کلمه جو
صفحه اصلی

بی سر

فارسی به انگلیسی

headless, acephalous


headless


فارسی به عربی

لا راسی

مترادف و متضاد

acephalous (صفت)
بی سر، حیوان راستهء بی سران

headless (صفت)
بی سر

topless (صفت)
بی سر، بی انتها، بی نوک، بی قله، بی بالاتنه

acephalo- (پیشوند)
بی سر، فاقد سر

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) آنکه یا آنچه سر ندارد . ۲ - بی اساس بی اصل . ۳ - ( اسم ) پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره.
پرنده ایست شکاری شبیه به پیغو که آن نیز جانوری است شکاری از جنس باشه

لغت نامه دهخدا

بی سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + سر ) آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر :
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری ( از اسدی ).
الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن
وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر.
شرف شفروه.
- تن بی سر ؛ بدنی که سر آن را جدا کرده باشند :
همه دشت ازیشان تن بی سرست
زمین بسترو خاک شان چادرست.
فردوسی.
سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده.
خاقانی.
|| بی اساس. بی اصل.
- بی سر و ته ؛ کنایه از پوچ و بی معنی.
|| کسی که سر و بزرگ و مربی نداشته باشد. ( ناظم الاطباء ). بی سرپرست. بی فرمانده :
پراکنده شد رای بی تخت شاه
همه کار بی بوی و بی سر سپاه.
فردوسی.
|| بی ابتدا. بی آغاز. بی نقطه شروع.
- چنبر بی سر ؛ متصل. یکپارچه. بی انفصال. بی بریدگی و قطع :
چون چنبر بی سر است فرقان
خیره چه دوی بگرد چنبر.
ناصرخسرو.
|| بی نصیب. بی بهره.محروم : و امراء اطراف هر کسی خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی سر یافت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243 ). || بدون درپوش. بدون سرپوش. || بینظیر. بیهمتا. ( ناظم الاطباء ).رجوع به سر در تمام معانی شود.، بیسر. [ س َ ] ( اِ ) پرنده ای است شکاری شبیه به پیغو که آن نیز جانوری است شکاری از جنس باشه. ( برهان ). بیسره. مرغ شکاری شبیه به شکره و پیغو اما تیزتر از هر دو. ( رشیدی ).

بی سر. [ س َ ] (ص مرکب ) (از: بی + سر) آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس . تن بدون سر :
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون .

فردوسی .


ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون .

فردوسی .


بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم .

عنصری (از اسدی ).


الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن
وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر.

شرف شفروه .


- تن بی سر ؛ بدنی که سر آن را جدا کرده باشند :
همه دشت ازیشان تن بی سرست
زمین بسترو خاک شان چادرست .

فردوسی .


سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران .

فردوسی .


ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده .

خاقانی .


|| بی اساس . بی اصل .
- بی سر و ته ؛ کنایه از پوچ و بی معنی .
|| کسی که سر و بزرگ و مربی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). بی سرپرست . بی فرمانده :
پراکنده شد رای بی تخت شاه
همه کار بی بوی و بی سر سپاه .

فردوسی .


|| بی ابتدا. بی آغاز. بی نقطه ٔ شروع .
- چنبر بی سر ؛ متصل . یکپارچه . بی انفصال . بی بریدگی و قطع :
چون چنبر بی سر است فرقان
خیره چه دوی بگرد چنبر.

ناصرخسرو.


|| بی نصیب . بی بهره .محروم : و امراء اطراف هر کسی خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی سر یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). || بدون درپوش . بدون سرپوش . || بینظیر. بیهمتا. (ناظم الاطباء).رجوع به سر در تمام معانی شود.

دانشنامه عمومی

بیسر (به فرانسوی: Bissert) یک کمون در فرانسه با جمعیت ۱۴۳ نفر است که در Canton of Sarre-Union واقع شده است.
فهرست شهرهای فرانسه
۱ داده های فرانسه رودخانه و دریاچه و یخچال ها را در نظر نگرفته است > ۱ km² (۰٫۳۸۶ مایل مربع یا ۲۴۷ هکتار)

گویش مازنی

/bisar/ بدون سرپوش - بی کله ۳روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن

۱بدون سرپوش ۲بی کله ۳روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن ...



کلمات دیگر: