خله
فارسی به انگلیسی
Pole, snot
فرهنگ فارسی
درختی خار دار یا رستنگاه عرفج و جای انبوهی آن .
فرهنگ معین
(خِ لَّ ) [ ع . خلة ] (اِمص . ) مصادقت ، برادری .
(خُ لَّ ) [ ع . خلة ] (اِمص . ) ۱ - دوستی ، صداقت . ۲ - خصلت .
( ~. ) (اِ. ) هر چیز نوک تیز که جایی بخلد و فرو رود مانند سوزن ، جوال دوز.
(خُ لِ ) (اِ. ) قارچ ، سماروغ .
(خَ لِ) (اِ.) پاروی قایق رانی .
(خِ لَّ) [ ع . خلة ] (اِمص .) مصادقت ، برادری .
(خُ لَّ) [ ع . خلة ] (اِمص .) 1 - دوستی ، صداقت . 2 - خصلت .
( ~.) (اِ.) هر چیز نوک تیز که جایی بخلد و فرو رود مانند سوزن ، جوال دوز.
(خُ لِ) (اِ.) قارچ ، سماروغ .
لغت نامه دهخدا
بملاح وآنکس که کردی خله.
گرنه ز اهتمام تو باشد ورا خله.
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله در پس بود.
خیز ودنیا بجملگی خله کن.
رویها تابان ز خشم ، اندامها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد خله.
هر مدح و آفرین که نه اندر ثنای توست
نزدیک عقل باشد افسانه و خله.
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآرد خروش و خله.
آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله.
خله. [ خ ُ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) چوب درازی که بدان کشتی میرانند. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خَلَه || سکان کشتی. ( ناظم الاطباء ). خَلَه.
خله. [ خ ُل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) خلم. مخاط بینی. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) :
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی برون آید همی خله.
- || رطوبت غلیظی که بسبب آن مژگانها بهم می چسبند. ( ناظم الاطباء ).
بملاح وآنکس که کردی خله .
فردوسی .
کشتی اهل فضل شود غرق بحر یأس
گرنه ز اهتمام تو باشد ورا خله .
شمس فخری .
|| چیزی که خلنده و فرورونده در جایی باشد مانند سوزن و جوال دوز و درفش و امثال آن . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). سُک :
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله در پس بود.
امیرخسرو دهلوی (از انجمن آرای ناصری ).
|| (ص ) خالی که در برابر پر است . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || رها :
خیز ودنیا بجملگی خله کن .
سنائی .
|| (اِ) بادی را گویند که خلنده در شکم باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || هر دردی که از مفاصل و اعضاء و احشاءناگاه برخیزد و احساس تیرک زدن شود. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
رویها تابان ز خشم ، اندامها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد خله .
مسعود سعد.
|| هرزه گویی و هذیان را هم گفته اند. (برهان قاطع) (ازناظم الاطباء) :
هر مدح و آفرین که نه اندر ثنای توست
نزدیک عقل باشد افسانه و خله .
شمس فخری (از آنندراج ).
|| چیزی را گویند که بتدریج و آهستگی و کم کم برطرف شود. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || قیل و قال :
برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآرد خروش و خله .
فردوسی .
|| هر قول و فعلی که دل ازآن آزرده شود. (ناظم الاطباء) :
آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله .
سنائی .
خله . [ خ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) چوب درازی که بدان کشتی میرانند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خَلَه || سکان کشتی . (ناظم الاطباء). خَلَه .
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی برون آید همی خله .
عسجدی (از انجمن آرای ناصری ).
- خله ٔ چشم ؛ رطوبت غلیظی که در کنجهای چشم جمع شود. (ناظم الاطباء).
- || رطوبت غلیظی که بسبب آن مژگانها بهم می چسبند. (ناظم الاطباء).
|| چیزی را گویند که شده باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ).
خلة. [ خ َل ْ ل َ ] (ع اِ) شتربچه ٔ بسال دوم درآمده (مذکر و مؤنث در آن یکسان است ). || سوراخ خرد. || سوراخ . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || ریگ توده ٔجداگانه . || می . || می ترش . || می متغیر بدون ترشی . || وزن سبک . || جای خالی شده از آدمی پس از مرگ وی . || حاجت و درویشی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خلال .
- امثال :
الخلة تدعوا اِلی السلة ؛ حاجت و درویشی شخص را بسوی سرقت می کشاند.
|| خوی . خصلت . ج ، خلال . || صداقت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلة. [ خ ِل ْ ل َ ] (ع اِ) نیام شمشیر پوست پوشانیده . || هر بطانه ای که نیام شمشیر را پوشاند. || روده ای که بر پشت سرهای کمان برگشته باشد. || پوست با نقش و نگار. ج ، خلل ، خلال . جج ، اخلة. || دوستی . (یادداشت بخط مؤلف ). مصادقت . هواخواهی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). یقال : أنه لکریم الخلة. || دوست . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). در این کلمه مذکر و مؤنث و واحد و جمع مساوی است . || خله واحد خلل چیزی که در میان دندانها ماند از طعام . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || خاصیت . (یادداشت بخط مؤلف ).
خلة. [ خ ُل ْ ل َ ] (ع اِ) درختی خاردار. || رستنگاه عرفج و جای انبوهی آن . || علف شیرین . یقال : الخلة خبزالابل و الخمص فاکهتها. || هر زمین که در آن گیاه تلخ و شورمزه نباشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خُلَل . || زن دوست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ،خِلال . || خله در لغت محبت باشد و نزد ارباب سلوک اخص از محبت است و آن عبارت است از جای گرفتن دوستی محبوب در دل به نحوی که جز محبوب گنجایش احدی را نداشته باشد و این نوع دوستی سری است از اسرار الهی و مکنون غیب و علامت و نشانه ٔ آن همان است که جزیاد و ذکر محبوب کسی را در ساحت قدس آن بار نیست .
فرهنگ عمید
۱. هرچیز نوکتیز که میخلد و به جایی فرومیرود، مانندِ سیخ، خار، و سوزن: ◻︎ آدمیان را سخنی بس بُوَد / گاو بود کش خله در پس بُوَد (امیرخسرو۱: ۱۲۵).
۲. درد ناگهانی.
۳. بانگ و فریاد؛ هیاهو؛ غوغا؛ سروصدا: ◻︎ برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی: ۱/۲۵۱).
۴. (صفت) بیخود و هرزه؛ یاوه.
= خلم xe(o)lm
۲. درد ناگهانی.
۳. بانگ و فریاد، هیاهو، غوغا، سروصدا: برآید یکی باد با زلزله / ز گیتی برآرد خروش و خله (فردوسی: ۱/۲۵۱ ).
۴. (صفت ) بیخود و هرزه، یاوه.
پاروی قایق رانی: آب تیره ست این جهان کشتیت را / بادبان کن دانش و طاعت خله (ناصرخسرو: ۲۸۱ ).
= خلم xe(o )lm
پاروی قایقرانی: ◻︎ آب تیرهست این جهان کشتیت را / بادبان کن دانش و طاعت خله (ناصرخسرو: ۲۸۱).
دانشنامه اسلامی
معنی خِلَالٌ: شکافها (جمع خلة )
ریشه کلمه:
خلل (۱۳ بار)
«خُلَّةٌ» از مادّه «خَلَل» به معنای فاصله میان دو چیز است و از آنجا که دوستی و محبّت در لابلای وجود انسان و روح او، حلول می کند و فاصله ها را پر می نماید، این واژه به معنای دوستی عمیق آمده است.
گویش مازنی
فراوان – زیاد – خیلی
خیلی
پیشنهاد کاربران
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان فرخی سیستانی