کلمه جو
صفحه اصلی

هدبه

فرهنگ فارسی

حشرهای است خاکستری رنگ باندازه باقلادارای پاهای، ریزبسیار، درجاهای نمناک پیدامیشودو آنراپرپا، وخرخاکی هم میگویند
(اسم ) خرخاکی
مرغی است

لغت نامه دهخدا

( هدبة ) هدبة. [ هََ دَ ب َ ] ( ع اِ ) یکی از هدب. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

هدبة. [ هَُ ب َ ] ( ع اِ ) یکی از هُدب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). یک مژه چشم. ( آنندراج ).

هدبة. [ هَُ دَ ب َ ] ( ع اِ ) مرغی است. ( منتهی الارب ).

هدبة. [ هَُ ب َ ] ( اِخ ) ابن خالد محدثی است معروف به هداب. ( منتهی الارب ). رجوع به هداب شود.

هدبة. [ هَُ ب َ ] ( اِخ ) ابن خشرم بن کوز از بنی عامربن ثعلبه بود از قضاعة. شاعری فصیح ، مرتجل ، راوی و از مردم بادیه حجاز بود. مردی از بنی رقاش را به نام زیادةبن یزید بکشت واز بیم آنکه سعدبن عاص والی مدینه او را دستگیر کنداز مدینه بگریخت. زیادبن سعید کسان او را دستگیر و زندانی کرد. چون خبر به هدبة رسید بازگشت و خود را تسلیم کرد و خاندانش را نجات داد و سه سال در زندان ماند سپس درباره او حکم کردند که به خانواده مقتول تسلیم شود تا از او قصاص کنند او را به زنجیر بسته از زندان بیرون آوردند و بدیشان سپردند. آنان هدبة رادر پیش والی مدینه و گروهی از بستگانش کشتند و او بردباری عجیبی از خود نشان داد. در حضور قاتلان خود اشعار بسیار به ارتجال سرود. قتل وی در حدود سال 54 هَ. ق. برابر 676 م. بود. ( الاعلام زرکلی ، ج 3 ص 1121 ).

هدبة. [ هَُ ب َ ] ( اِخ ) العذری. شاعری است که در عقدالفرید اشعار بسیار از وی نقل شده است. رجوع به عقدالفرید ج 1، ص 79 و ج 2، ص 322 و ج 3، ص 48 و ج 6، ص 248 شود.
هدبه. [ هََ ب َ] ( اِ ) جانوری است پر دست و پا و آن را عوام خر خداگویند خوردن آن با شراب یرقان را نافع است. ( برهان ). در اصفهان خر خدا و پرپا نامند. حیوانی است بقدر باقلی ، خاکستری رنگ ، زیر شکم او سفید و پاهایش بقدر سوزنی و کثیرالعدد... ( تحفه حکیم مؤمن ). حمارقبان. عیرقبان. حمارالارض. خرخاکی. ( یادداشت به خط مؤلف ).

هدبه . [ هََ ب َ] (اِ) جانوری است پر دست و پا و آن را عوام خر خداگویند خوردن آن با شراب یرقان را نافع است . (برهان ). در اصفهان خر خدا و پرپا نامند. حیوانی است بقدر باقلی ، خاکستری رنگ ، زیر شکم او سفید و پاهایش بقدر سوزنی و کثیرالعدد... (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حمارقبان . عیرقبان . حمارالارض . خرخاکی . (یادداشت به خط مؤلف ).


هدبة. [ هََ دَ ب َ ] (ع اِ) یکی از هدب . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


هدبة. [ هَُ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد محدثی است معروف به هداب . (منتهی الارب ). رجوع به هداب شود.


هدبة. [ هَُ ب َ ] (اِخ ) ابن خشرم بن کوز از بنی عامربن ثعلبه بود از قضاعة. شاعری فصیح ، مرتجل ، راوی و از مردم بادیه ٔ حجاز بود. مردی از بنی رقاش را به نام زیادةبن یزید بکشت واز بیم آنکه سعدبن عاص والی مدینه او را دستگیر کنداز مدینه بگریخت . زیادبن سعید کسان او را دستگیر و زندانی کرد. چون خبر به هدبة رسید بازگشت و خود را تسلیم کرد و خاندانش را نجات داد و سه سال در زندان ماند سپس درباره ٔ او حکم کردند که به خانواده ٔ مقتول تسلیم شود تا از او قصاص کنند او را به زنجیر بسته از زندان بیرون آوردند و بدیشان سپردند. آنان هدبة رادر پیش والی مدینه و گروهی از بستگانش کشتند و او بردباری عجیبی از خود نشان داد. در حضور قاتلان خود اشعار بسیار به ارتجال سرود. قتل وی در حدود سال 54 هَ. ق . برابر 676 م . بود. (الاعلام زرکلی ، ج 3 ص 1121).


هدبة. [ هَُ ب َ ] (اِخ ) العذری . شاعری است که در عقدالفرید اشعار بسیار از وی نقل شده است . رجوع به عقدالفرید ج 1، ص 79 و ج 2، ص 322 و ج 3، ص 48 و ج 6، ص 248 شود.


هدبة. [ هَُ ب َ ] (ع اِ) یکی از هُدب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یک مژه ٔ چشم . (آنندراج ).


هدبة. [ هَُ دَ ب َ ] (ع اِ) مرغی است . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

حشره ای خاکستری رنگ با پاهای بسیارریز که در جاهای نمناک پیدا می شود، پُرپا، خرخاکی.


کلمات دیگر: