کلمه جو
صفحه اصلی

هم نبرد

فرهنگ فارسی

( صفت ) دو تن که با هم جنگ کنند. ۲- حریف همزور .
هماورد، هم جنگ

لغت نامه دهخدا

هم نبرد. [ هََ ن َ ب َ ] ( ص مرکب ) هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند :
به جز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بر او پوست از یاد جنگ.
فردوسی.
منم گفت : شایسته کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد.
اسدی.
زره دار گردی همانگه ز گرد
برون تاخت و آمد برش هم نبرد.
اسدی.
چو ایشان ز هم می برآرند گرد
من و تو شویم آنگهی هم نبرد.
اسدی.
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش.
خاقانی.
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان...
نظامی.
دلیرانه می گشت و میخواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد.
نظامی.
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم به شمشیر گرد.
نظامی.
رجوع به هم ناورد شود.

فرهنگ عمید

دوتن که با هم نبرد کنند، هماورد، هم جنگ.


کلمات دیگر: