کلمه جو
صفحه اصلی

براز


مترادف براز : بغاز، گاز، پینه، وصله، زینت، آرایش، آراستگی، زیبایی | گه، غایط، مدفوع، سرگین، پلیدی، فضولات، نجاست

فارسی به انگلیسی

excrement, shit, feces, crap, excreta, stools, dung, ordure


dropping, excrement, wedge, faces

dropping, excrement, wedge


فارسی به عربی

رشاقة

فرهنگ اسم ها

اسم: براز (پسر) (اوستایی) (تلفظ: barāz) (فارسی: بَراز) (انگلیسی: baraz)
معنی: برازندگی، زیبایی، آراستگی

(تلفظ: barāz) (اوستایی) برازندگی ، زیبایی ، آراستگی .


مترادف و متضاد

آراستگی، زیبایی


گه، غایط، مدفوع


سرگین


پلیدی، فضولات، نجاست


ordure (اسم)
نجاست، زباله، براز

wedge (اسم)
گوه، براز، قلم، غازه

fid (اسم)
سیخ، میله حائل، براز

بغاز، گاز


پینه، وصله


زینت، آرایش


۱. بغاز، گاز
۲. پینه، وصله
۳. زینت، آرایش
۴. آراستگی، زیبایی


۱. گه، غایط، مدفوع
۲. سرگین
۳. پلیدی، فضولات، نجاست


فرهنگ فارسی

غایط، سرگین، پلیدی، مدفوع آدمی
( اسم ) ۱- چوبکی که کفشگران بین کفش و قالب گذارند و درود گران میان شکاف چوب نهند بوقت شکافتن گاز بغاز. ۲- پینه که برجامه و غیر آن دوزند .
برازندگی و زیبایی و نیکویی و آراستگی برازندگی .

سرگین، گه، که که، پشگل


جملات نمونه

برازی

fecal


دفع براز، بریدن

defecation, shitting


فرهنگ معین

(بَ ) ( اِ. ) گُوِه ، تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر، در میان شکاف می گذارند. گاز و بغاز هم گویند.
(بُ ) [ ع . ] ( اِ. ) سرگین ، مدفوع آدمی .

(بَ) ( اِ.) گُوِه ، تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر، در میان شکاف می گذارند. گاز و بغاز هم گویند.


(بُ) [ ع . ] ( اِ.) سرگین ، مدفوع آدمی .


لغت نامه دهخدا

براز. [ ب َ ] ( ع اِ ) صحرا و فضای فراخ و جای گشاده بی درخت. ( منتهی الارب )( آنندراج ). زمین فراخ و خالی. ( مهذب الاسماء ). البرزایضاً. ( مهذب الاسماء ) .

براز. [ ب ِ ] ( ع اِ ) فضله و غائط. ( غیاث اللغات ) ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). پلیدی مردم. ( منتهی الارب ). سرگین آدمی. ( آنندراج ). غائط. مدفوع. عدزه. گه. || ( مص ) از میان صف بیرون آمدن برای جنگ کردن. برای جنگ بیرون آمدن. مبارزه. مبارزت. برون آمدن. ( غیاث اللغات ).

براز. [ ب َ] ( اِمص ) برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی. ( برهان ). برازندگی. زیبائی. ( فرهنگ اسدی ) :
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
- براز لفظین ؛ نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن :
از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار
وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام.
معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است. ( کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع ).
- رستم براز ؛ با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم :
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم بَراز.
منوچهری.
مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است.کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
|| چوبکی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران میان شکاف چوب نهند بوقت شکافتن. ( برهان ). || پینه که بر جامه و غیر آن دوزند. ( برهان ).

براز. [ ب ُ ] ( اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کُرد ایران است که تقریباً 100 خانوار میشوند و عده ای از آنها در هوباتو، قراتوره و مریوان سکنی دارند و فوق العاده جسور هستند. امیرتیمور این ایل را از خاک عثمانی به ایران انتقال داد. عده ای تخته قاپو شده بزراعت مشغول شدند و عده ای به عثمانی مراجعت کردند. و رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.

براز. [ ب َ ] (ع اِ) صحرا و فضای فراخ و جای گشاده ٔ بی درخت . (منتهی الارب )(آنندراج ). زمین فراخ و خالی . (مهذب الاسماء). البرزایضاً. (مهذب الاسماء) .


براز. [ ب َ] (اِمص ) برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی . (برهان ). برازندگی . زیبائی . (فرهنگ اسدی ) :
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.

رودکی .


- براز لفظین ؛ نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن :
از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار
وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام .
معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است . (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع).
- رستم براز ؛ با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم :
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم بَراز.

منوچهری .


مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است .کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه ٔ براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
|| چوبکی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران میان شکاف چوب نهند بوقت شکافتن . (برهان ). || پینه که بر جامه و غیر آن دوزند. (برهان ).

براز. [ ب ِ ] (ع اِ) فضله و غائط. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد) (متن اللغة). پلیدی مردم . (منتهی الارب ). سرگین آدمی . (آنندراج ). غائط. مدفوع . عدزه . گه . || (مص ) از میان صف بیرون آمدن برای جنگ کردن . برای جنگ بیرون آمدن . مبارزه . مبارزت . برون آمدن . (غیاث اللغات ).


براز. [ ب ُ ] (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کُرد ایران است که تقریباً 100 خانوار میشوند و عده ای از آنها در هوباتو، قراتوره و مریوان سکنی دارند و فوق العاده جسور هستند. امیرتیمور این ایل را از خاک عثمانی به ایران انتقال داد. عده ای تخته قاپو شده بزراعت مشغول شدند و عده ای به عثمانی مراجعت کردند. و رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.


فرهنگ عمید

۱. = برازیدن
۲. (اسم مصدر) [قدیمی] زیبایی؛ نیکویی.


۱. غایط؛ سرگین؛ مدفوع.
۲. = بِغاز


۱. = برازیدن
۲. (اسم مصدر ) [قدیمی] زیبایی، نیکویی.
۱. غایط، سرگین، مدفوع.
۲. = بِغاز

گویش مازنی

/beraaz/ گرازوحشی

گرازوحشی


پیشنهاد کاربران

در زبان لری به گراز می گویند

به ضم ب در گویش نطنزی به معنی حرارت و گرما


کلمات دیگر: