کلمه جو
صفحه اصلی

خرقی

فرهنگ فارسی

محمد بن عبدالله خرقی مروزی مکنی به باو مذعور از راویان بوده و از اسحق بن منصور و علی بن محمد و علی بن حزم و جز آنها حدیث کرد .

لغت نامه دهخدا

خرقی. [ خ َ ]( اِ ) غله ای شبیه به کرسنه که مردم کرمان و یزد آنرامی پزند و می خورند و از آن نیز نان می سازند. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ). مشنگ. ( بحر الجواهر ). خُلَّر.

خرقی. [ خ َ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب به خَرَق که قریه ای است در سه فرسخی مرو. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ ِ رَ] ( ص نسبی ) منسوب به بیع خرق. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ ِ رَ ] ( اِخ ) احمدبن محمدبن احمدبن محمد خرقی ، مکنی به ابوالعباس. از اهل اصفهان بود. او از ابوعلی حسن بن عمربن یونس حافظ اصفهانی حدیث کرد و سمعانی در اصفهان کتاب اربعین ابوعبدالرحمن سلمی را، بروایت او از ابن یونس و او از سلمی به نزد او خوانده است. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ َ رَ ] ( اِخ ) اسحاق بن لیث خرقی ، ساکن قریه خرق بود و پسرش از او حدیث کرد. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ َ رَ ] ( اِخ )حسن بن رشد خرقی. از قدمای اهل حدیث بوده ، از عبدالملک بن جریح حدیث کرد و از او جماعتی حدیث کردند. ابوزرعة مسیحی از او نام برده است. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ ِ رَ ] ( اِخ ) حسین بن عبداﷲبن احمد خرقی حنبلی ، پدر عمروبن حسین صاحب کتاب مختصر در فقه حنبلی است. از ابوعمروبن علی بصری و منذربن ولید جارودی و جز اینها حدیث شنید و از او ابوبکر شافعی و ابوعلی بن صواف و عبدالعزیزبن جعفر حنبلی حدیث می کردند. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ َ رَ ] ( اِخ ) زهیربن محمد ابوالمنذر التمیمی عنبری خراسانی مروزی خرقی که او را هروی و نیشابوری هم ذکر کرده اند، از دهکده خرق بود و درمکه و شام سکونت گزید. او از یحیی بن سعید انصاری و ابومحمد عبداﷲبن محمدبن عمروبن حزم و زیدبن اسلم و عبداﷲبن محمدبن عقیل و هشام بن غزوة و ابوحازم اعرج و محمدبن منکدر و جعفربن محمدصادق و ابواسحاق سبیعی و حمید طویل و جماعتی از مشاهیر حدیث کرده و از او ابن مهدی و عبداﷲبن عمرو عقدی و ابوداود طیالسی و جماعت کثیری جز آنها روایت کرده اند. ( از معجم البلدان ).

خرقی.[ خ َ رَ ] ( اِخ ) عبدالرحمن بن بشر خرقی. از فاضلان مرو بود و از جریر و غیر او حدیث کرد و از او احمدبن سیار امام روایت کرد. ابوزرعة مسیحی بر او ثناء فرستاده و گفته است عبدالرحمن مردی صالح بود و در مرو شایع بود که او از اهل خَرَق است. ( از انساب سمعانی ).

خرقی. [ خ َ رَ ] ( اِخ ) عبدالرحمن محمدبن قطن خرقی ، مکنی به ابومحمد. مردی از عالمان زبان عرب بود و مسائل فقه مالک نیکو میدانست. ابوزرعة مسیحی او را از خرق ذکر کرده است. ( از انساب سمعانی ).

خرقی . [ خ َ ](اِ) غله ای شبیه به کرسنه که مردم کرمان و یزد آنرامی پزند و می خورند و از آن نیز نان می سازند. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). مشنگ . (بحر الجواهر). خُلَّر.


خرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) اسحاق بن لیث خرقی ، ساکن قریه ٔ خرق بود و پسرش از او حدیث کرد. (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) زهیربن محمد ابوالمنذر التمیمی عنبری خراسانی مروزی خرقی که او را هروی و نیشابوری هم ذکر کرده اند، از دهکده ٔ خرق بود و درمکه و شام سکونت گزید. او از یحیی بن سعید انصاری و ابومحمد عبداﷲبن محمدبن عمروبن حزم و زیدبن اسلم و عبداﷲبن محمدبن عقیل و هشام بن غزوة و ابوحازم اعرج و محمدبن منکدر و جعفربن محمدصادق و ابواسحاق سبیعی و حمید طویل و جماعتی از مشاهیر حدیث کرده و از او ابن مهدی و عبداﷲبن عمرو عقدی و ابوداود طیالسی و جماعت کثیری جز آنها روایت کرده اند. (از معجم البلدان ).


خرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) عبدالرحمن محمدبن قطن خرقی ، مکنی به ابومحمد. مردی از عالمان زبان عرب بود و مسائل فقه مالک نیکو میدانست . ابوزرعة مسیحی او را از خرق ذکر کرده است . (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ خرقی مروزی ، مکنی به ابومذعور.از راویان بوده و از اسحاق بن منصور و علی بن محمد و علی بن حزم و جز آنها حدیث کرد. (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ َ رَ ] (اِخ )حسن بن رشد خرقی . از قدمای اهل حدیث بوده ، از عبدالملک بن جریح حدیث کرد و از او جماعتی حدیث کردند. ابوزرعة مسیحی از او نام برده است . (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به خَرَق که قریه ای است در سه فرسخی مرو. (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ َ رَ] (اِخ ) محمدبن بشر خرقی ، مکنی به ابوبکر. از فقیهان متکلم بود و در اصول دست داشت . وی مدتی به نیشابوراقامت گزید و از احمدبن خلف شیرازی حدیث شنید. ابوسعید در معجم شیوخ خود از او نام برده است . مرگ او بسال پانصدوسی واندی اتفاق افتاد. (از معجم البلدان ).


خرقی . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن احمدبن محمد خرقی ، مکنی به ابوالعباس . از اهل اصفهان بود. او از ابوعلی حسن بن عمربن یونس حافظ اصفهانی حدیث کرد و سمعانی در اصفهان کتاب اربعین ابوعبدالرحمن سلمی را، بروایت او از ابن یونس و او از سلمی به نزد او خوانده است . (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) حسین بن عبداﷲبن احمد خرقی حنبلی ، پدر عمروبن حسین صاحب کتاب مختصر در فقه حنبلی است . از ابوعمروبن علی بصری و منذربن ولید جارودی و جز اینها حدیث شنید و از او ابوبکر شافعی و ابوعلی بن صواف و عبدالعزیزبن جعفر حنبلی حدیث می کردند. (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ ِ رَ ] (اِخ ) عمروبن محمدبن علی بن عمربن یوسف بن محمدبن عمرو خرقی ،مکنی به ابوطاهر. از مردم اصفهان بود و از ابوبکر محمدبن ابراهیم بن مقری حدیث شنید و از او جز ادیب ابوعبداﷲ حسین بن عبدالملک کسی روایت ننموده است . مرگ وی بسال 443 هَ .ق . اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی ).


خرقی . [ خ ِ رَ] (ص نسبی ) منسوب به بیع خرق . (از انساب سمعانی ).


خرقی .[ خ َ رَ ] (اِخ ) عبدالرحمن بن بشر خرقی . از فاضلان مرو بود و از جریر و غیر او حدیث کرد و از او احمدبن سیار امام روایت کرد. ابوزرعة مسیحی بر او ثناء فرستاده و گفته است عبدالرحمن مردی صالح بود و در مرو شایع بود که او از اهل خَرَق است . (از انساب سمعانی ).


خرقی .[ خ ِ رَ ] (اِخ ) عمروبن حسین بن عبداﷲ خرقی ، مکنی به ابوالقاسم . از بغدادیان بود و او را کتابی است بنام مختصر در فقه بر مذهب احمد حنبل . او از فقیهان صالح و شدیدالورع بود و قاضی ابویعلی بن الفراء می گوید اومصنفات بسیار و تخریجات فراوان در مذهب داشت ولی درمعرض اشاعه و انتشار قرار نگرفت چه او چون از مدینةالسلام خارج شد بنابر قول ابوالحسن تمیمی کتب خود را در درب سلیمان ایداع کرده و بعد درب سلیمان آتش گرفت و آتش بر کتب او افتاد و بر اثر آن کتب او انتشار نیافت . مرگ خرقی بسال 334 هَ .ق . بدمشق اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی ). و رجوع به معجم المطبوعات شود.



کلمات دیگر: