص مرکب ) منسوب داشتن. منتسب داشتن :
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.
هیچ بِن هیچ را پدر مائیم.
نسبت عاشق به غفلت می کنند
وآنکه معشوقی ندارد غافل است.
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی.
عقل گرد آن نگردد به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کنند.
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند.
سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش.
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.
ناصرخسرو.
باد نسبت به ما کند زیراک هیچ بِن هیچ را پدر مائیم.
خاقانی.
- کسی را به صفتی نسبت کردن ؛ او را بدان متهم ساختن و منسوب داشتن : نسبت عاشق به غفلت می کنند
وآنکه معشوقی ندارد غافل است.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکرتو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی.
سعدی.
- نسبت کردن به ؛ بازبستن به. بازخواندن به : عقل گرد آن نگردد به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کنند.
ناصرخسرو.
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند.
حافظ.
|| مانند کردن. سنجیدن. قیاس گرفتن : سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش.
سعدی.
|| ( اصطلاح منطق ) حمل کردن. اسناد کردن. ( یادداشت مؤلف ).کلمات دیگر: