کلمه جو
صفحه اصلی

مصلح


مترادف مصلح : اصلاحگر، اصلاح کننده، خیراندیش، خیرخواه، صالح، صلاح اندیش، نیکوکار

متضاد مصلح : مفسد

برابر پارسی : نیکخواه، به اندیش، بهساز

فارسی به انگلیسی

[n.] peacemaker, accommodator, reformer, of a conciliatingdisposition


constructive, peacemaker, [n.] peacemaker, accommodator, reformer, [adj.] of a conciliatingdisposition

constructive, peacemaker


فرهنگ اسم ها

اسم: مصلح (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: mosleh) (فارسی: مصلح) (انگلیسی: mosleh)
معنی: آن که با خیر اندیشی و نیکوکاری به مردم کمک می کند و مشکلات آنها را برطرف می سازد، در مقابلِ مفسد، آن که اصلاح می کند، اصلاح کننده

(تلفظ: mosleh) (عربی) آن‌که با خیر اندیشی و نیکوکاری به مردم کمک می‌کند و مشکلات آنها را برطرف می‌سازد، در مقابلِ مفسد .


مترادف و متضاد

اصلاحگر، اصلاح‌کننده، خیراندیش، خیرخواه، صالح، صلاح‌اندیش، نیکوکار ≠ مفسد


corrector (اسم)
مصلح، اصلاح کننده، غلط گیر، تنظیم کننده

reformer (اسم)
مصلح، اصلاح طلب، بهساز، پیشوای جنبش، بهساز گر

peacemaker (اسم)
مصلح

make-peace (اسم)
مصلح

corrective (صفت)
اصلاحی، مصلح، اصلاح کننده، تادیب کننده

correcting (صفت)
مصلح

فرهنگ فارسی

اصلاح کننده، به صلاح آورنده، نیکوکننده، آشتی دهنده ، شایسته ونیکوکار
۱- ( اسم ) بصلاح ونیکویی آورنده اصلاح کننده مقابل مفسد . ۲ - آشتی دهنده مقابل مفسد . ۳- ( صفت ) نیکو کار صالح جمع : مصلحین .
اصلاح شده و درست گشته

فرهنگ معین

(مُ لِ ) [ ع . ] (اِفا. ) اصلاح کننده ، نیکو - کار.

لغت نامه دهخدا

مصلح . [ م ُ ل َ ] (ع ص ) اصلاح شده و درست گشته . || مهیا. (ناظم الاطباء).


مصلح . [ م ُ ل ِ ] (ع ص )به صلاح و نیکویی آورنده . (آنندراج ) (از غیاث ). || آنکه اصلاح می کند و بهتر می نماید. (ناظم الاطباء). اصلاح کننده . نیکوکننده . مقابل مفسد. که در صلاح ونیکویی بکوشد : خاندانها بحمداﷲ که یکی است در یگانگی و الفت مؤکدتر شود و دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتمادبرخاست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146). به سبب او مصلحان آسوده باشند و مفسدان مالیده . (کلیله و دمنه ).
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم .

نظامی .


متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه ص 9). مسافر؛ مصلح میان قوم . (منتهی الارب ). || نیکویی کننده . آنکه نیکویی می کند. (ناظم الاطباء). نیکوکار. ج ، مصلحون . (مهذب الاسماء). شخص خوب و نکوکار نیکوکردار نیک منش نیکوسرشت . (یادداشت مؤلف ) : مکتب وی را به مصلحی دادند. (گلستان ). || کسی که درست می کند و آراسته می کند. || موافق و مناسب . || میانجی و صلح دهنده و آشتی دهنده . (ناظم الاطباء). آشتی دهنده . میانجی . مقابل مفسد و فسادانگیز. (یادداشت مؤلف ). || داور و حاکم . (ناظم الاطباء) : شرط آن است که درباب سلجوقیان سخن نگویی که صلح با آن ایشان مرا ممکن نخواهد بود که میان هر دو گروه شمشیر خونریز است مصالح . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 698). || شفابخش . || موافق و مناسب بدن و مزاج . (ناظم الاطباء). در ادویه ، دارویی که با داروی دیگر یار کنندتا مضرات داروی اولین ببرد. کم کننده یا برنده ٔ زیان دارویی : و مصلح وی سکنجبین است . (یادداشت مؤلف ). آنچه اصلاح حال مأکول و مشروب نماید اعم از آنکه دفع ضرر آن کند یا معاونت بر فعل او نماید یا حفظ قوه یاکسر حدت او کند یا بدرقه به جهت وصول او به اعضا گردد.
- مصلح شدن ؛ به صلاح آورنده شدن .
- || آشتی دهنده شدن :
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر برآرد ز گریبان ابد شخص ازل .

وحشی (دیوان ص 232).



مصلح. [ م ُ ل ِ ] ( ع ص )به صلاح و نیکویی آورنده. ( آنندراج ) ( از غیاث ). || آنکه اصلاح می کند و بهتر می نماید. ( ناظم الاطباء ). اصلاح کننده. نیکوکننده. مقابل مفسد. که در صلاح ونیکویی بکوشد : خاندانها بحمداﷲ که یکی است در یگانگی و الفت مؤکدتر شود و دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210 ). چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتمادبرخاست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 146 ). به سبب او مصلحان آسوده باشند و مفسدان مالیده. ( کلیله و دمنه ).
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم.
نظامی.
متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. ( سندبادنامه ص 9 ). مسافر؛ مصلح میان قوم. ( منتهی الارب ). || نیکویی کننده. آنکه نیکویی می کند. ( ناظم الاطباء ). نیکوکار. ج ، مصلحون. ( مهذب الاسماء ). شخص خوب و نکوکار نیکوکردار نیک منش نیکوسرشت. ( یادداشت مؤلف ) : مکتب وی را به مصلحی دادند. ( گلستان ). || کسی که درست می کند و آراسته می کند. || موافق و مناسب. || میانجی و صلح دهنده و آشتی دهنده. ( ناظم الاطباء ). آشتی دهنده. میانجی. مقابل مفسد و فسادانگیز. ( یادداشت مؤلف ). || داور و حاکم. ( ناظم الاطباء ) : شرط آن است که درباب سلجوقیان سخن نگویی که صلح با آن ایشان مرا ممکن نخواهد بود که میان هر دو گروه شمشیر خونریز است مصالح. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 698 ). || شفابخش. || موافق و مناسب بدن و مزاج. ( ناظم الاطباء ). در ادویه ، دارویی که با داروی دیگر یار کنندتا مضرات داروی اولین ببرد. کم کننده یا برنده زیان دارویی : و مصلح وی سکنجبین است. ( یادداشت مؤلف ). آنچه اصلاح حال مأکول و مشروب نماید اعم از آنکه دفع ضرر آن کند یا معاونت بر فعل او نماید یا حفظ قوه یاکسر حدت او کند یا بدرقه به جهت وصول او به اعضا گردد.
- مصلح شدن ؛ به صلاح آورنده شدن.
- || آشتی دهنده شدن :
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر برآرد ز گریبان ابد شخص ازل.
وحشی ( دیوان ص 232 ).

مصلح. [ م ُ ل َ ] ( ع ص ) اصلاح شده و درست گشته. || مهیا. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. اصلاح کننده، به صلاح آورنده، نیکوکننده.
۲. آشتی دهنده.
۳. شایسته، نیکوکار.

دانشنامه عمومی

اسم مفعول صالح درستکار، پرهیزگار، کسی که نیکوکار است . رجوع شود به صالح یا اصلح


مصلح می تواند به موارد زیر اطلاق شود.
علی اصغر مصلح، استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی
جواد مصلح، فیلسوف ایرانی

پیشنهاد کاربران

در پهلوی " شاهیدگ " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .
شاهیدگان = مصلحان


کلمات دیگر: