( صفت ) ۱ - شیر گیرنده آنکه شیر را شکار کند و بگیرد . ۲ - دلیر پر زور پر قوت نیرومند . ۳ - مست .
شیرگیر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شیرگیر. ( نف مرکب ) آنکه شیر را بگیرد و شکارکند. آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد. ( از یادداشت مؤلف ). || شجاع. سخت شجاع. سخت دلیر و شجاع. بسیار دلیر. ( یادداشت مؤلف ) :
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر.
ببارید بر لشکرش گرز و تیر.
سوی قیصر اسکندر شیرگیر.
کمند و کمان دارم و گرز و تیر.
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
یکی نامجوی آید و شیرگیر.
در او خانه شیرگیران لشکر.
شیرگیری و اژدهاشکری.
چون مهر به کینه شیرگیر است.
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ.
شیرگیری به اژدهادستی.
تو بگویی او نکرد آن باده کرد.
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر.
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر.
ندانند دستان روباه پیر.
فرومانده عاجز چو روباه پیر.
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین.
در سایه تو ملک فراغت میسرم.
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بُدَن کاَّن گو شیرگیر.
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر.
فردوسی.
برفت از پسش رستم شیرگیرببارید بر لشکرش گرز و تیر.
فردوسی.
ز دارای دارای بن اردشیرسوی قیصر اسکندر شیرگیر.
فردوسی.
منم گفت گردافکن و شیرگیرکمند و کمان دارم و گرز و تیر.
فردوسی.
که آن روز افکنده بودند تیرسیاووش و گرسیوز شیرگیر.
فردوسی.
گمانی نبردم که از اردشیریکی نامجوی آید و شیرگیر.
فردوسی.
دراو مجلس ماهرویان مجلس در او خانه شیرگیران لشکر.
فرخی.
آگهی شان نه زآهنین جگری شیرگیری و اژدهاشکری.
نظامی.
چون صبح به مهر بی نظیر است چون مهر به کینه شیرگیر است.
نظامی.
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ.
نظامی.
شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدهادستی.
نظامی.
شیرگیر از خون نرّه شیر خوردتو بگویی او نکرد آن باده کرد.
مولوی.
سوی خرگوشان دوید آن شیرگیرکابشروا یا قوم اذ جاء البشیر.
مولوی.
بدو گفتم ای سرور شیرگیرچه فرسوده گشتی چو روباه پیر.
سعدی ( بوستان ).
جوانان پیل افکن شیرگیرندانند دستان روباه پیر.
سعدی ( بوستان ).
ز نیروی سرپنجه شیرگیرفرومانده عاجز چو روباه پیر.
سعدی ( بوستان ).
هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجه شیرگیر از بیخ برکندی. ( گلستان ).آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
حافظ.
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین.
حافظ.
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شوددر سایه تو ملک فراغت میسرم.
حافظ.
-گو شیرگیر؛ پهلوان سخت دلیر و شجاع. یل شیرگیر. ( ازیادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بُدَن کاَّن گو شیرگیر.
شیرگیر. (نف مرکب ) آنکه شیر را بگیرد و شکارکند. آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد. (از یادداشت مؤلف ). || شجاع . سخت شجاع . سخت دلیر و شجاع . بسیار دلیر. (یادداشت مؤلف ) :
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر.
برفت از پسش رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر.
ز دارای دارای بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شیرگیر.
منم گفت گردافکن و شیرگیر
کمند و کمان دارم و گرز و تیر.
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شیرگیر.
دراو مجلس ماهرویان مجلس
در او خانه ٔ شیرگیران لشکر.
آگهی شان نه زآهنین جگری
شیرگیری و اژدهاشکری .
چون صبح به مهر بی نظیر است
چون مهر به کینه شیرگیر است .
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ .
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدهادستی .
شیرگیر از خون نرّه شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد.
سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر.
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر.
جوانان پیل افکن شیرگیر
ندانند دستان روباه پیر.
ز نیروی سرپنجه ٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر.
هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجه ٔ شیرگیر از بیخ برکندی . (گلستان ).
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین .
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایه ٔ تو ملک فراغت میسرم .
-گو شیرگیر؛ پهلوان سخت دلیر و شجاع . یل شیرگیر. (ازیادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بُدَن کاَّن گو شیرگیر.
سپهدارشان اردشیر دلیر
که بد پور بیژن گوی شیرگیر.
- یل شیرگیر؛ پهلوان سخت شجاع و دلیر. (یادداشت مؤلف ) :
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگز یل شیرگیر.
ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر.
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافکن و گرد و شمشیرگیر.
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروز قارن یل شیرگیر.
چنین گفت از باره شاه اردشیر
که بفْراز رزم ای یل شیرگیر.
|| جری شده . (یادداشت مؤلف ). || مردم مست . (از برهان ) (از غیاث ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). || نیم مست . (فرهنگ اوبهی ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). کسی که او را نشئه ٔ مستی شراب متوسط باشد. مرتبه ای از مستی . نیم مست .(یادداشت مؤلف ). کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید. (از غیاث ). به معنی مست و دلیر است . گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد. یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی . وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند. چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا).
- شیرگیر کردن ؛ نیم مست کردن . (از فرهنگ جهانگیری ) :
بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر
تا که در سازند با هم نغمه ٔ داود را.
|| معزز و صاحب مرتبه . (از غیاث ) (از بهار عجم ). || (اِ مرکب ) نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی . (ناظم الاطباء).
چه جویی نبرد یکی مرد پیر
که کاوس خواندی ورا شیرگیر.
فردوسی .
برفت از پسش رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر.
فردوسی .
ز دارای دارای بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شیرگیر.
فردوسی .
منم گفت گردافکن و شیرگیر
کمند و کمان دارم و گرز و تیر.
فردوسی .
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
فردوسی .
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شیرگیر.
فردوسی .
دراو مجلس ماهرویان مجلس
در او خانه ٔ شیرگیران لشکر.
فرخی .
آگهی شان نه زآهنین جگری
شیرگیری و اژدهاشکری .
نظامی .
چون صبح به مهر بی نظیر است
چون مهر به کینه شیرگیر است .
نظامی .
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ .
نظامی .
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدهادستی .
نظامی .
شیرگیر از خون نرّه شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد.
مولوی .
سوی خرگوشان دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر.
مولوی .
بدو گفتم ای سرور شیرگیر
چه فرسوده گشتی چو روباه پیر.
سعدی (بوستان ).
جوانان پیل افکن شیرگیر
ندانند دستان روباه پیر.
سعدی (بوستان ).
ز نیروی سرپنجه ٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر.
سعدی (بوستان ).
هر درخت کهن که دیدی به زور سرپنجه ٔ شیرگیر از بیخ برکندی . (گلستان ).
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
حافظ.
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهوببین .
حافظ.
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
در سایه ٔ تو ملک فراغت میسرم .
حافظ.
-گو شیرگیر؛ پهلوان سخت دلیر و شجاع . یل شیرگیر. (ازیادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بُدَن کاَّن گو شیرگیر.
فردوسی .
سپهدارشان اردشیر دلیر
که بد پور بیژن گوی شیرگیر.
فردوسی .
- یل شیرگیر؛ پهلوان سخت شجاع و دلیر. (یادداشت مؤلف ) :
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگز یل شیرگیر.
فردوسی .
ز بس نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر.
فردوسی .
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافکن و گرد و شمشیرگیر.
فردوسی .
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروز قارن یل شیرگیر.
فردوسی .
چنین گفت از باره شاه اردشیر
که بفْراز رزم ای یل شیرگیر.
فردوسی .
|| جری شده . (یادداشت مؤلف ). || مردم مست . (از برهان ) (از غیاث ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). || نیم مست . (فرهنگ اوبهی ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). کسی که او را نشئه ٔ مستی شراب متوسط باشد. مرتبه ای از مستی . نیم مست .(یادداشت مؤلف ). کسی که کیفش رسا باشد و از جا درنیاید و خودداری نماید. (از غیاث ). به معنی مست و دلیر است . گویند بهرام گور وقتی در شکار خفته ای را دید در حوالی در قلعه افتاده و کلاغ با منقار چشم او را برمی آورد. یقین کرد مرده است چون معلوم شد از غایت مستی و بیخودی از خود بیخبر شده به نظر بهرام گور شگفت آمده حکم به منع شراب کرد و مدتی مردم ممنوع بودند الا در خلوت پنهانی . وقتی کفش دوزی زنی گرفت و از ضعف باه او را قوت تصرف نبود برای معالجه قدری شراب کهنه خورد مقارن این کار از کوچه غوغایی برآمد وی نیز بیرون دوید شیری دید که زنجیر بگسیخته و بیرون آمده و مردم از آن گریزانند وی از سورت مستی بر شیر حمله کرد مشتی چند بر بناگوش شیر زد و شیر را بگرفت و بداشت تا شیربانان دررسیدند. چون این قصه به عرض شاه رسیدبخندید و کفشگر را بخواست و از راز آگاه شد و به محرمان حضور گفت شراب نه چندان باید خورد که افتد و کلاغ چشم آدمی را برآورد بلکه آن قدر باید خورد که مست و شیرگیر شود، و این سخن مثل شد و بماند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا).
- شیرگیر کردن ؛ نیم مست کردن . (از فرهنگ جهانگیری ) :
بلبلان را مست کرد آن مطربان را شیرگیر
تا که در سازند با هم نغمه ٔ داود را.
مولوی .
|| معزز و صاحب مرتبه . (از غیاث ) (از بهار عجم ). || (اِ مرکب ) نام روز بیست وهشتم باشداز ماههای ملکی . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). نام روز بیست وهشتم از هر ماه شمسی . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. شیرگیرنده، کسی که شیر را شکار می کند.
۲. [مجاز] دلیر، پرزور.
۲. [مجاز] دلیر، پرزور.
گویش مازنی
تله گذار گوشتخواران گربه سان بزرگ
/shirgir/ تله گذار گوشتخواران گربه سان بزرگ
کلمات دیگر: