کلمه جو
صفحه اصلی

سپهدار

فارسی به انگلیسی

army commander

فرهنگ اسم ها

اسم: سپهدار (پسر) (فارسی) (تلفظ: sepahdār) (فارسی: سپهدار) (انگلیسی: sepahdar)
معنی: فرمانده سپاه، سپهسالار، فرمانروا، پادشاه

(تلفظ: sepahdār) فرمانده سپاه ، سپهسالار ، فرمانروا ، پادشاه .


فرهنگ فارسی

تنکابنی محمد ولی خان بن حبیب الله خان سردار بن محمد ولی خان ساعد الدوله (و.۱۲۶۴ ه.ق.- انتحار تهران ۱۳۴۵ه.ق. ) وی نخست نصر السلطنه لقب داشته و مقارن مشروطیت به سپهدار اعظم ملقب بود و بعدها سپهسا لار اعظم لقب یافت . وی یکی از دو فاتح تهران است در آخر استبداد صغیر از دست محمد علی شاه. سپهدار تنکابنی اول بار در ذی العقده ۱۳۲۷ ه.ق. رئیس الوزرائ شد و از این تاریخ تا ربیع الثانی ۱۳۳۴ - که با لقب سپهسالار اعظم دولتی دیگر تشکیل داد- ۶ بار دیگر رئیس الوزرائ شد . در پایان بر اثر فشارهایی که از جانب دولت وقت جهت وصول بقایای مالیاتی بر او وارد میامد انتحار کرد .
سپاهدار، سردار، فرمانده سپاه
( صفت ) سالار سپاه فرمانده قشون .
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع در ۳۸ هزار گزی شمال باختری اندیمشک و ۸ هزار گزی باختر راه شوسه اندیمشک به خرم آباد

لغت نامه دهخدا

سپهدار. [ س ِ پ َ] ( نف مرکب ) رئیس لشکر که امور جنگ به او مفوض باشد. ( آنندراج ). خداوند لشکر. سرلشکر. ( شرفنامه ). دارنده سپاه. آنکه حافظ و نگهبان سپاه باشد :
سپهدار توران ز چنگش برست
یکی باره تیزتک برنشست.
فردوسی.
ببهرام گفت ای سپهدار شاه
بخور خشم و سر بازگردان ز راه.
فردوسی.
سپهدار ایرانْت خوانم بداد
کنم بر تو بر آفریننده یاد.
فردوسی.
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار وسپهدار نبسته ست کمر.
فرخی.
والا وجیه دین که سپهدار شرق و چین
فخر آرد از تو نائب فرزانه زکی.
سوزنی ( دیوان چ شاه حسینی ).
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید.
خاقانی.
قاع صفصف دیده و صف صف سپهداران حاج
کوس را از زیردستان زیر و دستان دیده اند.
خاقانی.
نیکو مثلی زد آن سپهدار
کَاندازه کار خود نگهدار.
نظامی.
از سپهدار چین خبر میجست
تا خبر داد قاصدش بدرست.
نظامی.
گفت پیغمبر سپهدار غیوب
لاشجاعة یافتی قبل الحروب.
مولوی.
سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن.
سعدی ( بوستان ).

سپهدار. [ س ِ پ َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع در 38 هزارگزی شمال باختری اندیمشک و 8 هزارگزی باختر راه شوسه اندیمشک به خرم آباد. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر و 50 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات دیمی وشغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آنان قالی بافی است. در تابستان راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفه ٔعشایر لر هستند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).

سپهدار. [ س ِ پ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع در 38 هزارگزی شمال باختری اندیمشک و 8 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ اندیمشک به خرم آباد. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر و 50 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات دیمی وشغل اهالی زراعت است . صنایع دستی آنان قالی بافی است . در تابستان راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفه ٔعشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


سپهدار. [ س ِ پ َ] (نف مرکب ) رئیس لشکر که امور جنگ به او مفوض باشد. (آنندراج ). خداوند لشکر. سرلشکر. (شرفنامه ). دارنده ٔ سپاه . آنکه حافظ و نگهبان سپاه باشد :
سپهدار توران ز چنگش برست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .

فردوسی .


ببهرام گفت ای سپهدار شاه
بخور خشم و سر بازگردان ز راه .

فردوسی .


سپهدار ایرانْت خوانم بداد
کنم بر تو بر آفریننده یاد.

فردوسی .


آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار وسپهدار نبسته ست کمر.

فرخی .


والا وجیه دین که سپهدار شرق و چین
فخر آرد از تو نائب فرزانه ٔ زکی .

سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ).


سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید.

خاقانی .


قاع صفصف دیده و صف صف سپهداران حاج
کوس را از زیردستان زیر و دستان دیده اند.

خاقانی .


نیکو مثلی زد آن سپهدار
کَاندازه ٔ کار خود نگهدار.

نظامی .


از سپهدار چین خبر میجست
تا خبر داد قاصدش بدرست .

نظامی .


گفت پیغمبر سپهدار غیوب
لاشجاعة یافتی قبل الحروب .

مولوی .


سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن .

سعدی (بوستان ).



فرهنگ عمید

= سپهسالار

سپهسالار#NAME?



کلمات دیگر: